دیروز زنگ زدم مجتبی، پرپر شده بچه م. صبح جنگ توی روحش یه دره عمیق دهن باز کرد، مخوف، تاریک پر از غم و حرص و جوش و نگرانی و تاولهای بزرگ 

جگر این بچه تاول زد. می گفت می دیدیم داره میاد سراغ کشور ما ولی احتمال نمیدادیم از همون اول بریزه روی سر مردم.

من و مجتبی فعال جنگ طلب هستیم از اول طوفان الاقصی،

هنرمونم اینه که تو تشییعها و نمازجمعه ها و مناسبتها و حتی دیدارهای مردمی پلاکارد با جمله های اینجوری می نویسیم و دور می گردونیم.👇

تعلل در یاری غزه، بیدار شدن زیر چکمه دشمن

مردن بهتر از ماندن با ظالمان

تله تنش سخن احمقان است

ماخواهان پایان جنگ نیستیم، خواهان پایان اسرائیلیم

سر همین جمله آخر، یک نفر یقه کرد مجتبا را، درست روبروی محل دفن خانواده هایی که در اثر تفریح خلبان اف سی و پنج کشته شده بودند.

گفت بچه از طرف خودت حرف بزن و فحشی هم داد.

محترمانه، مجتبی به او گفت تو هم پلاکارد بنویس و بیاور، 

من و ما که از طرف خودمان جنگ را می خواهیم، سر میز مذاکره دست آن مذاکره کننده صلح را پر می کنیم. به پشت گرمی ما صلح آبکی بدون گرفتن امتیاز نخواهد کرد....

هیهات بچهک خیال بافم ....هیهات

دیروز جرات کردم و بهش زنگ زدم. مگر رویم شده بود توی مدت این توقف آتش با او حرف بزنم؟

دارم درباره دندان بابا سرش را گرم می کنم اما می بینم که ته آن دره اول جنگ، توی روح خودش دارد زجر می کشد، دردش چیزی نیست که بشود حواسش را پرت کرد. 

تنها تسکینی که به ذهنم می رسد این است: توقف آتش موقته موقته ....

میگه آخه چرا باید دقیقا طبق توئیت ترامپ سر شش ساعت دکمه توقف ما زده بشه..

می گم اونم وقتی خوب دردشون اومده بود، وقتی می تونستیم توقف تجاوز به غزه رو شرط کنیم...

ناامیدتر از این حرفهاست ....

می گم غصه نخور‌ اما نمی دونم چطور می شه غصه نخورد...

شب توی روضه مداح توی شعرش یک عبارت داشت:

"سردارِ خجالت کشیده"

و درِ دلِ حرارت کشیده باز شد، ذوب شد با این عبارت....

نفهمیدم به کمک داستان حضرت عباس، برای حاجی زاده گریه کردم یا به کمک حاجی زاده برای ابالفضل گریه کردم.

یک جنگاورِ سپاه-شکن را مولا نه به جنگ، که به آب مامور کرد و او نتوانست.....

این خیلی راز بزرگی توی کارش هست، 

شاید اشکهای قطع نشدنی سوزدار مردم برای حاجی زاده هم پای درک این معناست، درک معنای خجالت کشیدن حاجی زاده

آه...گاهی ناکامی و شکست و خجالت،  یک درجه است، یک آسمان جدید است که باید به آن عروج کرد.

هر چه هست...

شاید این هم بخشی از مسیره،

ازین به بعد با طمانینه به اینجاهای ماجرا نگاه می کنم...

نگاه کن مالک را ده قدمی خیمه معاویه به امر مولا برگشت. 

نگاه کن حضرت عباس را که اگر با ساز و برگ جنگی می رفت چقدر داستان برای دشمن سخت تر میشد....

نگاه کن حاجی زاده را....