داستان بلند نازنین از فئودور داستایوفسکی، چسبید.

داستایوفسکی مزه داستایوفسکی می دهد. حتی نمی توانم بگویم این داستان دقیقا درباره چه جور شیفتگی ای بود و روح انسان در آن چطور کالبد شکافی شده بود. اینقدر می فهمم که خاص و پیچیده و بسیار زیبا بود.

حالا می فهمم این که شمس گفته است، هر کسی به شیوه روح خودش" دوست " می دارد، یعنی چقدر می تواند دوست داشتنها با هم فرق کند. و این تفاوت چقدر زیباست.و چقدر عمق  به عشق  می دهد و چقدر پُرَش می کند. همانطور که شاخه های درخت هرس نشده هر کدام با دیگری زاویه ی متفاوتی دارد و با آسمان و آفتاب و همه اینهاست که مجموعه درخت را زیبا و زنده نگه می دارد .

و می فهمم نوشتن، چه قدر می تواند خلق کردن باشد .

توی این کتاب مرتب یاد شوهرم افتادم.