فانتزی پایانی
يكشنبه, ۱۴ بهمن ۱۴۰۳، ۰۷:۳۵ ب.ظ
تو آینه امروز یه چیز جدید دیدم، یه چیزی شبیه غبغب زیر چونه ام داره شکل می گیره، قشنگ می تونم، با این قیافه جدید نقش یه مادربزرگ بازنشسته رو بازی کنم...
و قد جرت مقادیرک علی یا سیدی فیما یکون منی الی آخر عمری
انگار کم کم از ترس اجل به راه پله های پشت بام دویده آفتاب عمرم. ازینجا که به خودم نگاه می کنم غیر از دور یه مسیر تکراری چرخیدنهام، یه چیز می بینم ...اونم اینکه:
یه چیز قشنگ که دلم میخاد کتاب قصه زندگیم رو ببنده رسیدن به کسیه که بهش بگم؛ از وقتی خودمو شناخته ام تو رو دوست داشته ام، هر کس دیگه ای رو هم دوست داشتم بخاطر شباهتش به تو دوست داشتم...
کاش این فانتزی عملی بشه...کاش ببینمش ...کاش بهش بگم. کاش راست باشه حرفم. کاش حاصل عمرم باشه .....
- ۰۳/۱۱/۱۴
یادم میاد حدود ۳۰ سال پیش پدربزرگم داشت جلوم وصیت نامه اش رو مینوشت و به من گفت یک روزی میاد که داری وصیت نامه خودتو مینویسی و میبینی که عمر چقدر کوتاهه و زندگی مثل برق و باد اومده و رفته...