خیال قوه بزرگ و مقدسیه. قوه خیال درست عین چوب بلند ماهیگیریای میمونه که به فراتر از واقعیت و جهان تاریک ماندهای که دست علم بهش نرسیده، دست دراز میکنه. و با نوک قلابش چیزی از تاریکی میگیره، و برمیگردونه میاره به روشنای علم. برای همینه که خیال برای رشد دادن واقعیت و فراتر رفتن از وضع موجود لازمه.
اینو از فلسفه کانت یاد گرفتم.
خیال حقه.
خیلی به این فکر میکردم که این چه عبارتیه که در مورد حضرت زهرا در روزهای آخر عمرشون گفتهان:
فصارت کالخیال
جنگ یه اکسیری داشت که زندگی معمولی و روزمره رو تبدیل کرده بود به رویا. همین که میتونستی زیر صدای انفجار تو آشپزخونه صبحانه بخوری با بچههات، شبیه یک ماجراجویی خیالی بود.
حیف که سیر نشده از سر سفرهش پا شدیم. جنگو میگم.
روزی روزگاری، نسیمی وزید و به بارگاه ایده آل خیال راهم دادند.
اینطور مثال بزنم که انگار اونجا، شبیه سازی شده ی عشق رو دانلود کرده بودم.ازین شبیه سازیهای خلبانی رو دیدین؟
با نرم افزار شبیه سازی کوچه پس کوچه های عشق را، بلکم چندتا از شهرهاشو گشته بودم.
اما
امان از وقتی که توی اون پرواز خیالی به زمین نگاه کردم، سرک به واقعیتی کشیدم که اجازه نداشتم بهش وارد بشم. نفهمیدم چی شد ...ولی سقوط کردم.
یه سقوط طولانی ...ششصد .پانصد روز، بلکم بیشتر در حال افتادن از اون بالا بودم، تو ببین چه ارتفاعی سیر می کردم ها...
ناامیدی از نجات وقتی اتفاق افتاد که به زمین گرم واقعیت کوبیده شدم. گودال عمیقی به عمق قتلگاه حقیقت، توی محل سقوطم ایجاد شد. اصلا اون گودال توی من ایجاد شد. و شد بخشی از واقعیتم....
شبیهساز عشق....هوم...منم چنین حسی دارم...که یهو انداختنم وسط یه معرکهای که ....هنوز نمیدونم کدوم شهر و کوچه هاش رو گشتم! اصلا گشتم یا کپ کردم...گیجم....اما برآیندم دلچسبه...یعنی لحظات دلچسبش ضریب میخورن و به توان میرسن یه جور شوق انگیزی...
خلاصه که:
آه از عشق که یک مرتبه تصمیم گرفت
یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد...