رستم از این بیت و غزل

چو غنچه گرچه فروبستگی ست کارِ جهان

رستم از این بیت و غزل

چو غنچه گرچه فروبستگی ست کارِ جهان

سلام خوش آمدید

به کار بیا

جمعه, ۱۷ اسفند ۱۴۰۳، ۱۱:۰۳ ب.ظ

خدایا شکرت. 

از خط زدم بیرون، اما تو نزدی. 

من خسته ام در حالیکه خیلی پرانرژی و شاد و برخوردار هستم، خسته ام. فکرم خسته است. نمی خوام دیگه با قدرت فکر خودم مسائلو حل کنم. میخوام تو با قدرت فکرت حل کنی برام. 

مگه نمی بینی پسرام دیگه خودشون نمیرن سراغ مشقاشون؟ باید من ببرمشون و بنشینم کنارشون و لقمه کنم بزارم تو هاضمه ذهنشون؟  منم میخام از اونا تقلید کنم درباره مشقام.

نمی خوام خودم برم سراغ این مشق

دیگه نمی کشم این بار رو، نمی نویسم این سر لوحه تکراری رو

فکر تعطیل. مشق هم. اصلا غم زمانه خورم ؟ روزه هم بگیرم، فراق یار هم بکشم مشق هم بنویسم؟ 

من و این دل تعطیلم ؟؟به طاقتی که نداریم؟؟؟؟

خودت حلش کن . به من چه! مگه نفرمودی ان الله یحول بین المرء و قلبه...خب بیا بفرما حائلت نمی گم خوب کار نکرد ها نه سبحانک فقط نگا این وضع دل منه  ....

خوش می گذره عجیب اما می بینی که آدم نمی تونه تو خوشیها دنبال او نگرده. مثلا محض اینکه ازش بپرسه تو هم همینقدر خوشت هست؟ یا مثلا  دیدی ستاره بارون رو؟ اون چشمه زلال رو چشیدی؟ 

هوا رو داشتی؟ 

غرور کم کن و با من سر قرار بیا

بس است هر چه نهان بودی آشکار بیا

تو را برای چه عمری  نگاه داشتم؟

شراب روز مبادای من به کار بیا

 

  • ۰۳/۱۲/۱۷
  • Just a tiny bit of dust

نظرات (۱۰)

اصلا توی عید پیک نوروزی غیر قانونیه....

تدبیر کردن امور هم غیر قانونیه....

 

خدایا خودت تدبیرمون کن

پاسخ:
جخ راسم میگی تازه بخشنامه س تو ماه روزه امتحانم ممنوعه
تو بهترین بغل دستی دنیایی
زنگ تفریح خوراکیام مال تو

چقد شعر اخرش باحال بود خوشم اومد

پاسخ:
شعر فاضل نظریه یادم رفت اسمشو بزنم 

ان الله یحول بین المرء و قلبه

 

پس زنها چی؟

پاسخ:
می فرمایین مرء یعنی مردها؟؟؟
من اینجوری فکر نمی کردم 

خدایا، 

بی تو برای من

هرروز روز مباداست.

پاسخ:
هر رررروز 

چقدر این مکالمات و این قدرت قلم رو دوست دارم...

کاش منم سر به راه بشم...

کاش دست از هر چی غیر از اونه بکشم...

کاش نخوام تمام کنم وقتی اون میخواد ادامه بدم...

کاش آروم بشم...

پاسخ:
صوفی ما رو گرفتی؟ 
من که هر روز صبح تا ظهر  عوض مدرسه تو کوچه ها ولم؟ 
من سر به راهم؟ 
من گم شده ام ...خیلی گم شده 

خوب شما عاشقی...

داستان حضرت موسی و شبان...

دیدی وقتی حضرت موسی میره به دنبال چوپان...

با خودش میگه چوپان عاشق بوده، عاشق که صاف و مستقیم نمیره...:

بر نشان پای آن سرگشته راند

گرد از پرّهٔ بیابان برفشاند

گام پای مردم شوریده خوَد

هم ز گام دیگران پیدا بوَد

یک قدم چون رخ ز بالا تا نشیب

یک قدم چون پیل رفته بر وریب

گاه چون موجی بر افرازان عَلَم

گاه چون ماهی روانه بر شکم

گاه بر خاکی نبشته حال خْوَد

همچو رمالی که رملی بر زند...

سرگشتگیت رو دوست دارم و برای خودم طلب میکنم...

پاسخ:
چه حسن تعبیری 
یک قدم چون رخ ز بالا تا نشیب

یک قدم چون پیل رفته بر وریب

گاه چون موجی بر افرازان عَلَم

گاه چون ماهی روانه بر شکم

گاه بر خاکی نبشته حال خْوَد

همچو رمالی که رملی بر زند...
به این میگن هم افزایی

این شعرها رو توی آستین داشتین خانوم دکتر؟
خیلی مشتاقم ببینمتون
چی خوندین شما؟ 


من البته که ادبیات نخوندم و همه عمرم خوندم...

خوندن و نوشتن بلد نبودم، که پدرم برام از حضرت حافظ میخوند...

(اگر اون رفیقمون نیاد بگه که تو که گفتی بابت نمیتونه ازت ساپورت مالی کنه، حالا میگی از کودکی برات شعر میخونده... :))) که به تمام مقدسات دنیا میخونده...)

من با اشعار کهن بزرگ شدم...

حضرت مولانا اما دیرتر از سایرین... سقوط کرده بودم که اومدن بالای سرم...

هنوز هم بالای چاه ایستاده...

دستش رو دراز کرده... من اما خیلی این اواخر بد سقوط کردم...

شاید اگر دنیا کمی مهربان تر بود...

شاید اگر غم نان نداشتم...

حالا معلمی بودم که برای شاگردانش شعر میخواند و فلسفه میگفت و عرفان...

 

پاسخ:
چرا که نه....
چقدر رویای تو به مال من نزدیکه
سقوطهای ما یه چشم به هم زدنی حل میشه 
یه نگاه کافیه
حالا که حرف فلسفه شد:
تنها نگاه برای آدم می مونه
این فلسفه خونگی منه

تنها رسالت من این روزها اینه که حق بگم و حق رو جستجو کنم...

حتی توی قعر چاه ...که دارم دست و پا میزنم ...

خیلی از ابعاد من پنهان ماند...

چون خوشایند خیلی ها نبود که من ، من باشم...

حداقل برای شما که از قبل ترها... من رو میشناختین...

اما من به وسع خودم... همیشه تلاش کردم انسانیت بیاموزم و شعر و خدا را...

بستگی جان ...

من رو اونقدر ترسوندند که از سایه ی خودم هم میترسم...

شاید اون چیزی که می نویسم سبب رنجش خاطرت بشه...

اما دستکم دروغ نیست...

من هم قطعا مشتاق و خواهان دیدار شما و فانی بانو هستم...

اما زمان میخوام تا بر ترسهام غلبه کنم...

من رو ببخشید اگر صادقانه حرفهای تلخ میزنم...

و من دارم روی اون نگاه کار میکنم...

نگاهی که روش سیاهی نشسته ...

 

پاسخ:
نه تلخ نیست 
تقریبا بیشترمون اینجا به گمنامی پناهنده شدیم
ازتون خیلی یاد می گیرم
خوب باشین 
  • 💕 پسر خوب 💕
  • چقدر زیبا نوشتی

    واقعا لذت بردم

    کاش میشد سراغ مام میومد

  • ღ*•.¸ســـــــائِلُ الزَّهــــرا¸.•*´ღ
  • قلمتونو دوست دارم♡

    حال و روزتون رو کاملا درک میکنم ،گویی که خودم کشیدمش

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی