صبح: جواد از موقع چشم باز کردن توی ماینکرفت بود. و من توی رمان گوستاو فلوبر، رمان حوصله سر بر" تربیت احساسات"، دنبال مستمسکی برای رها کردن یقه ام بودم.
طرفهای دو و سه ظهر وجدانم از خواب بیدار شد، چه نشسته ای که پسرک نه چیزی خورده و نه چیزی خوانده و نه چیزی نوشته. با حرص و جوش اغراق شده رفتم سراغش،
گفتم جواد هیچی نخوردی
:هیچی ندادی بخورم
۱۵۳۶ بار بهت گفتم بیا ماکارونی
:زهرمار...
باباش عصبانی شد، مدتی بود که ناجور بودن اوضاع جواد را توی مخش می کردم به قول مردها غرغر می کردم که دیدی نبردیمش مشاور و .این بچه بدبخت می شه و ...
باباش به بگو مگو اضافه شد یا نه و حرف بدی به باباش زد یا نه چیزی یادم نیست، فقط ناگهان دیدم بچه مثل پر کاهی از روی زمین بلند شد و با کله رفت توی در دستشوئی
غریزه مادری فریاد کشید وای بچه ام و کنار در دستشوئی وا رفتیم من و جواد....غروری دارد این بچه که بیا و ببین هر چه می پرسی چی شد پس می زند هم تو را هم نوازشت را
پدرش هم از شدت ناراحتی دراز به دراز افتاد و خرو پفش بلند شد.
چون درد عذاب وجدان را می شناسم، اول رفتم پتو روی پدر انداختم و بعد آمدم پسر را به زور بغل کردم گذاشتم توی تخت
عصر:
جواد بیا نصفه صفحه مشقت مونده بنویسیم، شب جایی دعوتیم نمی رسی ها...
: نمی خام، نمی یام
شب:
خیلی سرده، همه وارد مهمونی شدیم، جواد مونده لب خیابون، کاپشن علی رو پوشیده،مال خودشو نپوشیده چون داییش، از کاپشنش بد گفته بود و حالا علی داره یخ می زنه...
بچه داییش رو می فرستم سراغ جواد و از بیست متری پشت تیر چراغ کشیک می دم، حدودا ده دقیقه پسردایی با جواد مذاکره می کنه و آخرشم یه هول دوستانه بهش میده تا راه میافته به سمت مهمونی...هر چند از در نمیاد تو و آخرش میره یه اتاق جدا و با پسرهای دیگه جدا سفره میندازیم براشون.
بعد مهمونی نصف شب:
علی یه مساله ریاضی از من می پرسه که خدائیش کمی برای ذهن غیر فضایی من سخته، می افتم به کاغذ و قیچی تا با شکل بهش ثابت کنم که چی به چیه، جواد این وسط شروع کرده به ناسازگاری؛ لج علی رو در میاره وسائلش رو پرت می کنه و علی هم حساس شروع می کنه به داد و فریاد که میخوام درس بخونم نمیزاری و اشکشم در میاد
منم بدون تامل با داد و فریاد به طرفداری علی می افتم به جون جواد و حین بحث یه میخ، از دراور که مدتیه قراره درستش کنیم میره دست جواد و من نفهم بهش میگم حقته! بمیری ام حقته....
و جواد می ترکه و دیگه اشکش درمیاد: شما رنجم میدین، شما با حرفاتون بامهمونی بردناتون با دوست داشتن هاتون رنجم میدین، اگه من خودمو بکشم کی جوابگوه؟؟؟؟
حالا فریاده که از در و دیوار خونه بالا میره، علی و من و جواد!!!
پدر دست از گوشی برمیداره و جواد رو صدا می زنه،
کمی سرم خلوت میشه
اما آرامش خیال باطله...
بگو مگوی پدر و پسر باعث میشه دخالت کنم و بگم این بچه با زنش بدبخت میشه این خیلی ناسازگاره هی گفتم ببریم مشاور هی گفتی چیزی نیست. مثل مادرت فقط مساله رو لاپوشونی می کنی
و ناگهان پدر برید! شروع کرد به خودزنی، خون از پایی که کوبیده بود توی بخاری راه افتاد، خون که تا الان هم بند نیومده
و معلوم شد مقصر ماجرا منم...
می گفت: تو که رئیس این بچه هایی منو قبول نداری، و هی میگم چیزی نیست میگی چیزیه....معلومه دیگه بچه ها هم منو قبول ندارن
وجدان منم می گفت: وقتی یقه روحت دست اغیاره کی می تونی توی خونه ات درست و به موقع ایفای نقش کنی؟
همه رو دعوت به آرامش و بخشیدن هم کردم، خواهش کردم کسی دیگه مشق ننویسه و برن همه توی تخت...پای بابای بچه ها رو هم بستیم...
و یه رمان برای پسرها دست گرفتم بخونم، هر چند مدام با گریه علی ، خوندنم رو قطع می کرد و می پرسید تقصیر من چیه و...
صبح هنوز پای مرد خون می اومد که یه وسیله برقی صدا کرد و برق خونه رفت...
ترسیده ام...چه خبره؟؟؟؟
منی که توی این چند نفر بچه مونده ام، می خواستم دنیا رو از نو نظم بدم...چه گزافکاریها...
انشاءالله دنیا رو هم از نو نظم میدید...