نمی دانم از کی تو را می شناخته ام.ولی از پیدایش تاریخ ،یعنی از تاریک روشن دورترین تصاویر و خاطره هایم، تو را به جا می آورم.با همه ی بی کفایتی ها که مملکتم را به تاراج گذاشته و یک یک  دسیسه ها که دولت را بین آدمها، توی دلم، دَوَل داده.

حالا دیگر وقتش شده تا برملا شوی. تو، خود تو  با عشوه های پنهان و جلوه های آشکارت.

آی که به قلب من راه پیدا کرده ای اینک من تماشایم کن. من را تو شکل داده ای بفرما بیا نزدیکتر. هر چه هستم محصول دوست داشتن تو هستم. 

زیاد هم نیست تعدادت بگذار بشمارم: یک ، یک ...‌یک و خورده ای....

آه تعدادت یک عدد غیر طبیعی است بین یک و دو. ریاضیات هنوز پی به راز این عدد گنگ نبرده است، عددی که برای شمردن تعداد دشمنان این سرزمین سوخته به کار می رود. 

خوش وقتم که اعلام کنم این تعداد، خیلی زود در زمانی که هنوز سه چهار سال بیشتر نداشم هجمه اش را به مرزهایم آغاز کرد و در ده سالگی، کشورم کلا به دستش افتاده بود. سکه به نام او بود و شعرا وصف او را ترانه می کردند و دین رسمی کشورم،  مذهبی بود که او یعنی تو  آخوندش را دوست می داشتی. من با یک کلمه مسلمان شدم...دوست تو که پیروش بودی فرمود تنها کسی به جنات نعیم راه پیدا می کند که جهان را جنت ببیند. و من پذیرفتم. چشمهایم را همین جمله عمل کرد. چند اتفاق دیگر هم بود مثلا خونم به نوع مرغوبی از الکل تبدیل شد. هوشم به زنگ صدای تو فوران کرد....

وحالا که خیلی گذشته ولی تو بگو "یوما او بعض یوم" 

هنوز تو پادشاه این مملکتی 

دیگر آنطور جسور و پرتحرک و شاد به نظر نمی رسی اما غمی در چشمهایت نشسته که روی دیگر آن شادیهاست...یا چه نمی دانم

یکی از سیاستهای خوفناک تو در تمام این سالها ترویج ممنوع بودن دوستیت بوده. هر چه ممنوع تر کردی دوست داشتنت را عمیق تر در دلم نشستی...

حالا بیا بیا و بعد این همه سال بنشین تماشایت کنم.

این همه مرا به سر دوانده ای، بس است دیگر حالا بیا. حالا که افتاده ام از پا و دیگر خطری ندارم، هر چند از اولش هم نداشتم

داریم وارد یک باغ بزرگ می شویم بیا به همراهی تو برویم.

تو نامردترین دوست تاریخ هستی . درست وقتی فکر می کردم دوستیت از سرم پریده ، رخت نو پوشیدی و باز بر من جلوه کردی. اسم جدیدت و رسم جدیدت خیلی فرق داشت با آن اولی، برای همین است که دانشمندانم در شمردنت به عدد تازه ای فکر می کنند...اما خود خودت بودی، دل بیچاره گواهی می دهد...

کمتر جفا کن. بیا نزدیکتر‌ اصلا تو بگو خودخواهیست دوست داشتنهای من، باشد حق با تو...تو خودخواه نباش .کمی بنشین اینجا...کمی فقط گاهی کمی خلاف عادتت عمل کن.

دوست عزیز درباره فرآیندهای برگشت ناپذیر چیزی شنیده ای؟ آن زنگ که در من به صدا در آوردی یکی از همین فرآیندها بود. تو که روز اول رسول شادی و سرمستی بودی و روز بعد رسول اندوه

امروز بیا

به سرگشتگیم رحم کن