نمی دانم قدرت تخیل است، ایده ورزی است یا نه واقعا یکجور 

واقع گرایی لخت و دست به نقد در کار است.

این پیگیری های پیچیده برای روشن نگه داشتن آتش را می گویم.

یک روز به بهانه  عامل نارنجی ویتنام را،

یک روز فیلیپین را

روزی به بهانه سلاحهای کشتار جمعی عراق را

امروز ایران را به بهانه بمب اتم

آتش می زنند. چرا اموراتشان بدون نسل کشی و جنگ نمی گذرد؟ 

ایده های تخیلی پیچیده درباره تصاحب سرزمینها دارند؟ 

دزدی و غارت انگیزه می دهد بهشان؟

یا نه خیلی ساده سلاحهایی اندوخته اند و باید به خاطرشان جنگ تدارک ببینند تا صنایع کشتار و ویرانی، راکد نمانند؟

هر کسی جوابی دارد و من نمی دانم.

احساسم می گوید ماجرا از بالا آب می خورد، از خیلی خیلی بالا آب می خورد.

مشاهداتم می گوید طرف ایرانی همه شرافتش را به خطر انداخت، تمام آرمانهایش را سپرد به جریان آب و فقط دو دستی کلاه صلح خودش را چسبید، اما نتوانست جلوی این امر از پیش تدارک شده بایستد. 

و اما کسی که این وسط گرم و پرشور نگاهم می کند عشق است. انگار او از همه تاریخ و بالا پایینهای روزگار، سر در می آورد.نوری که توی چشمهایش دارد، گرمایی که در باطنش دارد با روح هم کلام نمی شود، بحث سیاسی و جئوپلتیکی نمی کند، از کنار فیلسوفهای تکامل تاریخ و اگزیستانسیالیستها با احترام رد می شود و می برد آدم را روی یک بلندی . معرکه را نشان می دهد  و اشتیاقی برای جان پدید می آورد تا خودش را به آتش بیاندازد.

اشتیاقی کودکانه و اثیری...

فقط برای اینکه ببینی آیا قربانی ات را آتش می رباید یا نه....

عشق فقط می گوید وارد آتش شو 

همین 

خدائیش این وسط عاشقها ...فقط عاشقها...پشت همه به عاشقها گرمه. قبول دارین؟