دیگر
هیچ وقت به تو فکر نکرده ام. تقریبا هیچ وقت. یعنی از وقتی یاد گرفته ام به کسی فکر کنم، مدرسه ای که بودم به آن دختری که محبوب همه بود و دار و دسته اش فکر می کردم. دانشگاه به شاگرد اول کلاس.بعد عقد به آن خواهرشوهری که دوستم نداشت. بعد به آن بچه ام که غذا نمی خورد، این روزها هم به فکر صلحم تا وجدانم کمتر اذیتم کند و خواب و خوراک کوچک و بزرگ مردم جنگزده برایم مهمتر از احساسشان به تو بود. به این فکر نکرده بودم که ممکن است تو خودت بیشتر از من بهشان فکر کرده باشی و شاید این همه تدارک تو باشد برای اینکه آنها را خالص کنی و برشان داری برای خودت و برت دارند برای خودشان
می دانی خدا من دلم سنگین می شود اگر گاهی نسیم تو نتکاند من را و نسیم تو معمولا با محبت می تکاند. معمولا و همیشه.
وقتی می بینم همسایه ها چه ساده و صمیمی و عمیق یاد تو را بغل کرده اند، از خودم می پرسم مگر می شود ؟ مگر داریم؟ تازه یادم می افتد ناسلامتی تو مهمترین فرد زندگیم بوده ای همیشه
من به تو فکر نکرده بودم ، من به تو ، به اندازه نصف آدمها هم فکر نکرده بودم.
سعی کن بیشتر بتکانی من را. من انسانم و در فراموشی ریشه کرده ام. یادم کن به نسیمت
و ببخش همه چیزهایی که می دانی را ببخش
به دریا میزنم شاید به سوی ساحلی دیگر
مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر
به دنبال کسی جامانده از پرواز می گردم
مگر بیدار سازد غافلی را غافلی دیگر
- ۰۴/۰۲/۲۶
برای من اگر هزار بار داستان تحول آدمها رو تعریف میکردند شاید متحول نمیشدم، اگر هزار بار آیه ها رو میخوندن متحول نمیشدم، تنها وقتی فهمیدم یه سری چیزا رو که خوندم حسش کردم، حس کردن خیلی قشنگتر از شنیدنه
سعی کنیم همه چی رو حس کنیم و قاطعانه و جسورانه همه ی دارایی ها و هستی مونو از خدا بدونیم...
حتی حال و احساسمونو...