به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش می باش

که نیستی است سرانجام هر کمال که هست

به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش می باش

که نیستی است سرانجام هر کمال که هست

سلام خوش آمدید

در وحشت به سر می برم 

از یک سو شادی عمیق و آرامش بی سابقه و خوشبختی بسیار بسیار بزرگتر از ظرفیت 

لیاقت و استحقاقش را که ندارم هیچ ...ظرفیتش را هم ندارم 

تازه باید این همه را سرمایه گذاری کنم و تو فکر کن که من بلد باشم هرگز....

از یک سو اندوه  واقعی و تاسف یاس آور بابت اشتباهات بسیار بسیار بسیار بزرگ، تکرار شونده وقیحانه و بی باکانه

این دو وحشت روحم را قیچی می کند....

به امام رضا سپرده ام که نجاتم بدهد.

حلالم کنید 

حلالم کنند مردم خانواده و خیابان و خیال 

آنها که بینهایت تفصیرکارم در موردشان 

  • ۱۶ آذر ۰۴ ، ۱۲:۴۴
  • .

گاهی فکر می کنم درون یک برنامه با تنظیم دقیق راه می روم. برنامه تعیین می کند که کدام کتاب را از کدام قفسه بکشم بیرون کی و دقیقا بعد کدام کتاب و قبل کدام یکی ...

برنامه دقیق، کاری می کند که فکرم از سوالها پر شود و بعد راهی نشان می دهد که جوابها را به دست بیاورم. با نیروی تفکر خودم هم به دست بیاورم . این برنامه می خواهد از من آدم آگاهی بسازد و حواسش هست که چقدر پیر و خسته دل و ناتوان شده ام و بنابراین در فواصل منظم من را یاد روی تو می اندازد که جوان بشوم و بتوانم درسم را بخوانم. 

توی برنامه آمده است که گرفتاریهایی که برای دل انسان پیش می آید عمومیت دارد همانقدر که همه و همه چشم دارند . همه و همه باهوش و معلول ذهنی هم که باشند به نوبه خود دچار می شوند به یک چیزی که اسمش را نباید بیاورم. علایم آن چیز، خیلی مشترک است و معمولا خیلی راحت با یک جرقه اتفاق می افتد و همین جرقه توانایی دارد که سالهای سال ایجاد آتش کند و از وقتی آتش اختراع شده زندگی انسان دچار تحولات و پیشرفتهای بزرگی شده این را توی درس هشتم کتاب مطالعات جواد هم نوشته اند حتی! و برنامه این بوده که من این جمله را بعد از جرفه و ملاقات با آتش بخوانم و البته مهارت مهار آتش به همه داده نشده و شاید فرق انسانهای موفق و مفلوک هم در همین مورد باشد.

طبق برنامه باید رسانه ها دیروز کاری می کردند که من یک هم دانشکده ای سال پایینی را ببینم و متوجه بشوم که ما را نمی بیند و بسیار خوشش شده است و دارد همینطوری موفقیت روی موفقیت می گذارد و طبق برنامه باید حالی ام می شد که من آنطوری که خودم فکر می کردم مادرانه خواهان رشد و پیشرفت دیگران هستم نبوده ام و خیلی هم حسودی ام شد و اصلا دوست نداشتم نه او و نه دیگری  را در این بلندی ببینم.

بعد در سکوت خبری خاصی که معمولا بعد طوفان رخ میدهد وارد خانه بشوم . بعد کاغذی بردارم و برای اینکه خانه ام را آباد کنم  طرح و برنامه هایی بریزم و بعد بعنوان تنها رفع خستگی بیایم و فیلمنامه فیلم شیدا را بخوانم و از چهار تا کلمه رزمنده ی شهید به شیدا دوباره  فیل تنبل و خیال پرداز وجودم یاد هندوستان بکند و روزم از نو بشود و آن قصه تکراریِ تقریبا می شود گفت ازلی، برنامه سینماهای کل کشورم بشود و یادم برود که قرار بود کلی فکر کنم که چه کارهایی می توانم با جواد و علی و دیگری و دیگری انجام بدهم که جنبه رشد و آموزش و اینها داشته باشد و روی سرنوشتشان تاثیر مثبت بگذارد و ....

بعد چون روزه بوده ام دعای دم افطارم را این قرار بدهم که خدایا آدمم کن و نیت رشد بهم بده و در طریقه حق قرارم بده و شک توی کارم نیاور 

بعد بیایند ببرندم دانشگاه تهران تا از دست این مهدی رسولی که یواشکی دارد نقشهای پیامبرانه ای توی مداحی هایش عهده دار می شود 

چند تا کاسه شیر معرفت داغ بگیرم و بگویم غلط کردم دیگر طرح و برنامه نمی نویسم .

یا ام البنین خودت سری کن کارها را که هم من مادر خوبی بشوم و هم بچه هایم را خوب نگه بدارم و هم همه چی 

تو را به حق عشقت به امیرالمومنین 

یک کمی ادب و معرفت یاد من بده

کلی از برنامه عقبیم 

پروژه هر روز یک شکست تازه می خورد.....

و راستش را بخواهی الان هر چه دارم اثر یک دعای مستجاب است فقط! و نه اثر طرح و برنامه ای که منظم و وفادار دنبالش کرده باشم

بگذار آدمهای منظم پیشرفت کنند و رسانه ها درباره شان خبر و تصویر پخش کنند ...ما که بخیل نیستیم.

حالا هم طبق برنامه نشسته ام اینجا و به این فکر می کنم که از کجا باید شروع کنم؟

چهل سال است دارم به همین فکر می کنم....

پی نوشت:  آنچه از هفده سالگی بهش فکر می کردم و خیلی از نوجوان‌ها طبیعی است که توی فکرش باشند و همین الان هفتادوپنج درصد سر دخترم را گرفته از جنس نشستی بود که هم کلاسیهایم  برگزار کرده بودند. بگویند که از همایشها چیزی در نمی آید....اگر بگذارند که نمی گذارند آنچه یک یکشان  دست رویش گذاشته بودند  یک سرفصل قابل پیگیری و یک موضوع پروژه جانانه بود ....امیدوارم پیش ببرند. از ناصیه شان  چیزهای خوبی پیداست.

چشمم روشن شد.و دلم شیرین. حسودی هم کردم اولش 

  • .

سلام. امیدوارم حالت خوب باشد..خوب شده باشد یعنی

این دومین باری است که برای تو نامه می نویسم. دفعه اول را آن پیرهن چهارخانه که  جیب  نداشت تنت بود و لابد گمش کردی.نامه ام را می گویم. همان باری را می گویم که جلسه نقد و بررسی" رهش "  بود، بعد مراسم بچه به بغل آمدم توی دستت کاغذی گذاشتم و تو هم خیلی گرم ازم تحویل گرفتی.

گفتم " رهش" ...آن رمان خاکستریت که درباره شهری بود که داشت می افتاد انگار....

آخ آخ منظورت چی بود که توی آسمان خاکستری این روزهای شهر افتادی؟

قبول داری که نباید زندگی تو اینجا تمام بشود؟

یادت هست رومن گاری توی " میعاد در سپیده دم"ش وقتی داشت توی جنگ علیه نازیها هواپیمایش سقوط می کرد گفته بود چون اعتقاد داشتم زندگیم باید زبیا باشد و زیبا تمام شود، مطمئن بودم نمی میرم؟

یادت هست مطمئنم ...چون رومن گاری را خیلی خوب خوانده بودی همیشه.

الان که این خطوط را می نویسم یک ذکری که برای حاجتهای مهم وارد شده را تمام کرده ام. منت نمی گذارم ها ولی حدودا بیست دقیقه طول کشید. به نیت سلامتی تو.

منتی که تو روی من داری خیلی فراتر است. همه کتابهایت را خوانده ام و خیلی ازشان یاد گرفتم. چیزهایی یاد گرفتم که نه علم بود نه تجربه ...چیزی بود که رفت در اعماق قلبم نشست و هرگز فراموش نمی شود.

در " من او " نگاه متفاوتت را به قوانین ماورایی و نگاه متفاوتت را به کلمات

در" قیدار" طریقه ی حقی برای مرام و معرفت عیاری 

در " بیوتن " شیدایی و گم گشتگی یک نفر از اهالی هیچستان

و در " ارمیا" 

خود خودت را دیدم ...خودم را دیدم ....همه خواننده هایت چیزی از جنس خودشان توی کتابهای تو دیدند

اما اگر دعا می کنم بمانی و باز هم بنویسی بیشتر به خاطر سفرنامه هایت است. تا آخر دنیا هم نمی توانستم بهتر از " جانستان کابلستان"  تو در روح شرقی هموطنان افعانستانیم سیاحت کنم

در" نیم دانگ پیونگ یانگ" به مدد بچه زرنگی تو توانستم چرخی بزنم و از سرانجام توتالیته بترسم

و در "داستان سیستان " حقیقت مظلومی برایم مسجل شد....

 

همه کتابهایت را خوانده ام اما یادم نمی آید هیچ کدامشان را خریده ام هیچ وفت و حق تالیف را بهت داده ام یا همه را از این و آن امانت گرفته ام.

خودمانی نوشتم برایت و می توانی به خودت ببالی که خواننده هایت اینقدر تو را آینه خودشان می بینند.

بمانی برای روح این زمانه ی آبستن

مثل تو ها قابله ی این دوران هستند 

و باید جنین فردا را به سلامت بگیرند و تحویل پدر مادرش بدهند....

اگر آن یکی نامه ام را نخواندی

احتمال می دهم حالا که توی کما هستی و لابد آزادتری وقت بگذاری و این یکی را بخوانی 

....

  • .

وجود داره کافیه بهش باور داشته باشی

شاید اریک امانوئل اشمیت نویسنده حرفه ای نباشه. یعنی یه روز دوستمحمدیان تو کلاس داستان کوتاه یه جوری ازش حرف زد که این داوری به ذهنم متبادر شد.

اما اریک بی شک حکیم بزرگیه

او در مجموعه داستان بهترین کتاب دنیا نوشت:

جرج متاهل بود وقتی عاشق منشیش، شد . موقع بازنشستگی و پایان دادن اجباری به رابطه ۲۵ ساله اش با منشیش امی، هدیه ای بهش داد: یک اثر اصل از پیکاسو .

امی، تمام ۲۵ سال معشوقگی رو با این شور و افتخار گذرونده بود که عشقی خالص و واقعی نصیبش شده شاهدش هم اینکه در این سالها هیچ از شور رابطه کم نشده.

اما موقع بازنشستگی که جرج ازش خداحافظی کرد تا بقیه عمرش رو در جنوب بگذرونه ، ضربه بدی خورد.یک امی ناامید و منطقی در درونش سر برکرد.امی ای که کلا عشق رو سرکاری می دونست با امی عاشق چندین ماه درگیر بود. امی منطقی به این فکر افتاده بود کلا سر کاری بوده این عشق و تمام مدت نقش یه زنگ تفریح بی خطر رو برای جرج بازی می کرده.

سرانجام وقتی بی پول میشه به جرج زنگ میزنه و تقاضای کمک میکنه و جرج بهش میگه تابلوی پیکاسو رو به فلان دلال هنری بده و بفروش.اون تابلو زندگیتو تامین می کنه. من چون نمی تونستم باهات ازدواج کنم اینو بهت دادم.

امی باورش به جرج و عشق  رو از دست داده بوده، و دلال هنری هم غیبش زده بوده، چنان ترسان و لرزان با کارشناس هنری بعدی مواجه میشه که سریع بهش می باورونن تابلو اصل نیست.

امی تابلو رو نمی تونه بفروشه و بقیه زندگیش رو از طریق اجاره دادن اتاقش به دانشجوها می گذرونه

ده سال بعد، وقتی سرطان میگیره، دختر ژاپنی که هم خونه اش بوده شفقت و مهربونی زیادی بهش ابراز میکنه

امی در قلبش رو باز نمی کنه ولی به سرش میزنه درسی به دختر ساده دل شرقی بده. محض انتقام از مهربونی دختر، بهش وصیت میکنه این تابلوی اصل مال تو ..شهود و امضا هم جمع می کنه.

نویسنده داستان رو با صحنه ای از افتتاح یه خیریه به پایان می بره. خیریه ای که دختر ثروتمند ژاپنی به یاد دوستش امی ساخته.

این امی بود که با بخشیدن تابلو، سرمایه شرکت دختر خوش قلب رو تامین کرد و حالا با گذشت سی سال

باید ازین عشق واقعی تقدیر کرد.

بله عشق وجود داره کافیه باورش کنی

  • .

رفته بودم انقلاب تا ببینم احیانا کتاب کتابخونه رو پیدا می کنم ببرم جاش.  بیشترم توی بساطیا بودم 

که کتاب خاطرات شهید مهدی ثامنی راد چشمم رو گرفت.

شهید چند بعدی و آچارفرانسه و متخصصی بوده 

خوندنش خصوصا می‌بره آدمو تو میدان 

می فهمونه کار کردن یعنی چی 

به درد بخور بودن 

کوشش 

دلم امید میخواست 

این زندگینامه بهم دادش 

امید به اینکه قصه قشنگ تمام می شود

قشنگ جریان پیدا می کند 

و ادامه دارد ....قصه ادامه دارد 

 

  • .

خب عمر گذشت و بد هم نگذشت اما چیزی که بیارزد دستم را نگرفت. میگن چیزی که ارزش داشته باشه خودش نمیاد دست آدم رو بگیره و آدم بابتش باید جستجو کنه و بره دنبال به دست آوردنش. 

پس پروژه باقیمانده عمرم اینه که چیزی به دست بیارم . چیزی که ارزشمند باشه. توی یه کتاب خوندم چیزی ارزشمنده

که بتونی با خودت ببری اون دنیا . به دست آوردن چنین چیزی هم از طریق قلب ممکنه. من هیچ دیدی درباره اینکه اون چیز چیه و چی می تونه باشه ندارم واقعی واقعی میگم.

فقط همین دو تا نکته برام معلوم شده. باید به دست بیارم با قلبم هم به دست بیارم. 

علم گزینه خوبی به نظر میرسه هستن علم‌هایی که وارد قلب میشن و صفا میدن اونجا رو . اینو شنیده ام ندیده ام هنوز. ولی خب دیده ام آدمهای بسیار مخ و فیلسوفی که آلزایمر گرفته آن و همین چند روز پیش خونه شون بودیم هفت بار خودمو و شوهرمو بهش معرفی کردم. شک کردم به اینکه اون همه دانایی برای اون بنده خدا همین دنیا هم بمونه چه برسه به اون دنیا

ولی خب شایدم حساب اون بخشی از دانستنیهاش که وارد قلبش شده جدا باشه 

گزینه بعدی اینه که تشخیص رو بزاریم به عهده خدا. و هر چی که پیش میاد رو به دست بیاوریم . مثلا دعوت میشیم با دوستی بریم شمال که بچه هامون با هم بهشون خوش بگذره بریم و فیض زیارت دریا رو به دست بیاوریم

یا صبح بچه پا میشه و خواب ماشین گوجه ایش رو تعریف می‌کنه که با هر گازی که داده یه گاز از گوجه خورده شده بشینیم و خواب رو گوش بدیم. و کلا بزاریم هر کی یه جوری بخشی از فرصت ما رو درش شریک بشه

بدیش اینه که همه چیز و همه کس رو نمیتونی همراهی کنی مثلا یکی میاد یه عالمه غیبت رئیس رو می‌کنه و ازت میخواد کارها تو امروز خوب انجام ندی

یکی میاد درخواست میکنه  تو هم مثل بقیه به معلم حسابان بگی صدا نمیاد تا طفلک نتونه کلاس برگزار کنه 

خب میگین باید یه فیلتری هم بزاریم و ببینیم الان وظیفه ما چیه 

اما خب همیشه تشخیص دقیقش کار ساده ای نیست.

معیار میخواد 

خودم بنا به صلاحدید دلم معیار گذاشته ام همیشه 

مثلا الان کتاب بخونم یا به درد دل دخترم گوش بدم یا ظرفامو تو کابینت مرتب کنم

الان ارباب رجوع رو به دادش برسم یا گزارشی که رئیس میخواد رو تنظیم کنم

الان وسط دعوا طرفدار علی بشم یا جواد 

همیشه کاری که دلم خواسته رو انتخاب کرده ام اما خب عذاب وجدان هم گرفته ام بعضی وقتها 

مثلا اینکه جای کاردستی ساختن با بچه اونو نشوندم پای تلویزیون تا کتابمو تموم کنم مورد تائید وجدانم نبوده 

یا اینکه چند ساعت زودتر از بچه ها شبها به خواب رفتم و سحر پاشدم دیده ام با چه وضعی خوابیده آن 

یکی قبل خواب سفره باز کرده و به عالمه تون زیر تشک مونده

اون یکی وسط هال خوابش برده بدون روانداز 

اون یکی تا صبح سریال تماشا کرده .

و من همه رو رها کرده ام چون خوایم می اومده و چون ساعت خوابم چند ساعت با بقیه اختلاف داره 

اینجور وقتها مطمئن میشم خودخواهی معیار انتخابامه نه تشخیص دل 

اون وقت مشکل جدید پیدا میشه اصلا مرز دل خواسته و خودخواسته ی از جنس به قول فروید ایگو  چیه 

پروژه جدیدم اینه که علی رغم دشواری های فنی، راه دلم رو باز کنم و با دلم همیشه همراه باشم. 

دیگه نمی خوام از دل خودم غافل بشم و به این جمع بندی رسیده ام که می ارزه

ولی خب دلم سرماخورده و بی حاله. سربه راه نیست .با خیال راهی میشه . مرتب بهانه میگیره. ناگهان از دست کسایی که دوستشون داره، رو میگیره و میگه دیگه نمی خوام با فلانی روبرو شم چون هنوز کدورت حرفاش مونده برام. بهترین میوه های کره زمین دم دست این دله، اون وقت می‌ره برای چیدن میوه درخت عرعر خودشو زخمی می کنه.

حرف زدن با یه دل سرد لجباز و خیال پرست  مثل همراهی کردن با یه آدم عبوس و بدقلق ، سخته . گرچه چاره ای نیست ولی باید راهی برای آسانتر شدن کار وجود داشته باشه ....نه؟؟؟؟

 

  • .

دیروز هم عقب تریلی مخصوص حمل شهدا راه رفتیم. روز بارانی ای بود. البته باران فقط توی جان مردمی می آمد که دور و بر تریلی ها بودند. شهر اما  خشک ایستاده بود به تماشا .

در خیابان انقلاب خبری از صحنه‌های همیشگی نبود. نه پروژه بگیرهای شهوت انگیز آفتابی شده بودند نه تقلید کنندگانی که شیک بودن را با نمایش برجستگی و برهنگی اشتباه گرفته بودند راه می رفتند.

مردم به یک چیز خیلی فکر می کردند این را از دست نوشته هایشان می شد فهمید. وضع حجاب فاجعه آمیز شده . 

با دیدن پلاکاردهای دست مردم گریه ام گرفت نه برای روضه ها و مظلومیت عشق اولم علی که شعرها و مداحی ها بابتش خوب اشک می گرفتند و نه به عادت دو سال گذشته  برای غزه و اوضاع تیره و تارش

اینبار برای از دست رفتن میراث شهیدها، برای بی عملی خودم، برای جاهلیت دوباره 

برای اینکه مطمئن بودم کارهایی از دستم برمیآمده ولی به خاطر ترس و ناامیدی انجامشان نداده بودم.

انگار این را شهدا داشتند به من یادآوری می کردند این بی عملی خودم را. 

بهشون گفتم باشه قبول 

بازهم تکرار این عبارت آشنا

شهدا شرمنده ایم

اما راستش کار از این حرفها گذشته....

حالا شما بفرمائید که برای این شهر مرده و خشک چه برنامه ای دارید؟

 

  • .

شب با مترو رفتیم روضه.

توی مترو خانومی با اوقات تلخ منبر رفته بود و خیلی جدی جدی خدا و فاطمه و حسین رو زیر سوال می برد که اگه واقعا هستین چرا سوئیس سه روزه از شدت بارون نتونستن از خونه بیان بیرون و چرا جنگلهای شمال سوخت و چرا حکومت ما فقط بلده موشک بسازه. نگاه کردم دیدم پشت سرش هم با ماژیک نوشته ان: برای ایران سبزی که خشکش کردند...و منبرش مستمعهای خسته ی از کار برگشته اما شنوایی داشت. لبخندی زدم و من هم به خدا و حسین وفاطمه گفتم باشماس ها...و خودمو کنار کشیدم.

توی روضه شریف سخنران پیش منبری یه نفر آدمی بود که خیلی خیلی خیلی کتاب خونده بود . خیلی هم خوب یادش مونده بود. با دادن اطلاعات تاریخی که از توی کتابهای آدمهای کاملا باب طبع و سلیقه اون خانوم توی مترو بودند به ما یادآوری می کرد که حکومت قبلی خیلی هیچی نداشت و اصلا انگار وجود نداشت! اینجا حرفاشو نقل کنم پست طولانی میشه اما چاره ای نیست. مثلا به نقل از محمودطلوعی میگفت که انگار خمینی خبر داشته که بن گوریون به محمدرضا نامه نوشته و گفته تو باید ناجی قوم یهود باشی مثل کوروش و داریوش کبیر. و انگار خمینی خبر داشته که پشت این بخشنامه ساواک که منبری ها حق ندارن علیه اسرائیل چیزی بگن چی خوابیده که خمینی در خرداد 42 دست میزاره دقیقا روی همین و میگه مگه چه صنمی بین ما و اونها هست که انقدر روی اسرائیل حساسن؟ مگه مملکت ما دقیقا کجای مستعمراتشونه؟

و بعد باید بگم محمدرضا که شبهی از یک شاه بود به تحریک اسرائیلیها خمینی رو تبعید می کنه و با همین کارش خمینی رو بزرگ می کنه و خمینی در پنجه در انداختن با پروژه استعماری که ضد حاکمیت و  استقلال و پیشرفت ایران بوده، خمینی ای میشه که شد!

در اینکه چقدر تحقیر و تخفیف به ما و پیشرفت ما دادند این قصه رو تعریف کرد که بنا بوده موشک با برد هفتصد کیلومتر به محمدرضا بدن، یک سال نفت مفتی ازش می گیرن به ارزش یک میلیارد دلار...

فتامل

دلار اون روز ها 

نه دلار الان که آب توش بسته شده ها ...نخندین خب جدی میگم دلارم تورم داشته حالا درسته که به گرد تورم پول ما نمیرسه

و سپس شروع می کنن قطعاتی به ایران فرستادن در سایتی که توی کرمان تدارک شده بوده 

که موقع آنباکس کردنش می بینن 

توالت فرنگیه

البته آقای علی عبدی نگفت چرا محمدرضا دنبال موشک بوده. باید می گفت . باید می گفت چطور ایران نیروی هوایی قوی ای داشته زمان شاه و باید می گفت فانتوم داشتیم که در حد اف سی و پنج امروز بوده 

که البته گفت و گفت پروتکل استفاده ازش اینطوری بوده که نمی شده باهاش جز به منافع پروژه استعماری منطفه خدمت کرد....

بعدم علی عبدی سخنران قبل منبر گفت از خاطراتی که افسر ارتش شاه در آمریکا مصاحبه کرده و به کتاب تبدیل شده اند . درباره اینکه اعلی حضرت وقتی فهرست دویست تا جاسوس سی آی ای رو بهش دادم که به عنوان مستشار نظامی اومده اند توی صنعت هوایی ایران و چند برابر افسرهای ما مواجب میگیرن و کاری هم بلد نیستن جز جاسوسی و درخواست دادم اینها رو احراج کنین 

شاه خیلی ترسیده و محکم گفت نه نه نه به اینها دست نزنیها...اینها برن بیشتر از اینهاش میان!

خلاصه من یکی که متقاعد شدم ایران قبل انقلاب در حال پس رفت کردن بوده و اصلا حکومتی نداشته که خمینی برش انداخته باشه! 

هر گوشه کار دست یکی بوده یه جا دست شوروی یه جا آمریکا  چند جا اسرائیل 

و راستشو بخواین اگر زیادی دور برنداریم الانم همه اون دستها کوتاه نشده اند و ممکنه تعدادشونم بیشتر شده باشه 

اما ظاهرا الان یه نیمه جانی به اسم حکومت مستقل وجود داره که اگه نداشت چه انگیزه ای اسرائیل رو وادار میکنه وارد جنگ بشه با ایران ؟ یا  اون خانومه توی مترو و معلمهای دخترم  و شاید بشه گفت نیمی از افکار عمومی رو چی شارژ می کنه که این همه منبر برن علیه حکومت؟؟؟

کلا هر وقت خواستی ببینی خودت وجود داری خودتو بزن اگه دردت اومد وجود داری

هر وقتم خواستی ببینی حکومتی وجود داره نگاه کن ببین علیهش انگیزه و جریانی وجود داره یا نه....هر چقدر اون انگیزه ها قوی تر باشه اون حکومت بیشتر وجود داره و زنده تره.

آقا محسن قنبریان که بعد از عبدی رفت منبر، حرف رو هزار و پونصد سال برد عقب. از جاهلیت گفت. ازینکه در مدینه و مکه حکومتی نبوده که پیامبر اونو برانداخته باشه و حکومتی تاسیس کرده باشه. در واقع اسلام همینطور که اولین مسجد رو ساخت اولین حکومت رو در اون منطقه ساخت و اصلا نمیشه گفت اسلام کاری به حکومت نداره و گفت  زدن حکومتی که مبناش واقعا حقیقت فراتاریخی باشه با زدن اون حقیقت ممکنه  یعنی با زدن خدا

و حدیثی آورد که اگر دین بره اول از همه حکومت میره و آخر از همه نماز میره و اینجا بود که فاطمیت رو تبیین کرد. توضیح داد فاطمه یعنی از شیر گرفتن، از جهل گرفتن از وادادگی و پس رفت گرفتن و فاطمیت جهانی رو از جهل گرفت.

 

جاهلیتی که اموراتش به غارت می گذشت و فوق فوقش آقای هاشم برای اینکه کمی بازی رو انسانی تر کنه قرارداد های تالیفی بسته بود که لطفا به کاروانها حمله نکنین ما بهتون حق حساب میدیم ....

جاهلیتی که یا زنها توش تبرج میکردن و کالای تزئینی بودند یا برده جنسی میشدن و پدرانشون بهتر میدیدن از ابتدا زنده به گورشون کنن

و فوق فوقش یه سعسعه ناجیه ای پیدا میشد به باباهای این دخترها پول میداد و توی بهزیستی خودش بزرگشون میکرد و بعد شوهرشون میداد آبرومندانه! که تونست صد و چهار تا دختر رو نجات بده این طوری خدا پدرشو بیامرزه واقعا

اما فاطمیت که اومد ...اومد و از مبنا کار رو دست گرفت ....فاطمیتی که پیامبر شروعش کرد و فاطمه ادامه اش داد از راه علم ماجرا رو سامان داد...به مبنا حمله کرد...جهل رو پایان داد.

اما جاهلیت کاملا برگشت پذیره...تبرج و کالا شدن زن برگشت پذیره...از غارت روزگار گذروندن آدمها کاملا برگشت پذیره

مگه نه برادر ژاکت قهوه ای؟؟؟

و شک نمی باید می کردم که شک کردن به خدا بهترین کار برای زدن  چیه؟ 

قنبریان خطاب به کانت که سیصد سال پیش گفته بود به حقیقت نمیشه دست پیدا کرد و معلم ادبیات دخترم این جمله ش رو با انواع هنرهای ادبی به خورد ذهن بچه های بی دفاع و فلسفه ندیده  ما داده گفت : بعله جناب کانت وقتی هستی شناسی رو تعطیل کردی و فقط اومدی توی معرفت شناسی و توی معرفت شناسی هم بند کردی به معرفت محسوسات بایدم همینو بگی

قنبریان خطاب به هیوم هم گفت: بایدم شکاکیت رو آخرین فناوری شناخت بدونی وقتی درباره نفس مجرد نمی دونی و نمی خواهی که بدونی

قنبریان حتی به هگل هم گفت: باید انسان رو اسیر جبر تاریخ و برآمده از روح زمانه ببینی وقتی خبر نداری که قبل از اینکه زمان و مکان به وجود بیاد از همه ما پرسیده اند الست بربکم....آره یه روزی همه ما مومنها و کافرها و شکاکها فیلسوفها و عامی ها مترویی ها و منبری ها همه ما عین شعاعهایی که از خورشید بیرون می زدند بودیم و اون روز به ما گفتند برگردین به منشا وجود خودتون به هستی نگاه کنین و بگین 

الست بربکم

 و اون روز همه ما گفتیم 

بلی

راستش اینجای منبر که بودم یه کودک خسته ای درونم گفت: مامان فلسفه خیلی راهش دوره، واقعا چرا تا اونجا باید بریم؟ اصلا تا اونجا باید بریم؟

یه مامانی که شما باشی ثمین بانو...اون برگشت گفت: چاره ای نداریم باید از مبانی شروع کنیم. نمی بینی چطور معلم ادبیات رسالت خودش دونسته از مبانی شروع کنه و زیرآب همه چیز رو بزنه؟

آره ثمین حق گفتی 

مبانی رو نمیشه رها کرد

انقلاب کردیم و تند تند سرمون شلوغ شد، جنگ و سازندگی و پیشرفت....مبانی جاموند...جاموند توی کتابهای شهید مطهری 

و باور کنی یا نه اونها دیگه کافی نیستن

مبانی رو یکی مثل عین صاد هم دست گرفت 

 و این دوره ها که منو بهشون راه دادی 

تازه داره میگه که ما چقدر توی مبانی کار نکرده داریم حسن طهرانی مقدم های بیشتری اینجا نیاز داریم.

اگر حسن آقا طهرانی مقدم اون روز نجنبیده بود و همین موشکی که بهش طعنه میزنن رو اینقدر پیشرفته نکرده بودیم،   جنگ دوازده روزه  احتمالا می تونست به جنگ دوازده ساله تبدیل بشه( و البته هنوزم نمی گیم تموم شده )

خلاصه اینکه باید برگردیم با فاطمیت باید برگردیم  از این جاهلیت و از نو خدا رو اثبات کنیم.

حالا اینکه به این ترتیب چطوری میشه با خشکسالی مبارزه کرد رو شما بگید!!!!

 

  • .

ای رفقای زبون بسته ی بیانی چه خبر شده ؟  چه خبر شده واقعا؟  من مطمئنم حوادث زبون بسته نیستند. حرف دارن خیلیم حرف دارن 

اگر گوش داشته باشم 

نازنین 

صبحی داشتم به روشنایی درون خیره خیره نگاه می کردم. توش فرو رفته بودم که اون موتوری ژاکت قهوه ای خیلی صمیمانه کیفم و ژاکت بچه م رو از دستم کشید و رفت.

خیلی صمیمانه جیغ کوچکی کشیدم که معنیش این بود : نفهمیدم چی شد 

مردی و چهره اش خیلی زحمت کشیده با نگرانی نگاهم کرد و گفت چی شد 

گفتم برد...دوید دنبالش وظیفه ای که  داشت را ادا کرد 

داد زد   کثافت

مرد دیگری نگاهم کرد و فهمید زیاد اینجا نیستم ...نتونست وظیفه ش رو نادیده بگیره و ازم پرسید حواست کجاست 

نازنین حواسم کجاست ؟ بچه ام می لرزید . اما من با دستهای ناگهان خالی و او با دندان های لرزان، سوار اتوبوس شدیم. 

سر پیچ مدرسه اش، یک شعبه کوچک از بانک بود با کارمندان مهربانی که زود کارتم را سوزاندند و کارت جدید دادند و همدلی بسیار کردند 

همه چیز زیبا بود نازنین 

دلم برای برادر ژاکت قهوه ای نسوزد آیا؟

چیزی که دوستش ندارم این ناشنوایی است ....واضح است که امروز همه می خواستند چیزی به من بگویند که من فقط حرکت لبهایشان را دیدم اما چیزی نشنیدم

تو ای روشنایی درون 

تو زبان باز کن به من بگو چه خبر است.

گوشی و کتاب سفر به جنون عبدالرضا فریدزاده که امانت کتابخانه بود و ژاکت بچه و لقمه صبحانه ام و کیف زهره 

به کار چه کسی می آید؟ 

آن الذین سبقت لهم من الحسنی اولئک عنها مبعدون

 

  • .

از مادرم شاکی هستم که برای مواجهه با بن بستها آماده ام نکرد.

خوش به حال کسانی که مجبور نیستن جواب بگیرن. مجبور نیستن کدهاشون جواب بده

مجبور نیستن کدهایی که نیم بند جواب میده  رو پشتیبانی کنن

از کدنویسی و کار کردن و نکردن کدهای دیگران و یا خودشان قرار نیست سرنوشت یه ملتی رو رقم بزنن

خوش به حال اونها که مسئولیتی ندارن

خوش به حال روزهای قبل از تولد بیل گیتس 

حالا کی پاسخگوئه

انقلابم بکنیم درست نمیشه 

بروکراسی اداری ضربدر بگیر نگیر اتصالات و ارتباطات و پیچیدگیهای فناوری اطلاعات 

داره تمام رشته های صدر تا ذیل یه مملکت رو پنبه می کنه....

  • .