مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو

یادم از کشته ی خویش آمد و هنگام درو

اضطراب دارند اطرافیان، نگران نتایج انتخاباتند و من خرم دل تر از آنکه غیر از نقطه مطلوبم چیزی را ببینم.

فقط یک چیز هست، توی آسانسور که با خودم تنها می شوم، نگاه که به قیافه ام و چروکهای پیشانی می افتد، ناگهان ته دلم خالی می شود....از کجا آورده ام این خوشی و خرمی و آسوده خاطری را.

در مورد خودم و عاقبت بخیری ام چرا نگران نیستم...،

از کجا می دانم مسیرم و مصیرم به کدام سو است؟

رها شده و بی پناه، با چشمهای ترسیده نگاهم می کند آن موجودی که توی آینه آسانسور با من است.....