روح بازی خطرناک است
"به خدای ناشناخته"
عبارت بالا اسم رمانی است از جان اشتاین بک
حتما به خاطر بسپارید که این کتاب را نخوانید. حتی اگر خانه ی دوستی چشمتان به جلد آبی رنگش افتاد. حتی اگر وقتی حسابی دیرتان شده بود اما هنگام عبور از پیاده رو به بساطی برخوردید که سه تا کتاب را پنج تومن می فروخت و شما صرفا برای نجات جان کتابها از دست صاحب کم خردشان سی چهل تا کتاب سوا کردید؛ که یکیش همین کتاب بود...
نکنید این کار خطرناک را
در این کتاب را باز نکنید.
با این کتاب سر از پس-توهای تاریک روح در می آورید.
جان اشتاین بک اینجاست تا با رمانش شما را باز هم به طبیعت وحشی آمریکا ببرد. باز هم مثل خوشه های خشم قرار است مرتب با مرگ مواجه بشوید، باز هم مقهوریت انسان در ید زمین و چشم به راهی بی تابانه اش به راه آسمان، طوری تصویر می شود که پیش از این هرگز این چنین لمسش نکرده بودید. قول می دهم حتی اگر کشاورز زاده باشید و خشکسالی محصولاتتان را اذیت کرده باشد، این طور که باران برای این رمان و آدمهایش حیاتی است ؛ باران برایتان حیاتی نبوده باشد.
دلم از اینجا می گیرد که با تمام زمینه و محتوایی که این داستان دارد؛ و از من شهری پشت میز نشین کاملا به دور است زمینه اش، باز هم این کتاب قصه ی من است و دربدری هایم.
همیشه می سوختم که چرا قرآن نصف بیشتر وقتش را صرف استقرار اندیشه ی توحید و زدودن بتها می کند؛ مثلا کاش *یشتر درباره عفاف و اخلاق و حکومت داری و رشد و توسعه و علم و فناوری بود تا ماجرای منسوخ بت/ پرستی.
اما زندگی در پیچ و خمش به من نشان داد که روح انسان خیلی مهم است؛ و علی رغم علم و فناوری و پیشرفت و دانشهای گسترده، روح آواره بشر هنوز هم مستعد پرستش چیزها اشخاص، افکار حالات و بتهایی است که هر چه هستند؛ خدا نیستند. تا اینجایش هنوز زیاد درد ندارد کم و بیش می دانستیم که انسان با روح خودش می تواند به هر چیز کم اهمیت و یا حتی مهمی جان بدهد، روح بدهد و حتی الوهیت بدهد.
چیزی که روح دربدر من را به درد می آورد این است که از این گوساله سامری هایی که سر راهم پیدا کرده ام، ندا در می آید، تحرک و بازتاب در می آید اما از آن خدای علی اعلای بلند مرتبه ظاهرا جز سکوت، ندایی نمی آید.
ممکن است شاعر وار و عارف وار جهان و هر چه در آن است را آیه های ایستاده ی کتاب سخنگوی او دانست اما روح، لامصب روح، با این دانسته ها و ایمانها و انگاشته ها و عقاید درست، خیلی سخت تر رابطه برقرار می کند تا با چیزهای دیگر....
و روح چیز مهمی است ای بشر
ای بشر دراک دریا روح توست، کاشف الواح کشتی نوح توست
ای بشر رشنال عاقل مدرن
فکر نکن دانسته هایت می تواند تو را بر هستی خودت و جامعه ات و سرنوشتت مسلط کند، نمی تواند حداقل تا زمانی که روحت همراه نشده باشد...
قلم سرکشی می کند و دلش می خواهد مثالهایی از ورود ایرانی و علم و فناوریش به جنگ غزه، چاشنی بحث بکند اما نمی گذارمش
روح انسان خیلی بیشتر از جسمش کار می کند، حواست را جمع کن و کاری که روحت با آن همراه نیست نکن، حواست را جمع کن و اگر روحت را با کسی، جایی کاری همراه نکردی ، توقع همه جور ناکامی ای داشته باش.
حواست را جمع کن و اگر روحت معتکف بتکده ای شد بر عاقبت بخیری ات بیمناک باش حتی اگر جسمت میان بندگان صالح در حال نماز جماعت است.
جان اشتاین بک معلوم نیست خودش هم به خدا بودن جوزف، یا آن درخت یا آن صخره معتقد بوده است یا نه...اما رمانش را برای پروراندن این عقیده خوب هدایت کرده است.
او به زنده بودن و روح داشتن و قلب داشتن زمین بسیار معتقد است.
ومن یادم از بتکده ی خویش می افتد و ...
بگذارید که از بتکده یادی بکنم
من که با دست بت میکده بیدار شدم
- ۰۳/۰۲/۰۴