موفق شدم نروم.

با میم و برادرم و خواهرهای میم و پسرهام و خواهرشون نرفتم.

اما از همان اول که گفتم نمی روم همکارهام گفتند تو میری، زینت خانوم هم توی آشپزخونه که بهش خبر دادم نمی رم گفت تو میری....یکی دیگه هم توی درونیتام می گفت تو میری 

برای اینکه به همه شون ثابت کنم چقدر روشنفکرم و چقدر جوگیر بشو نیستم و چقدر در مقابل مغناطیس قوی مقاوم هستم به کار چسبیدم و اداره واقعا بدتر از من چسبیده بود به کل هیکلم.

فقط جهت اینکه دونگم را به این ماجرا پرداخته باشم خودم را خشنود کرده بودم به نگهداری از فرزند خردسال و اینکه جایم را توی کاروان داده ام به خواهر میم....

برای نگهداری موفقیت آمیز پسرکوچولو، شبی راه افتادیم پارک ساعی و شب بعدی قایق سواری و شب بعد شهربازی و سرانجام شب جمعه هم امامزاده صالح بودیم.

نشسته بودم فقط به تو فکر می کردم  تو نیمه خاموش خودم تو که در اعماق روشن مانده ضمیرم حضورداری هنوز، اصلا شمع در دست توست، اصلا روحانی کاروان"من" بوده ای و 

"غافلم من درویش"

بعد دیدم یکی صدایم می کند. و درباره چیزی از جنس ابدیت توی روح من کلمه برمیدارد و کلمه می گذارد

درست عین عبدالله توی روز واقعه داشت کسی از دورها صدایم می کرد

چون تجربه نشان داده شنیدن صدایی که هرگز نشنیده ای و حالا هم نمی شنوی و فقط امواجش را حس می کنی، چیز نابی است 

با خودم وعده کردم برای اینکه این صدا را بهتر بشنوم اگر جایی تصادفی کاروانی جمعی کسی می رفت سمت همانجایی که سعی کرده بودم نروم....بروم باهاشان

چند ساعت بعد دوستم پیام داد ....بیا تا برویم 

و تکرار کرد 

از میم استفتا کردم ...مرد جای اینکه بگوید نه این چه کاریست چرا با خودم نیامدی، بچه چطور می شود پول از کجا...گفت ببین دم مرز سیم کارت آسیاسل بخریها زین نخر!

به زینت خانم گفتم ببین دوستم میکه بیا بریم، ولی نگا نه پول دارم نه کالسکه برای بچه تازه هوا هم گرمه

گفت بیا بریم پولش با من کالسکه هم با من بیا بریم 

چاره نداریم که دعوتمون کردن بیا بریم.....

خلاصه چون عقل آنتن نداد از هر شش جهت

دل دل لامصب در عرض چند ساعت ما را راهی کرد

قاعدتا سفر زمینی بدون برنامه و بدون بستن توشه و پول درست حسابی برای سه زن و دو کودک باید خیلی خیلی سخت می بود 

اما باور کنی یا نه...تا این لحظه که چند کیلومتری نجفیم 

از تمام سفرهای قبلی شادتر و آسوده تر و زیباتر بوده 

البته همسفرم فکرهای خوبی دارد برای اولین بار پسرم صندلی جدا دارد و تمام سفر کلافه روی دست و پای من نیست 

 

اما راست راستش اینست که دراین همایش هر چه بی توشه و تدبیرتر بیایی برایت تهیه و تدبیر عالیتر تدارک می شود

 

گفت که تو با بال و پری 

من پر و بالت ندهم 

پیش رخ زنده کنش مرده و پر کنده شدم...

اگه شعر خط رو خط شده تاثیر چای عراقیه...لامصب