دقیقا یادم نمیاد  چند روزه، ولی یه مدته با خانواده داداشم هم خونه هستیم( تقریبا پنج شش روزه) چون تحویل خونه جدیدشون به علت جنگ کمی عقب افتاده و موعد اجاره شون هم تموم شده دیگه ناچار اومدن موقت سمت ما.

و چقدر این زندگی اشتراکی برکت داشته برام

عشقم به زنداداش دوباره سر برکرده

ظرافت و زنانگیش توی خونه داری و همسر داری و بجه داری و داداش داری ...

صبوری و شحاعتش توی محیط کاریش 

و اینکه هیچ خودشو نمی بینه....

و کلا قشنگیش ....مثلا همین چندروز پیش نذر روزه داشت و تو گرمای مرداد اداش کرد و زبون روزه در حالیکه کلی هم بر اثر اهمال من توی آفتاب ظهر سرگردونی کشیده بود در خانه ما هود زرد شده ده سال چرک به خودش گرفته منو وایساد و با دوساعت سابیدن سفیدش کرد......البته که سختم شد و بهش اعتراض کردم ولی آخرش منو به تسلیم رسوند...تسلیم اخلاق عالیش کرد منو

و بچه هاش هم که دارن دلبری می کنن در حد بالا

 

ولی از پریشب همگی باهم رفتن اربعین و من و این پسر کوچولوی چهار ساله به خیل جاماندگان بپیوستیم. اینکه تونستیم پسرکوچولو رو قبل از حرکت کاروان پر سروصدا بخوابونیم و متوجه ماحرا نشده تا الان خودش یه معجزه اس

اصرار به میم و توسل به امام حسین  کردم که امسال نرم!!!قربونش برم نمی دونم چرا چن سال بود منو با همه من بودنم راحت راه میداد و امکان طرفه رفتن و نرفتن به این سفر رو نداشتم. باید خیلی درباره این موضوع بنویسم تا معلوم بشه دقیقا دارم چی میگم....

امسال ، البته که رئیسم تو اداره با طرز رفتارش منو به این تصمیم رسوند.جلسه برگزار کرد به صرف دعوا برای همکارم که اجازه می گرفت بره و بعدم اشاره به من که تو که نمیری؟؟؟؟

هر چند تو اداره مطلقا آدم حرف گوش کنی نیستم اما دوست نداشتم این طیف پشت سر ما و اربعین حرف بزنن ....پس مصمم شدم که بمونم و تعطیل شدن امروز هم پشیمونم نکرده

کلا از تصمیمم  ناراحت نیستم چون جای من و پسر کوچولوم توسط خواهر میم و همسر و بچه هاش پر شده

الان  که اینو می نویسم دو تا ماشین،(ماشین ما و برادرم) سیزده نفر رو رسونده ان دم مرز و دارن تو کوچه های مهران در برابر آتیش گرفتن مقاومت می کنن

حالا تنها چالش من اینه که پسر کوچولو نفهمه رفقای جون جونی این مدتش که با زندگی اشتراکی خیلی هم بهشون نزدیک تر شده بود تنهاش گذاشتن و رفتن سفر

و خیلی از تنها با این بچه تو خونه موندن فکری هستم

اولش گفتم برم اصفهان بلیط گیرم نیومد

حالا میخوام همین حوالی تهران اینقدر شبها خسته ش کنم که بدون اینکه ازم داداشها و دوستهاش و بابا و خواهرش رو بخواد خوابش ببره

امیدوارم موفق بشم

پروژه بعدیم هم اینه که بر اثر چشم و هم چشمی با یکی از همسایه های وبلاگی خونه رو یه تکونی بدم

این بود داستان ساده معمولی و بدون آب چشم ما

ولی تو باور نکن

کاش می تونستم از یابویی که برم داشته و دشت به دشت روی گرده اش بهم سواری داده بنویسم

یابوی اندیشه

یا شبه اندیشه

درباره اش می نویسم بعدا ....و درباره اندوه و درباره ندانستن که چه فقر بزرگی است