لیله القمریست، ماه مانده است سرگردان و خجالتی توی آسمان شلوغ. گنبدها و چراغها، راه به طلوعش نمی دهند. اینبار که آمده ایم توی باغ، بیشتر حالیم است که با کی طرفم. همان باغی که موسی بن خزرج وقف کرده تا پیکر حضرت معصومه را در سردابش دفن کنند، جای آینه کاریها، دار و درخت می بینم و دختری غریب که هزارها کیلومتر از وطنش دور، هزار کیلومتر مانده به مقصدش،جان داده. رازش چیست؟ بایدشعور آدم توی فضای این قصه، دم بکشد. فعلا همینقدر به مذاقم می رسد که ماجرا ربطی به علم دارد. علمی که فاطمه (س) چشمه ای از آن در چهار سالگی از خودش بروز داده.و علمی که چه قبولش داشته باشیم چه نه در این شهر دست به دست می شود.

وارد که می شوی، یادت که به عبور مرور آدمها در این باغ می افتد: دوست داشته شده ها، ثواب کرده ها، درس خوانده ها،گمشده ها،تبعیدیها، راه افتاده هاو البته ....بخشیده شده ها

گرم می شوی، سرت شور می گیرد. وقت هم نیست همه ی گریه ات را تحویل مژه ها بدهی. توی راه که میرسیدی کتابی از افغان ستان دستت بود. حالا برای نجات مردم افغانستان دعا شده ای 

اما بیشتر از همیشه ناامیدی توی وجودت می دود. ناامیدی طفل سیزده ساله پر تحرکیست که نمی گذارد دستت به ضریح دعا بند شود.ناامیدی می گوید:نگاه کن کانادا را، سیصد سال بین بومیها و اشغالگرها کلنجار برقرار شد، گرچه کلنجار بود و جنگ و مقاومتی در کار نبود و زمین خدا بزرگ بود .... ولی آخرش سرزمین به کی رسید؟ نگاه کن افغانستان را چند نوبت بین طالبان و شوروی و آمریکا دست به دست شد، ببین هنوز حتی کابلش هم برق و آب ندارد...

ندارد ها....

و این همه خون جگر در غزه و فلسطین....

ای درخت  باغ  علم من دیگر پیر شده ام، انگشتانم آرتروز گرفته اند و موهایم دارد سفید می شود و وسط تز دادنهایم نوجوانها می دوند و سوتی هایم را به رخم می کشند. مثلا وقتی گفتم نگاه کنین ماه تو بیابون چقدر بلندتره تا تو خیابون، دخترم خندید و گفت: " مامان اونوخ که تو خیابون بودیم هنوز کامل طلوع نکرده بود"

زوال عقل مادر خوبی برای ناامیدی است. ناامیدی می گوید سیل همه زمین را گرفته. خودت نگاه کن چقدر دارند خودشان را برای نوکرهای درجه سه اسرائیل لوس می کنند: اسم باقرالنمر را به خاطر سعودیها و اسم خالد اسلامبولی را به خاطر مصریها از خیابانهای تهران برداشتند....خب پدرتان خوب، مادرتان خوب، شما که دست چپتان می زند توی گونه راستتان، عَلَم به این سنگینی را هوا نکنید....که وسط راه، افتادنش از دستتان خیلی زشت است ها...

بعد دیدم من را چه به تماشای سیر تاریخ و سیل زمین. من که توی زفت و رفت خودم و بچه ها هم مانده ام، من که ساک بسته ام ولی برای یکی جوراب نیاورده ام، برای یکی زیرپوش....من که پاک فراموش کرده ام پیراهن آن یکی را بردارم....و شلوار این یکی اینقدر کثیف مانده....من را چه به این حرفهای گنده ...من که یا دلم آنتن نمی دهد یا تصاویر موهومی پخش می کند. من که توی اداره روزی دوبار، اسباب خجالت دوستان و شادی دیگران می شوم...

من که نمی دانستم، نمی دانم ونخواهم دانست...

من که نمی توانم تاریکی شبهای کابل و بی آبی اردوگاهها را تحمل کنم...

ای درخت باغ علم اینجا هستم که اعلام بازنشستگی در کلیه امور داخلی و خارجی را تسلیم خودت بکنم.

خودت نگذار پرچم زمین بماند...

سرطان، کل تاریخ و سیل، کل زمین را دارد می گیرد