تند و گزارش وار از سفر می نویسم، شاید بعدها به همراهی همسفرم، هدی، کتابچه ای چیزی از توش در اومد.

از اون صبحی که به کله م زد دعوت هدی، (دعوت هدی؟) رو جدی بگیرم و همسر هم نه نگفت و زینت خانوم هم ذوق زده همراه شد، تا وقتی بلیط مهران گیر آوردم به تعلیق و تردید و هیجان گذشت. بلیط اینترنتی مرتب کنسل میشد، پا شدم ساعت  نه شب یه کارت بانکی توی جیب و یه کارت بی آرتی تو اون یکی جیب دست بودی (ته تغاری چهارساله ام رو بودی صدا می کنیم)رو گرفتم و راهی ترمینال غرب شدم. به قدری طول کشید و گرم بود که بودی روی دستم خوابش برد، خیس عرق و تشنه و بچه به بغل راه رفتم تا بالاخره اتوبوسها رو پیدا کردم، چنتایی  از تعاونیها که قصد نداشتن از حالا برای فردا بفروشن. (چرا؟)

داشتم ناامید میشدم که تعاونی چهار بلیط رو بهم فروخت و در رقابت با فروش اینترنتیشون هم فروخت...یعنی که فروش اینترنتی فقط برای من ناز می کرده، قربون خود امام برم...

تا برگردم خونه و سماح ثبت نام کنم شد یک شب، دیگه نا نداشتم فقط رسیدم پشت کوله ی مک کوئین بودی که اصرار داشت کوله خودشو بیاره پرچم فلسطین بدوزم و خواب...

پنج و نیم زینت خانومو بیدار کردم که  با ساکش بیاد پیش بودی و  راهی اداره شدم و بهش نگفتم  هنوز ساکمو نبسته ام ...

غول اصلی توی اداره بود. قورباغه مو قورت دادم و به رئیس پیام دادم: سنگرو نگه داشتم، در مقابل تعطیلی هم مقاومت کردم اما الان دیگه فشارهای بین المللی رومه، اجازه بدین برم...

تا ظهر هیچی نگفت، البته که کار مهمی که قول داده بودم بابتش شنبه اداره باشم اول صبح رسید و به طرز جادویی خیلی کمتر از همیشه ازم وقت گرفت.  حتی سرظهر رفتم بانک و دینارهایی که خریده بودم رو گرفتم .  اما رئیس ساعت یک ، سه تا کار عجله ای ریخت روی سرم، با اینکه سادات دلش سوخت و یکیشو انجام داد زودتر از سه نرسیدم خونه و  چهار هم، بلیطمون بود...تند تند چن تیکه لباس ریختم تو کوله و سه و ربع سوار اسنپ شدیم ....شما اینکارا رو نکنین چون یادتون میره کولر رو خاموش کنین و شوهرتون که دو روز بعد برسه خونه شاکی میشه...لباسای بودی رو هم کم برداشتم و تو سفر داستان شد برام...

توی ترمینال به کمک شوهر هدی بالاخره اتوبوس رو پیدا کردیم و سوار شدیم، دیگه چه اهمیتی داره که بلیطها توی اسنپ از دستم افتاده بودن و  گم شده بودن و دوباره چاپشون کردیم و زینت خانوم نمی تونست سریع بیاد و کالسکه بودی سایبون نداشت و لابد شوهر هدی عمیقا متاسف شد برای شوهر من؟

هدی میگه وقتی دیدم خاله چطور با کندی و سنگینی سوار اتوبوس شد به امام گفتم خودت داری می بریمون دیگه؟

تا نفسی تازه کنم توی اتوبوس و تا باور کنیم که سه تا زن خیره سر، داریم میریم سفر خارجی! یاد گوشیم افتادم‌.

دخترم توی گروه خانوادگی پرسیده بود مادر چه کردی بالاخره؟ 

جواب دادم سوار اتوبوس مهرانیم.

ناگهان زنداداشهام بُراق شدند که چی؟ خارشوور بی شوهر کجا میری؟ 

باید می زدم کوچه علی چپ، خبر نگران کننده ای درباره کریدور زنگزور فرستادم توی گروه و گفتم آمریکا اومده بیخ گوشمون پایگاه خطرناک زده دیگه بقیه چیزها چه اهمیتی داره؟؟؟

 شب شورانگیزی شروع شد. هدی گفت از همین لحظه زیارت به حساب میاد، زینت خانوم گفت آخه این زیارته؟  پس  ضریحش کو؟

بوی نسیم ازلی می اومد، تو روحانی کاروان من به سخن درآمدی، حرفهایت را روی ته بلیط نوشتم و هنوز گمش نکرده ام.درباره مساله بنیادین چهارم با صدایی خیلی آهسته حرف می زدی، شاید  صدات از همان طول موجی بود که توی امامزاده صالح شنیدم ....

توضیح پاورقی: فلسفه سه تا مساله بنیادین داره: خدا، جهان، انسان...چهارمیش رو روحانی کاروان ما سر دست گرفته: عشق!

 

ایلام ماشین را نگه داشتیم و عرض خیابانی را دویدم تا برای زینت خانوم سرنگ تزریق انسولین بخرم. و بالاخره علی الطلوع به مهران رسیدیم. رسیدن همان و مریض شدن دختر هدی و مراجعه به بیمارستان سیار هلال احمر در مرز، که بودی با دیدنش چهارتا چشم قرض کرد از من و چهل تا سوال ازم پرسید: چطوری تریلی رو به بیمارستان وصل کرده ان؟ پرواز هم می کنه؟ ....بعد از تزریق آمپول به دختر هدی که درست هم سن بودی منه، راه عبور از مرز رو در پیش گرفتیم....

هدی بعد از مرز،جلوتر از ما با کالسکه حرکت کرد و رفت اتوبوس نو و تمیزی برای نجف  پیدا کرد. اونم در حالیکه زمین  پر از زباله های یه بار مصرف  رو  دنبال تکه چوبی بعنوان عصا برای زینت خانوم می گشتیم و دقیقه به دقیقه روی کالسکه ها خم میشدیم تا  فرمایشات بچه ها رو بشنویم و  اطاعت کنیم.

اما اوج شلوغی گذشته بود و ازدحام وحشتناک رخ نداد کرایه نجف هم کم شده بود...

اما چه آتیشی از زمین و آسمون عراق می جوشید  ظهر که توی موکب عشیره ای پیاده شدیم چادرم رو و شلوارم رو شستم و تا خورشت بامیه رو بخورم و شکرا بگم و عفوا بشنوم از خانوم میزبان، چادرم خشکید!

عصر، به نجف رسیدیم. گرمای هوا شعر عربی فصیح بود. هدی ما رو به خیابون مولی الموحدین هدایت کرد و وارد یه موکب بزرگ ایرانی شدیم، گرما بیداد می کرد اما بچه ها شاد بودن

قرار شد نوبتی بریم زیارت، بودی رو سوار کالسکه کردم و راهی شدم، اما حرم به قدری شلوغ بود و بودی به طرزی گردنش توی کالسکه کج شده بود و خواب رفته بود که نتونستم جلو برم....

واقعا مولا به حرمش راهم نداد اینو حس کردم حق هم داشت مولای من...

در ترس از این بودم که طبق قرار خودمو نرسونم به موکب و هدی از نماز حرم جا بمونه که دیدم اصلا جهت یابی مغزم کار نمی کنه، هیج ساختمونی هم آشنا نیست. حالا هر چی به پلیسهای عراقی میگم شارع مولی الموحدین وین؟ شانه بالا می اندازن

احساس می کردم مولا که راهم نداد هیچ، قراره باعث بی توفیق شدن همسفرهام هم بشم. اصلا قراره کل سفر رو خراب کنم، منظره بجه خواب رفته ام هم دلخراشه و تند تند ایرانیها بهم تذکر میدن

خوب که به غلط کردن افتادم،  بالاخره یکی از برادران عراقی یادش اومد شارع مولی الموحدین کدوم طرفه و راه رو نشونم داد و ده دقیقه بعد رسیدم. خودمو آماده می کردم از هدی معذرت بخوام بابت نماز ولی دختر اصلا توی این فضا نبود.

توی عرش سیر می کرد و با از ما بهتران در گفتگو بود، وقتی رسیدم دیدم تمام توانم رفته گرما و مسافت زیاد اذیت کننده بود اما ترس بود که باعث شد خودمو ببازم.

کمی دراز کشیدم و تو این فاصله هدی که دخترش رو با انواع کتابها و کاردستیها سرگرم کرده بود موفق شد اونو بخوابونه و راهی زیارت بشه، برای من اندازه چرت زدنی گذشت رفتن و برگشتن هدی با چهره ای درخشان از وجد، می گفت رفته توی سرداب حرم امیرالمومنین و تند تند با آقا سلام احوال کرده و اهم حرفهاشو گفته و اومده که اینبار من و زینت خانوم بریم زیارت

حالا عوض روحیه دادن به زینت خانوم که نمی تونست قدم از قدم برداره ناخودآکاه هی بهش میگم دوره باید طاقت بیاری دوره....

آخرش توی بازار نجف برای خودش یه عصا خرید و نفسی از سر آسودگی کشید گفت این عصا بیست کیلو وزنمو کم می کنه!

اما زینت خانوم هم از دیدن جمعیت اطراف صحنها راضی شد به نشستن جایی دیوار به دیوار حیاط حرم و دو تایی یک امین الله خوندیم و بدون هیچ گفتگویی، آه  نه درباره مسائل بنیادین و نه درباره جهان اسلام و نه درباره هر چیز دیگری ....با حال رانده شده ها آمدم بیرون، 

زینت خانوم التماس می کرد که چرا نمی رسیم و بیا گاری بگیریم و من رگ اصفهانیم گل کرده بود اما سرانجام قبول کردم! غرورم اجازه نمی داد توی گاری بنشیتم اما نشستم و مرد زحمت کش عراقی با شش دینار ما را رساند دم موکب

آن شب را با دو سه ساعتی خوابیدن به سحر رساندیم. دم اذان من دنبال یک هوس بودی راه افتاده بودم توی خیابان که از دستفروشی نوشابه بخرم و پیدایش نمی کردم و کسی در من می گفت آخر چرا زینت خانم با این پای دردمند پا به این راه گذاشت؟ چرا من قبول کردم؟ آن شخص بی چشم و رو که این حرفها را می زد یادش نبود که کلا پول سفر را زینت خانم داده ولی خدا کاری کرد که هرگز یادم نمی رود!

در لحظه ای که من دنبال نوشابه برای بودی می گشتم و  افکار بد به خودم راه می دادم، بودی به شدت شکم روش گرفت و زینت خانم او را برد دستشویی و اوضاعش را سر و سامان داد، بله همین زن پادردی از یک فاجعه جلوگیری کرد.

علی الطلوع زدیم بیرون دنبال اتوبوسی که ما را به مشایه برساند. اتوبوس را زیر پل پیدا کردیم و سوارش شدیم.بچه ها دوباره شاد از تملک صندلیهای خودشان با هم سرگرم بازی شدند ولی نمی گذاشتند من و هدی زیاد با هم حرف بزنیم ! حسودها!

به هدی میگم چرا ماه اینقدر روی مخه، تمام شب قرص کاملش وسط آسمون بود اول صبحی هم ول کن نیست! هدی خندید و گفت عزیزم این خورشیدشونه!!!!

برای صبحانه توی مشایه بودیم. دم هدی گرم ما را رساند به موکبی که سردرش تصویر کودکی از غزه شانه های آدم را می لرزاند، همانجا که لباسهای حاجی زاده و سلامی و باقری را با برخی وسایلشان به نمایش گذاشته بودند.

موکب جالبی بود. منظره پشتش یک نخلستان صف بسته زیبا بود. عمود پانصد و سی و سه. توی همین موکب ماندیم تا عصر، اینجا بود که فهمیدم مشایه جان جهان است. چطور؟

مثلا اینطور که طرفهای ظهر زن سیاه پوشی وارد شد که پرچم کوچکی از کشور کانادا روی کوله اش بود، با هدی هم را نگاه می کردیم و گمانه زنی که لابد از تبعه های کانادا کشوری این اطراف هست....چه می دانم!

ولی بعدا کم کم آمد اطراف ما جایی نشست و سر حرف باز شد:

ما توی کانادا خیلی چیزها داریم که تو ایران نداشتیم اما اونجا هم خیلی چیزها نداریم مثلا امام رضا نداریم، اربعین نداریم...

گفتم باشه حالا دلیل نمیشه توی دمای مثبت پنجاه بیایین ببینین چه خبره

نشنید چون توی دلم گفتم اما من شنیدم چیزی را که مستقیم نمی گفت و از خلال سوالهایش معلوم میشد:

مشایه همه جاش همینجوریه؟

همینطور مرتب آب و غذا همش هست؟

شب هم هست؟ تا چه ساعتی غذا میدن؟

من چهل و هشت ساعته نخوابیدم از اونطرف زمین اومدم اینطرفش الانم هر کاری می کنم خوابم نمیاد!

وقتی تند تند درباره مشایه حرف زدیم گفت: تبلیغاتتون داره روم اثر میزاره

گفتم حالا کجاشو دیدی...البته این را هم توی دلم گفتم اما شنید چون هیجان زده تر شد ....

بعد زدم بیرون که شربتی چیزی ببرم برای بچه ها به یک گروه سیاه پوست پر شور برخوردم که با یک سیستم صوتی سوار بر ماشین با نوایی شیرین و هم جنس با موسیقیهای اطراف اندونزی و آسیای جنوب شرقی با حرارت و عشق حرکت می کردند....منظره ای بودها و چقدر هم زیاد بودند....فقط کلمه حسین را تشخیص میدادم....

هنوز آفتاب غروب نکرده همان زینت خانم پادردی کاروان پنج نفره ما را به راه انداخت...صد تا ستون راه رفتیم و عجیب بود که زینت خانوم از همه جا سر حال تر بود اینجا 

برای پیدا کردن جایی که شب بمانیم کمی از گروه دور شدم و طول کشید، کوله دختر خسته ای را بیست تا ستون بردم برایش و فکر کنم با حرف زدن باعث شدم همراهانش را گم کند! بعد برگشتم و به سفارش زینت خانم از مرکزی که داروهای عراقی میداد با عربی بچه مدرسه ایها داروی زانو درد خواستم: گفتم: للالم المفاصل...بنده خدا سرش را انداخت پایین و بدون نگاه کردن سه تا قرص بهم داد

به هدی که گفتم نکند حرف زشتی زده ام خندید و گفت نه به عربی خنده دارت سعی می کرده نخندد...حداقل می گفتی للوجع ! و زانو را نشان می دادی!!!!

خلاصه شب را در کنجی توی موکبی در همین مشایه به سر آوردیم و باز علی الطلوع صبحانه را خوردیم و کنار جاده در چالش با راهنمایی رانندگی عراق که نمی گذاشت کنار جاده بایستیم و ماشینها بایستند یک ون که درست به اندازه ما جاداشت ایستاد و ما را به کربلا رساند!

از گاراژ سیده جودی تا شارع العباس را هدی از روی نقشه راهمان برد. بین راه کنار خیابانی موکب کوچک ولی بسیار باصفایی بود که چشمهای خادم موکب از عشق می درخشید...نشستیم برایمان غذا آورد، چایی آورد، آب آورد...انگار می کردی گارسون است مرتب می پرسید و با اشاره به مقصود آدمها پی می برد....هنوز چهره آن مرد که بسیار شبیه پدرم بود توی ذهنم هست... بی اختیار جارویش  را از دستش گرفتم و چند متری جارو زدم، گفت ماجورین و من کلمه پیدا نکردم که بگویم.... زینت خانم دلش هوس ماهی های درشتی را کرده بود که سرخ می کردند و در مسیر دیده بودیم ...هدی پاشد رفت و با وجود خستگی برایش پیدا کرد و آورد ...دم این همه مهربانی گرم! من بودم نمی کردم!

و هنوز گرمای ظهرتوی مغزمان بیداد نکرده بود که در  شارع العباس، عمود 1433 یک برادر مشهدی ازمان پرسید جا دارید ؟ و ماا را به جایی که در این احوالات، قصر به حساب می ـآمد برد! ساختمان تمیز و خنک و منظمی که مال طرقبه ای ها بود. 

شبی که در این ساختمان صبح کردیم خیلی پر برکت بود...بچه ها بسیار بازی کردند و خوش گذراندند چند بار رفتم اسباب بازی خریدم 

و موفق شدم دوبار به حرم بروم 

باراول به حرم حضرت عباس رفتیم که در کهکشان نیستی خوانده بودیم راه حسین از عباس می گذرد و او باید اجازه بدهد....

حضرت عباس با اغماض بیشتری برخورد کرد نسبت به حضرت پدرش!

بودی در آغوشم خوابش برده بود و حملش بسیار بسیار  سخت بود برایم. گوشه ای دم دری چسبیده به دیواری برای نشستن با زینت خانم آمدیم پایین. خستگی نفسم را گرفته بود. خادم مودب حرم آمد و با ته لهچه عراقی گفت: خانوم خانوم لطفا لطفا بلند شید ...چند بار تکرار کرد ...توی دلم گفتم یا عباس و سعی کردم همین  طور که بچه توی دلم ولو شده بود خودم  را جمع کنم و بلند شوم که خادم گفت: خانوم خانوم...و اشاره کرد که بنشینید ....

نمی دانی چقدر چسبید... انگار خود آقا اجازه داد! زیارتنامه های شیرین را خواندیم سلام خدا و فرشته ها را در صبح و شام به عباس بن علی رساندیم و دعای مکارم الاخلاق را گشودیم و از عباس راه و چاه خواستیم ....آخر مولا ما را نپسندیده بود....من را نپسندیده بود.....و من از حضرت ماه فقط دو تا چیز خواستم:  عشقی برای زندگی و شهادتی برای مرگ

دیگر مثل پارسال سر به زاری نگذاشتم و با من للیتمی گفتن و یاد غزه کردن شلوغ نکردم ....نمی دانم چرا

 

و بعد قدمهایی توی بین الحرمین زدیم کمی نشستیم و خادم همینطور که می گفت بلند شید با پرهاش بودی از حال رفته من را باد می زد....چقدر خجالت و یک چیز دیگر کشیدیم  و برگشتیم...عتبه عباس کباب شام را کمی سوزانده بودند و این هم برایم معنا و نمک دلنشینی داشت ....انگار چاشنی زهد  به چرب و لذیذ دنیا زده بودند 

نیمه شب هم که بودی خوابید باز راهی حرم شدم ....در سرداب سید الشهدا دعای عرفه می چسبید ....اما ناگهان وسطش خوابم گرفت....برگشتم ....مثل مستها تلو تلو خوران برگشتم ....فقط وقت کردم به  سید الشهدا بگویم مرگم را سرو سامان بده و به تبعش زندگیم را....و باقی مسائل بنیادین را به تبعش و جهان اسلام هم که به من چه!

و باز علی الطلوع راهی گاراژ و پایان دادن به سفری شدیم که هنوز سی ساعت دیگر ادامه داشت....تا دینار آخر را هم خرج کردم. بعنوان یک اصفهانی این که پولم را تمام کنم را مبارک می دانم!!!

مثلا در مرز، موکب علی اصغر بچه ها را مهمان شهربازی کوچگ و باصفایی کرد که می دانم هیچ وقت خاطره اش را فراموش نمی کنند ، بودی می گفت خیلی حال داد بازم بریم کربلا..‌

اما وارد ایران که شدیم مرتب تلفن از پی تلفن به من می زدند از خانه نگران شدم....این که میم اصلا پیشنهاد نداد بیاید ترمینال دنبالم هم فکری ام کرد...وقتی رسیدم و اخم فروخورده را در صورتش دیدم فهمیدم خبرهایی است!

و گفت: کارت قشنگ نبود که اینطوری رفتی! من به بیست نفر توضیح داده ام که چرا تو با ما نیامدی ....می دونی چی شده! طیبه خانوم ....پریروز تو راه کربلا فوت کرده و از اون لحظه همه منو دعوا کردند که گذاشتم شما ها تنهایی برین!