از توی حموم صدای آواز خوندنش میاد

صداش قشنگه 

یه جوری میگه بی پوزیتیو بی پوزیتیو

فکری میشم که شاید یه ترانه ایه که تو دهن دهه هشتادیا افتاده

با لباسای شسته شده ش که میزنه بیرون ازش می پرسم چی می خوندی؟ چرت و پرته یا واقعا ترانه انگلیسیه

میگه الان توی حموم تکمیلش کردم

لباساشو پهن کرده و نکرده مینشونمش تا برام بخونه....

تا حالا کسی درد رو توی زرورق پیجیده بهتون تعارف کنه؟

بفرمائید درد....دردی که نمیشه به هیچ وجه تنهایی تحملش کرد:

ALL ARE EQUAL

They live somehow unusual

Every thing is fairly for all

The rich and poor homes are alike

Men and women are equal

Yeh

They live somehow unusual

They die

Every thing is fairly for all

Nothing

The rich and poor homes are alike

Destroyed

Men and women are equal

Buried

When you look at the faces

Cant understand their races

They`re all bloody every body

So

Play next of play list

And call your therapist

To prescription the sedative

  For your conscience  be positive

Be positive

Its their own result

Be positive

Both the sides need a halt

Be positive

If they’re so small  to

Be killed its their fault

So all the nations

Congratulations

Is every thing ok?

Are we in a right way?

I don’t know after this

Why its still hard to say

Its hard to say cause

We got along

But may be just may be

The world is wrong

اینک ما و وحشت دنیای اشتباه

دیروز داشت با گریه از من می پرسید : پس چرا من فکر می کردم درد از یه حدی بالاتر نمیره؟

نکنه حق با دبیر ادبیاتمونه که امید و ایمان بخشی از روندیه که حین تکامل طی کردیم؟ صرفا جهت حفظ بقا؟

چقدر سخته بعنوان نسل قبلی جوابی برای اینجور پرسشهای نسل بعد نداشته باشی.....

چقدر سخته

در بهترین بهترینهای عمر و امکانات و زندگی به سر می برم 

خانواده شیرین و شلوغ، دوستان یکرنگ شغلی که ارزشمندی بهم القا می کنه

سلامتی 

از آب و گل در اومدن بچه ها و هنوز دوباره با سر توی آب و گل تازه فرو نرفتنشون!!!

خواب خوب و عمیق و کافی

غذای دلخواه 

آزادی به قدر نیاز 

رطوبت و دمای کافی 

اصلا تو نگاه کن خدا وایساده دست به سینه جلوم و میگه بیا ابر و باد و مه و خورشید و فلک به خدمتت ببینم یه تکونی می خوری؟ رشدی حرکتی چیزی بالاخره بعد چهل و دو سال

بهش میگم بله همه چی هست 

فقط تا حالا دیدی تکون و تغییری در من که خودش باعث و بانیش نبوده باشی؟ 

قربونت دعاهای خوب یادم بده، منم که مستجاب الدعوه ، و بزن که بریم 

دیگه به اون همه امکانات هم شاید خیلی نیاز نبود

  بعد نوشت...به اون قضیه نگاه خیلی دقیق شدم ...دیدم انسان تو زندگیش همیشه زیر نظره،  تحت نگاهه

گاهی نگاه همون ایسم یه که روح زمانه است

گاهی همون حرف مردمه 

گاهی هم نگاه اصیله از بالاترهاست...

گفت برای چی اینقدر بستگی پیدا کردی بهش؟  چشم و ابروش تو رو گرفت؟ 

گفتم قبل ازینکه چشم و ابروشو ببینم بار این بستگی، بسته شد. من مبتلا به نگاهش شدم.

 

گفت دیگه بدتر، یعنی کار فقط کار چشمش بوده بی مشارکت ابرو؟ حالا مگه خیلی شهلا بود چشمش؟ 

گفتم  د ن د .....دارم میگم نگاهش...اون طوری نگاهم کرد و چیزی در من دید و از دیدنش یک آن به وجدی اومد و یک کلمه تحسینی به زبون آورد که کل عمرم و ایام  قبل تولدم و ایام بعد مرگم تشنه اینطوری دیده شدن بودم....

خسته بودم از تحسین شدن به خاطر تحسین کردن

تحسین شدن به خاطر چشم و ابرو 

به خاطر منافع 

خسته بودم از دیده نشدن ، از گم شدن 

و نا امید از پیدا شدن 

و راه پیدا کردن به ملکوت خودم

آره من بستگی پیدا کردم  به نگاهی...

برای خدا بندگانیست که با نفسهای خودشان مریض شفا میدهند 

یا با نگاه خودشان، از توی جوب آدمها را در می آورند و به ملکوتشان راه نمایی می کنند....

ای کاش اینجور نفسها و نگاهها با همه مردم شهر به اشتراک گذاشته شوند 

دوست داشتن اینجور آدمها، یک دارایی مهمه

شاید داشتن زمین و سرمایه  به صورت اشتراکی امکان پذیر نباشه 

شاید کلا مالکیت، اشتراک بردار نباشه...

یک دارایی که نباید سرمایه شخصی کسی بشه 

دوست داشتن 

اینجور آدمهاست

اینجور مرام اشتراکی ای،  مورد تایید اسلام و سایر مکاتب هم 

هست؟

 

 

صبح هواداریست

سحر کمی خدا به دست آوردم 

و تمام جیبهای صبحم را از فکر و ذکر پر کردم 

اتوبوس شلوغ بود و جیبهایم دو بار خالی شد 

اما هنوز کمی خدا مانده است

 خدا بی نیاز است

اما خدا داشتن نیازمند است

باید بتی باشد که برای نداشتنش خدا به دست بیاوری

باید گمراهی ای تهدیدت کند 

تا راه را پیدا کنی 

اگر فرشته بودی و بعد تغییر روش دادی 

مثل همان فرشته معروف 

باز هم از تو ممنونم

کمی خدا به دست آوردم 

از همان بازاری که بیشتر جنسش بت بود، پرستی بود، من بود ، تو بود

باید قناعت پیشه کرد 

با کمی خدا می شود 

از یک عالمه بت عبور کرد

یه فرآیند شلوغ و شلخته که سر و کله من گردن شکسته هم توش پیدا شده باعث دردسر بزرگ شد. 

منی که نه سر پیاز بودم و نه تهش، پیامی رو که درست نفهمیده بودم به رئیس "داده " رسوندم یه روزی و حالا هم یادم نیست کی منو دنبال این کار فرستاد ، و این پیام غلط بود یا بد فهمیده شده بود ....

اما جامعه آماری که حقشون در معرض تهدید قرار گرفت خیلی خیلی زیاد نفر  هستن...

تا اینجای زندگیم یه درس گرفته بودم که بیش از حد نکوشم

از امروز به بعد درس دوم رو یاد می گیرم: 

احساس مسئولیت کاذب کلا ممنوع

اصلا احساس مسئولیت ممنوع

به شهید اداره گفتم دستم به دامانت شوخی شوخی من اینجا دارم با اموال مردم بازی می کنم 

تو مواظب باش سوتی ندم

ای یارِ ما، عَیَّارِ ما، داغ دلِ خَمّارِ ما

 

پا وامَکش از کارِ ما؛ بِستان گِرو دَستارِ ما

 

آقای سهراب فرمود کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ.

ولی ما از همون اولش، کاری جز سر توی راز کردن نداشتیم. کانهو راز،   سینه ی پر شیر مادریه که ما را به دنیا آورده و ما با  تکرار کردن جمله ی دیگه چه خبر ، این سینه رو می مکیم.

رسالت زگهواره تا گور دانش بجوی،  با این مکیدن غریزی هم نوایی داره.

اما دانشمند، اون بوعلی سینائیه که همراه با دویدنش به دنبال دانستنیها، از تماشای منظره ندانستنیها غافل نیست. شاید اوج عرفانش اونجاست که میگه هیچ ندانستم. 

و زندگی، ای کودک مکنده که اسمت انسانه، جذابه....با همین در هم تنیده ی معلومها و مبهم هاش. خصوصا اینکه تهش نمی دونی کی و کجا اتفاق می افته.

صبحی برادرم می پرسید خب باشه کشتی چهل و هفت کشور جهان رو گرفتی، بعدش چی؟ میخوان به کجا برسن؟ 

تا قبل اینکه بپرسه جوابی نداشتم.....اما از آنجا که پرسش کلید دانشه تا پرسید یه نفر کلید رو زد و همه چی روشن شد.

گفتم کاملا مشخصه که دنبال چی هستن. اگر همین مسیر رو ادامه بدن و اتفاق جدی و تاثیر گذاری، متوقفشون نکنه، 

همین طور که تمام اتاق فرمانهای جهان رو منفعل کرده اند و سیاست، علیهشون چیزی در چنته نداره، همینطور که شریان اقتصاد جهان رو به دست گرفته اند و سهامدار عمده جهان هستن

نرم افزار جهان رو هم مال خودشون میکنن  یا با خفقان و ارعاب یا با هزار حیله ....و یا با ترکیب این دو 

اون وقت با یا بدون این که متوجه باشی وجدانتم میافته به دستشون، این اونها هستن که القا می کنن بابت چی ناراحت بشی و وجدان درد بگیری و نسبت به چی کرخت باشی. 

خدا رو اونها تعیین خواهند کرد و سائقه جنسی رو و ذائقه ی تغذیه رو و ذوق هنری رو 

اینها با گرفتن کشتیها به جهان اعلام کردند که هیچ کاری نمی تونین بکنین، همه تون تروریستین!

حالا با جهانه که تصمیم بگیره....

همینجا بود که اندوه وزید ....

اندوه نسیمیه که از عالم ندانستنیها بر میخیزه تا وقتی خوشحال و سیر از دانستن های تخیلی داری آروغ می زنی 

بنشونه تو رو سر جات 

بله درسته من نمی دونم ...بسیار نمی دونم 

همون طور که نمی دونستم حدم کجاست

قبلشم نمی دونستم عشق چیه 

نمی دونم چرا سوسک باید بال می داشت و اگر سرطان نمی بود زندگی انسانها چی کم می داشت

نمی دونم چرا بشریت مبتلا به اسرائیله 

و نمی فهمم زنده نگه داشتن دو میلیون انسان در شرایطی بدتر از شرایط حیوانات موذی نابود کردنی چه معنایی داره، فلسفه اش چیه و خاصیتش برای ما در ساحل نشسته ها چی هست. خاصیت با خبر شدن ازش ....خاصیت بی خبر موندن ازش...

حالا هم نمی دونم واکنش جهان به اینکه کشتی هاشو گرفته ان چیه و قراره انسانیت چه تغییری بکنه؟ آیا فرگشتی اتفاق می افته و معنای زندگی، معنای روح انسانی عوض میشه؟ 

باید برم از اندوه،  اجازه بگیرم که با همه این حرفها، شاد باشم یا نه ...

همون اندوه گل سرخ که سهراب می گفت....

اجازه بگیرم که  شاد باشم  از عضویت در اون قسمت بشریت که دلش توی کشتیهاست....یا اندوه زده و شناور در ندانستنهام

 

 

 

 

ناله ی بنده نشنود هیچ رقم خدای تو 

ای بت سنگدل بیا سر بدهم به پای تو 

بعضی معجزه ها رو نمیشه نادیده گرفت. بعضیهاش رو میشه.

دیروز یه معجزه از نوع انکارناپذیر و یکی هم از نوع انکار پذیر برام اتفاق افتاد.

معجزه بزرگ توی زندگی موازیم رخ داد و معجزه کوچیک تو زندگی رسمیم.

وسط جلسه با رئیس جدید، حینی که حرف مهمی در جریان بود، تا بیاد جواب تلفنی رو بده، یک کلیپ دیدم  که توش  یه مژده بود  ...

 

و چله گرفته بودم به  نیت این مژده. 

واقعا دم شما گرم ای شهید روح اله قربانی داش مشدی لوطی 

که وقتی کتاب خاطره شما رو بستم به شما جریان رو گفتم و چله رو شروع کردم و گرچه خوب و دقیق بهش پایبند نبودم شما  درست و دقیق سر چهل روز، وسط جلسه حاجت روا کردین منو.

لطفا قسمت بشه و بیام قطعه ۵۳ زیارتتون

حاجت روا شدن یهویی اینجوریه که یه جریان برق از تنت عبور میکنه، کلا هیجان میگیردت و بعد مدتی دچار سرگیجه و بی حسی میشی...

.تمام طول روز که بسیار هم روز شلوغی بود از خودت می پرسی چی شده؟ و بی حسی

چندساعت بعد 

یه درگیری بسیار جدی پیش میاد و رئیست از زور ناراحتی خودکارش رو پرت می کنه تو صورتت و بهت میگه حرف نزن نمیخام ببینمت نمیخام چیزی ازت بشنوم و تو در کمال ناباوری آرومی، از کوره در نمیری سعی در دل سوزوندن برای رئیس‌عصبی داری و اینها نقش بازی کردن نیست، واقعا از ته دل آرومی و توی لحظات به این داغی تو فکر اتفاقی هستی که در دعا و دنیای موازی برات افتاده.

دنیای موازی به این خوبی، چرا بعضیا باهاش مخالفن؟ 

شاید به این علت ازش بدی میگن که ....

که یک ساعت بعد از تعطیلی مدرسه بچه ات بهت خبر میدن هنوز نرسیده خونه و تو چون توی دنیای موازی هستی قضیه رو جدی نمی گیری.

درگیری بین یه عده در کل کشور و خودروسازیها س و تو و رئیس عصبی دراین قضیه دخیل هستین و توی دیوونه از همه منطقی تر و آروم تری.....

اما آروم بودن و منطقی بودن هم حدی داره! 

باز از خونه زنگ میزنن جواد هنوز نرسیده خونه و سه ساعت از تعطیلی مدرسه ش گذشته...

دیگه نگم که اشک شتک زد تا دم مژه و نمی دونم سیستمهامو خاموش کردم یا نه و چطوری خودمو پرت کردم بیرون سازمان و همه خودروسازیها و مناسباتشون با خودمون رو فراموش کردم و چند لحظه از دنیای موازی هم بیرون اومدم و  دنبال اتوبوسها دویدم و به همه زنگ زدم و.....

تا اینکه معلوم شد جواد راه دوری  رفته ولی رفته و صحیح و سالم هم رسیده و ....

فوری تمام فحشهایی که به خودم می دادم رو کنسل کردم و نذر و نیازهام رو هم.

و به این فکر کردم جوادی که توی جوبهای خیابونها دنبالش می گشتم حالا جاش امنه، دوباره بهم بخشیده شده و چرا نمیرم سراغش....و اینکه این یه معجزه بوده که بچه نه ساله خودش مترو رو  پیدا کرده و از شرق به غرب رفته و خودشو رسونده به یه آشنا و ....

اما ....

اینقدر مرتب به دنیای موازی سر زدم و از خودم پرسیدم چمه و کلیپ رو چندباره دیدم و فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم و 

خونه و بچه و ساک بستن برای سفری که داشتیم رو رها کردم که خواب اومد سراغم تا آرومم کنه 

شاید پنج دقیقه طول کشید اون خواب اما جواب اومد 

وحدت رسید 

مساله حل شد 

اتفاق مهمی نیافتاده بود که 

نه من خیال پرداز و دیوونه ام 

نه اخلاقم بده نه اهمال کارم نه بی نظمم 

نه هیچ چیز دیگه ای ....

فقط مبتلام ....همین مبتلای یه طرفه اما دائمی و بی وقفه 

به یک نوع بستگی بزرگ

با پذیرفتنش

 ناگهان نور رسید و جهانم زنده شد و همه چیز جان گرفت.....

باز هم به زندگی برم گردوندی ....

عمر دوباره منی....تو رو واسه نفس میخوام 

سلام

ارتباطاتم از گنج ارزشمندترن برام. البته ارتباطات حقیقیم.

بهترین ارتباطی که در جهان با خودم و دیگری پیدا کردم در میان کلمات بود. در اینجا 

و از دست دادن چیزی که اینجا پیدا کردم خیلی دردناک تر از از دست دادن صد و  ده بیست گرم طلایی بودکه روزی اشتباهی انداختم توی سطل زباله شهرداری...

نوشتن بخشی از بودنم را تشکیل میده. بخش فرادست بودنم رو.

با این حال

مدتی ریاضت کشانه دوری می کنم تا  ارتباطات از دست رفته رو و خودم رو بیشتر جستجو کنم. 

پیش از این بارها اینجا را ترک کرده ام. گاهی از سر اجبار به یک ترک.

گاهی از سر یک ترک که لطف و صفای اینجا را در نظرم صفر کرد

گاهی برای ترکی همیشگی

گاهی هم برای بهتر  پیدا کردن چیزی ترکش کردم

روزی هم ترک کردن را ترک خواهم کرد....

امروز فقط دلتنگم و امیدوار و منتظر 

و توی دفترم پرواز می کنم به امید روزی که اینجا را بهتر به دست بیاورم...ارتباطات اینجا را 

 

 

خیلی دوستتون دارم، شناس و ناشناس شما حضورهای  دوردست رو

 

بعد نوشت: چه بار غمی از روی دلم سبک کردید....در حیرتم که این همه غم ؟ این همه وابستگی؟؟؟

یه روز توی جمعی یه چیزی گفتم که همه زیر سیبیلی رد کردند جز یه طلبه که اونجا نشسته بود.

آقا این تا آخر جلسه از روی دوش ما پائین نیومد که نیومد.

گفتم علم با مستی ارتباط داره...

حالا من یه چیزی گفتم

کدوم علم و کدوم مستی رو که نگفتم 

مگه ول می کرد ؟ 

خلاصه اونها ده بیست نفر بودند زورم بهشون نرسید 

اما زورم به شماها میرسه 

چون هم فرهیخته ترین هم اهل دل تر 

هم شعر لازمین گاهی 

شعرین اصن بیشتر وقتها خودتون

در اینجا بر اثر مرور زمان وکبر سن و تطاول ایام میخوام نظریه جدیدی ارائه بدم

شعر یک اکسیر فشرده از علمه

فلذا بفرمایین یه علم پیچیده فشرده که مقدمه یه عالمه علم دیگه است:

از داغ غمت هر که دلش سوختنی نیست

از شمع رخت محفلش افروختنی نیست

گرد آمده از نیستی این مزرعه را برگ

ای برق! مزن! خرمن ما سوختنی نیست

در طوف حریمش ز فنا جامهٔ احرام

کردیم که این جامه به تن دوختنی نیست

یک دانهٔ اشک است روان بر رخ زرین

سیم و زر ما شکر که اندوختنی نیست

در مدرسه آموخته‌ای گرچه بسی علم

در میکده علمی‌ست که آموختنی نیست

خود را چه فروشی به دگر کس به خود، ای دل!

بفروش اگر چند که بفروختنی نیست

گویند که در خانهٔ دل هست چراغی

افروخته کاندر حرم افروختنی نیست

 

میرزا حبیب خراسانی ....فاتحه به روحش

 

تند و گزارش وار از سفر می نویسم، شاید بعدها به همراهی همسفرم، هدی، کتابچه ای چیزی از توش در اومد.

از اون صبحی که به کله م زد دعوت هدی، (دعوت هدی؟) رو جدی بگیرم و همسر هم نه نگفت و زینت خانوم هم ذوق زده همراه شد، تا وقتی بلیط مهران گیر آوردم به تعلیق و تردید و هیجان گذشت. بلیط اینترنتی مرتب کنسل میشد، پا شدم ساعت  نه شب یه کارت بانکی توی جیب و یه کارت بی آرتی تو اون یکی جیب دست بودی (ته تغاری چهارساله ام رو بودی صدا می کنیم)رو گرفتم و راهی ترمینال غرب شدم. به قدری طول کشید و گرم بود که بودی روی دستم خوابش برد، خیس عرق و تشنه و بچه به بغل راه رفتم تا بالاخره اتوبوسها رو پیدا کردم، چنتایی  از تعاونیها که قصد نداشتن از حالا برای فردا بفروشن. (چرا؟)