دراز کشیدم کنار میم. لوند و ظریف  ازش خواستم باهام حرف بزنه

...گفتم اصن فرض کن من یه بانوی زیبا و رعنا هستم و برام بگو چته...(مدتیه شدیدا توی خودشه، می دونم یه مشکل بزرک داره، از خود مشکلشم خبر دارم اما توقع داشتم درباره اش حرف بزنه)

نمیخاس حرف بزنه و فقط برای این که دست به سرم کنه گفت تو خوبی بابا ...پرفکتی اصن

انگار در دهن منو بست

پریشب از در اخم و تخم دراومدم، تو جاده بودیم رفته بود سوپری خرید، کالباس و سس و نون خریده بود ...نشونش دادم که با یک چهارم این هزینه می تونست چیز مناسبتری برای جاده بخره

نه گذاشت نه برداشت گفت: غلط کردم

اینجا دیگه گِل گرفت دهنمو

این بهترین مرد زمین واسه من، هیچ جای گله باقی نمیزاره اما یه چیز مهمی این وسط مفقوده ....از اول هم مفقود بوده 

و علت مفقود موندنش اینه که تفاهم نداریم در مورد پیدا کردنش 

رئیس میم عزیز میگه اصلا حرف زدن یعنی عدم تفاهم. ایده آل اینه که از تو چشم هم بخونیم همه چیو...

و من اینو نمیفهمم ....هیچ نمیفهمم اما بهش خو کرده ام. باهاش بار اومده ام...گاهی که دوستی میخاد باهام مفصل  حرف بزنه ...کم میارم

با این حال سکوت میم  منو سوت میکنه توی دنیای موازی

جایی که حرف زدن و نوشتن شیوه معاشقه اس....

یعنی اینجا 

انگار معاشقه هایی که تو این فضا حلاله توی  خونه حرامه 

انگار حجاب همجواری نمیزاره روح همو ببینیم و با هم حرف بزنیم

اینطوریه که دوست داشتنهای موازی درست میشن

و اینطوریه که صفحه وجود آدم از شیرازه بیرون میزنه 

حالا من تجربه دوستی ها و تنفرهایی رو دارم که در عین موازی و متنافر بودن و پیچیدگی 

احمقانه و لوس به نظر می رسن 

اما در گوشی بگم 

که همین دوست داشتنهای موازی منو به حرکت درآورد 

و آدم جدید و بزرگتری ازم ساخت. و این حجت موجه منه برای اینکه ازین جور دوست داشتنها بیرون نیام

 

بعد نوشت: من چرا قاطی کردم ؟ چرا حواسم نبود که بشر موجودی اجتماعیه و هر جمعی خاصیتی برای انسان داره و البته خطراتی؟ چرا فکر کردم همون نیازی رو که خواهر و برادرم برآورده ممکنه بکنن باید همسرم برآورده بکنه؟ 

حواسم بود البته ...منتهی کم کم داشتم فکری می شدم که آیا این دو جهانی که توش زندگی می کنم نسبتشون با هم چیه؟