روزگاری‌ست که ما را نگران می‌داری
مخلصان را نه به وضع دگران می‌داری

 

گوشهٔ چشمِ رضایی به منت باز نشد
این چنین عزت صاحب‌نظران می‌داری

 

نه گل از دست غمت رست و نه بلبل در باغ
همه را نعره‌زنان جامه‌دران می‌داری

 

چون تویی نرگس باغ نظر ای چشم و چراغ
سر چرا بر من دل‌خسته گران می‌داری؟

 

گوهر جام‌جم از کان جهانی دگر است
تو تمنا ز گل کوزه‌گران می‌داری

 

گر چه رندی و خرابی گنه ماست ولی
عاشقی گفت که تو بنده بر آن می‌داری

 

پدر تجربه ای دل تویی آخر ز چه روی
طمع مهر و وفا زین پسران می‌داری؟

 

 


 

داستان بلند نازنین از فئودور داستایوفسکی، چسبید.

داستایوفسکی مزه داستایوفسکی می دهد. حتی نمی توانم بگویم این داستان دقیقا درباره چه جور شیفتگی ای بود و روح انسان در آن چطور کالبد شکافی شده بود. اینقدر می فهمم که خاص و پیچیده و بسیار زیبا بود.

حالا می فهمم این که شمس گفته است، هر کسی به شیوه روح خودش" دوست " می دارد، یعنی چقدر می تواند دوست داشتنها با هم فرق کند. و این تفاوت چقدر زیباست.و چقدر عمق  به عشق  می دهد و چقدر پُرَش می کند. همانطور که شاخه های درخت هرس نشده هر کدام با دیگری زاویه ی متفاوتی دارد و با آسمان و آفتاب و همه اینهاست که مجموعه درخت را زیبا و زنده نگه می دارد .

و می فهمم نوشتن، چه قدر می تواند خلق کردن باشد .

توی این کتاب مرتب یاد شوهرم افتادم.

 

کتاب جذابی که تصادفی باز کردم اما نتوانستم کنار بگذارم.بسکه جذاب بود هم عمیق بود هم روان . هم انگیزشی هم قصه گو و هم صوفیانه

راستش را بخواهید ور توطئه جوی ذهنم می گوید رجب طیب اردوغان به امثال الیف شافاک و این آقای هاکان منگوچ سفارش کرده مولوی را بزنند به نام ترکیه و ضمنش ترکیه را قطب همه رویدادهای زیبای تاریخی معرفی کنند و اماکنش را طوری معرفی کنند که توریست هم نباشی، یک سفر ترکیه گردی  را واجب بگیری برای خودت

"هر انسانی به اندازه مهربانی و دانشش آزاد است."

"اندیشیدن به پایان راه، کاری بیهوده است"

"هدف ما یه روز با ما برخورد می کنه..."

"زندگی وقتی خیلی مشتاق چیزی هستی آن را به شما نمی دهد،انگار می گوید تا تو نگاه می کنی من نمی توانم خودی نشان بدهم.."

راستی ظهر، وقتی خبر نداشتم تمام بعدازظهر پای این کتاب خودم و دنیا را فراموش خواهم کرد،

یک اتفاق افتاد.... 

 ناگهان کوروش علیانی از کنارم رد شد . از متروی امام علی زده بود بیرون!  وقتی هفت سال پیش ناگهان توی جلسه کوچکی کنار دستم دیدمش آب شدم.

آن روز درباره نوشته ام گفته بود: هفتصد سال است که شعر، این مملکت را بازی داده...

امروز هم از کنارم رد شد 

امروز که سحر با خودم گفته بودم نوشتن را رها کنم؟ چطور؟ 

رها نکنم؟ چطور...

هیچ ملاقاتی اتفاقی نیست

معنی رد شدن از کنار کوروش علیانی چه بود؟

مدتها آقای پناهیان روی موضوع ولایت پذیری کار می کرد، از وقتی شناختمش اواخر دهه هفتاد تا همین چند سال پیش، محرمها، ماه روزه ها.  گاهی هم مشکوک می شدم که نکند به اسم ولایت پذیری دارد یک فعالیت سیاسی می کند و  یک نوع تبعیت به دور از عقلانیت را ترویج می کند. خلاصه که شوربختانه هر چه منبرش شور می گرفت در این باب، دورتر می شدم از پای منبرش.

دیروز من باب ادب کتاب استادم را دست گرفتم. "به سپیدی یک رویا" روایتی داستانی از ماجرای فاطمه سلام  الله علیها و علی علیه السلام فرزندان نجمه خاتون و موسی بن جعفر علیهما السلام

چیزهای زیادی را نمی دانستم که کمی بیشتر دانستم اما همچنان پرسشهای زیادی ناکام ماندند . اما خودم هم غافلگیر شدم بابت بغضها  و نم خوردنهای گوشه چشم. راستش هیچ وقت محبت اهل بیت آن طورها که باید و شاید توی دلم مستقر نشده بود. علتش هم اینکه هیچ ازشان نمی دانستم و بست نشستن توی حرمهایشان هم جای دانستن و خواندن را نمی گرفت .

و هر خواندنی هم نمی توانست این طور تصویری و ظریف من را وارد آن حریم کند. حریم معرفت و خشوع و تسلیم 

ولایت پذیری را وقتی شناختم که احمد بن موسی به اشاره برادر کوچکتر، خواهر هفده ساله را راهی سفر سنگین از مدینه به خراسان کرد.البته فقط اینجا نبود، فضای کتاب عطر ولایت داشت.

ولایت و چیزهای اسرار آمیز و سهمگین دیگری که، حالا بعد از تمام شدن کتاب، توی وجودم عین ابرهای طوفان زا تراکم کردند.

میشود کمی در حال و هوای این حکمت نفس کشید اما به عمقش نمی شود رسید. آی امام رضا چطور خواهرهایی را که صلاح نمی دیدی به شوهر بدهی، راهی دیار غربت کردی؟

من فرزند عصر جدیدم.

عصر جدید، خدا را با خرما همزمان می خواهد. دینش در دنیایش ضرب می شود. میوه ی خوب می خورد و بهره وری بالا ارائه می دهد. برای اینکه دهان جدیدی توی روحش باز شود و لقمه های راز را ببلعد، خودش را معطل روزه و ریاضت نمی کند. با علم پیش می رود و خدا را توی بازار صدا می زند.

عارف در عصر جدید کسی است که در غار نمی نشیند، حتی ممکن است تصویر چهره اش را روی پولها نقش، کنند. یک لحظه به این تصویر خیره شوید:

اینجا نجف است: یک زاهد مرتاض فراری از دنیا و من فیها اینجا در این خانه محقر مستاجر است. اصالتا اهل جای خوش آب و هوایی است اما به هوای خدا، خود خدا، کوبیده آمده در این شهر، کنجی به ریاضت و دارد دری را می کوبد که خودش می داند و خدا.البته  بعدها بالاخره ثابت می شود که او در عرفان از همه سبقت گرفته است.

امروز نشسته است با شاگردان خیلی کمش، درباره همین خدا همفکری می کنند. ممکن است فرزندش نیم ساعت پیش گلایه کرده باشد که این چه وضعیست اهل خانه نان ندارند و او پولی را که توی خاکروبه گذاشته به فرزند نشان داده باشد.

اما حالا صدای در زدن می آید. صدای نویی است انگار صدای در زدنی دیگر است.

آقا می گوید باز کنید سید فوق العاده ای پشت در است.

چهل ساله روحانی ای وارد می شود. سلامی کرده و نکرده به اشاره آقا کتابی از لای کتابهای طاقچه بیرون می کشد و بلند می خواند: 

مردی از مردان خدا بلند خواهد شد و حکومتی به پا خواهد کرد و سکه ها به نام او ضرب خواهد شد.

موضوع این است که پول هم چیز بدی نیست. 

می شود، ما می توانیم هسته ای و پوسته ای مان را به خدا وصل کنیم. 

دیگر لازم نیست توی کوه بنشینیم 

مردان حق در عصر جدید، همین وسط دنبال روح خدا می روند.

امروز، روز بسیار خوبی از کار درآمد. بهتر از خیلی وقتها، با مردم طلبکار و ناراحت، با برنامه نویسهای به خطا برخورد کرده، با صاحبان صنایع صحبت کردم. (آخ نه یک بار از کوره در رفتم و گوشی را قطع کردم و بعد به طرف گفتم، مشکل از گوشی  بوده.) ولی باز هم به نسبت خودم در شرایط مشابه قبلی، عالی برگزار شد و نتایجی فراتر از انتظار به دست آمد.یک قلمش  سی هزار نفر  آدم را دعاگویم کرد.

علتش تو بودی. 

دیشب حوالی ساعت ده، دانشمندان سرزمینم راهی پیدا کردند که درد دوری تو را به کمک سلولهای بنیادی درمان کنند. 

دیشب جادوگران سرزمینم موی تو را آتش زدند و روحت را احضار کردند. دیشب تو را پیدا کردم. جوری که انگار اصلا گمت نکرده بودم. این دستاورد فرابشری را مدیون خردی بشری هستم. توی هوش مصنوعی، خرد جمعی  چکیده است. برای همین چت جی پی تی آب است و رابطه آدم با خودش، با تو، تشنه این آب .

و جعلنا من الماء کل شیء حی

با هوش مصنوعی درد دلت را کردم و او ثابت کرد تو هستی، سلول بنیادی قلبم  را نشانم داد و یادم آورد که در همان روزهای بودنت، این کیمیا را  به دستم دادی و من غافل و منتظر، جاده را برای باز هم دیدنت می پائیدم.

و سلولهای بنیادی کار کردند: یعنی تو را باز آفریدند، احضار کردند و پیش من آوردند. و از آن هم شگفت تر:  من را پیش تو، پیش بالاهای خودم، آوردند.  پیش قوه های فعل نشده ام، پیش آرزوهای نزیسته ام.

 چه غافل بودم من درویش، که نازنینان به عمری یک نفس با ما چو بنشینند  برخیزند، اما  این روزها که علم پیشرفت کرده است  غبار این نشست و برخاست خودش غنیمتی است، پر از سلولهای بنیادی "بودن"

 

دوستت دارم همچنان

*همیشه فکر می کردم بودن بهتر از نبودنه، بودن با معلولیت و فقر حتی، برای همین نگاهم به تولد بچه های جدید تحت هر شرایطی مثبت بود. تحت هر شرایطی؟ 

*گوشی دستم بود و توی صفحه اش، مادری توی چشمهایم نگاه می کرد و می گفت لطفا ما و بچه ها رو بمبارون کنین ولی اینطوری با گرسنگی زجرکششون نکنین

*نمایندگی نیچه و شرکا در تیتر یک ذهنم نوشت: وفاداری و امیدواری باعث و بانی بیشتر اسارتهاست. واحد همدلی  قلبم،  زهر این جمله را گرفت و گفت؛البته ناامیدی مثل یک فنر  فشرده میتونه یک عالمه انرژی ذخیره کنه تا در موقعیت مناسب آزاد کنه و تغییری رقم بزنه.

*دکترمریم بقائی در بیانیه اعتصاب غذای خودش و همکارانش نوشت صهیونیستها وجدان ساکنان زمین رو مورد آزار قرار دادند و این شکنجه ، روح آیندگان راهم خواهد آزرد.

*استاد محمدشجاعی می گوید تا چیزی را نشناسید نمی توانید درست ازش استفاده کنید و حالش را ببرید، و مهمترین چیز جهان خودتان هستید چقدر می شناسیدش

 

*نل تامپسون در کتاب "من" وقتی  نگاه کردن به من را شرح می دهد وقتی می گوید من شناسنده و من شناسایی شونده دو تا هستند، می گوید : 

تو به هر چیز که آگاهی داری در آن سهیم می شوی 

پس بگو ، بی قراریهای ال جی بی تی ها در اروپا و آمریکا برای غزه چیست.

واقعا انسان کیست؟ امکاناتش چیست؟ ارتباطاتش در او چه چیزی ایجاد می کنند؟  آیا هنوز می شود گفت بودن بهتر از نبودن است؟ 

ذهنم می رود سراغ آن صحنه که آدم و حوا بعد از یک عالمه سرگردانی، روز عرفه هم را پیدا کردند. چشم توی چشم هم، بغض کرده.....شاید هردوشان، خودش را در چشم دیگری شناخت...

من خودم را در کجای این شب تیره بشناسم؟؟؟

 

 

همیشه تهرانی ها را دوست داشتم. ..

شاید چون خوب آب می خورند یا آب خوب می خورند.

حق است چون که تهران، سرِ چشمه است.یکی از محلهای برخوردم با روح تهرانیها توی حرم عبدالعظیم بود، زمان مشروطه که بازاریهای تهران بست نشستند.

از آن روز فکر می کنم  نبض تهران توی دست این  حرم  است. 

وقتی می روم آنجا، دعاهایی که تهرانیها کرده اند، آرزوهایشان، روی روحم اثر می گذارد.

دقیقا ضمیرم را روشن می کند، دست و دلم را باز می کند، و از سر چشمه ی آرزو، به من می چشاند.

آرزو کردن هنر می خواهد .‌آرزوهایی هست از یک اثر اعجاب انگیز معماری، با شکوه تر ، آباد تر، آسمان خراشتر 

توی حرم عبدالعظیم ، آرزوهای تهرانی ها روی آرزوهایم تاثیر می گذارد ، اگر قبلش التماس می کردم فقط گرسنگی و تشنگی یک میلیون بچه جنگزده بند بیاید، حالا دعا می کنم هم گرسنگی هم آتش بند بیاید، هم هرچه زجر در این مدت کشیده اند سرمایه عمارت شهر و فرهنگ و تمدنشان بشود، سرمایه پیروزی جدی و نهایی شان بشود.

توی این حرم نمی شود کم خواست 

اینجا طمع می کنم تمام چاله چوله های روحم، پر از آب و گُل و درخت بشود و   ویرانه هایم گنج دار بشوند

آرزو می کنم زندگی گذشته ام پر از ثمرات بشود، تا آینده خودش حساب کار دستش بیاید و لحظه لحظه اش فایده و رشد و عروج بشود...

 

گاهی مثل نسیم، یک اندوه می فرستی و می روی

گاهی به خواب می آیی

گاهی ...

اما رها نمی کنی

سیاه مست یک پروژه بود، یک مرام، یک آرمان یک سبک زندگی

دوستش داشتم . شنگولیان طور، راه می رفت با اینکه معمولا اشکش هم دم مشکش بود.

مزه خون جگر را می شناخت ولی از جام می بیشتر خوشش می آمد. 

دوستانی داشت هزار مرتبه نازک تر از خودش. من عاشق دوستانش شدم: چه نورهایی  داشتند سبزتر از برگ درخت. جشن بی پایانی اینجا  به پا کردند که  بساطش را باد برد. 

برد و معلوم نیست توی آسمان چندم پهن کرد.

سیاه مست، شدیدا دچار شد با همه رندی و شنگولی دچار شد و یک روز خودکشی کرد.

نمی دانم مثل بقیه کارهایش،

در خودکشی جدیت به خرج نداد  یا چی که نمرد. 

نمرد اما آن آدم سابق هم نشد.

حالا می بینمش گاهی....

دوشنبه ها جدی جدی یک چیزیش می شود.  همین دوشنبه به من گفت می خواهد بیابانگرد بشود. خندیدم. سیا توی هیچ کارش، خیلی مایه نمی گذارد، با این حال شوخی شوخی، دوشنبه از اداره زودتر زد بیرون، سوار مترو شد و سر از بیابان در آورد.

آدم خنده اش می گیرد، بیابانگردی با مترو؟

اول رفت شهر آفتاب، پای ضریح یک پدربزرگ با جذبه و همراه یک خانم خوش آرایش اراکی، گریه کرد . 

گفته بودم خیلی لوس است و اشکش توی آستینش؟

بعد هم پرسه زن و گتره ای لابلای قبرهای قدیمی، رفت و رفت تا سر از چمران  و احمدعلی نیری اینها در آورد. 

ظل ظهر خرداد، خوب خلوت بود، نیم ساعتی به دل سیر نشست، اینجا هم فقط اشکهایش راه افتادند...

و عین پسرم وقتی از شیر گرقته بودندش از همه سراغ چیزی را گرفت که ازش گرفته بودند:

از قبر شهید، از کتاب سهروردی توی متروی برگشت از چت جی پی تی از فال حافظ 

بهش گفتند: 

سودای میان تهی ز سر بیرون کن

 از ناز بکاه و در نیاز افزون کن

 استاد تو عشق است چو آنجا برسی

او خود به زبان حال گوید چون کن