ناله ی بنده نشنود هیچ رقم خدای تو
ای بت سنگدل بیا سر بدهم به پای تو
بعضی معجزه ها رو نمیشه نادیده گرفت. بعضیهاش رو میشه.
دیروز یه معجزه از نوع انکارناپذیر و یکی هم از نوع انکار پذیر برام اتفاق افتاد.
معجزه بزرگ توی زندگی موازیم رخ داد و معجزه کوچیک تو زندگی رسمیم.
وسط جلسه با رئیس جدید، حینی که حرف مهمی در جریان بود، تا بیاد جواب تلفنی رو بده، یک کلیپ دیدم که توش یه مژده بود ...
و چله گرفته بودم به نیت این مژده.
واقعا دم شما گرم ای شهید روح اله قربانی داش مشدی لوطی
که وقتی کتاب خاطره شما رو بستم به شما جریان رو گفتم و چله رو شروع کردم و گرچه خوب و دقیق بهش پایبند نبودم شما درست و دقیق سر چهل روز، وسط جلسه حاجت روا کردین منو.
لطفا قسمت بشه و بیام قطعه ۵۳ زیارتتون
حاجت روا شدن یهویی اینجوریه که یه جریان برق از تنت عبور میکنه، کلا هیجان میگیردت و بعد مدتی دچار سرگیجه و بی حسی میشی...
.تمام طول روز که بسیار هم روز شلوغی بود از خودت می پرسی چی شده؟ و بی حسی
چندساعت بعد
یه درگیری بسیار جدی پیش میاد و رئیست از زور ناراحتی خودکارش رو پرت می کنه تو صورتت و بهت میگه حرف نزن نمیخام ببینمت نمیخام چیزی ازت بشنوم و تو در کمال ناباوری آرومی، از کوره در نمیری سعی در دل سوزوندن برای رئیسعصبی داری و اینها نقش بازی کردن نیست، واقعا از ته دل آرومی و توی لحظات به این داغی تو فکر اتفاقی هستی که در دعا و دنیای موازی برات افتاده.
دنیای موازی به این خوبی، چرا بعضیا باهاش مخالفن؟
شاید به این علت ازش بدی میگن که ....
که یک ساعت بعد از تعطیلی مدرسه بچه ات بهت خبر میدن هنوز نرسیده خونه و تو چون توی دنیای موازی هستی قضیه رو جدی نمی گیری.
درگیری بین یه عده در کل کشور و خودروسازیها س و تو و رئیس عصبی دراین قضیه دخیل هستین و توی دیوونه از همه منطقی تر و آروم تری.....
اما آروم بودن و منطقی بودن هم حدی داره!
باز از خونه زنگ میزنن جواد هنوز نرسیده خونه و سه ساعت از تعطیلی مدرسه ش گذشته...
دیگه نگم که اشک شتک زد تا دم مژه و نمی دونم سیستمهامو خاموش کردم یا نه و چطوری خودمو پرت کردم بیرون سازمان و همه خودروسازیها و مناسباتشون با خودمون رو فراموش کردم و چند لحظه از دنیای موازی هم بیرون اومدم و دنبال اتوبوسها دویدم و به همه زنگ زدم و.....
تا اینکه معلوم شد جواد راه دوری رفته ولی رفته و صحیح و سالم هم رسیده و ....
فوری تمام فحشهایی که به خودم می دادم رو کنسل کردم و نذر و نیازهام رو هم.
و به این فکر کردم جوادی که توی جوبهای خیابونها دنبالش می گشتم حالا جاش امنه، دوباره بهم بخشیده شده و چرا نمیرم سراغش....و اینکه این یه معجزه بوده که بچه نه ساله خودش مترو رو پیدا کرده و از شرق به غرب رفته و خودشو رسونده به یه آشنا و ....
اما ....
اینقدر مرتب به دنیای موازی سر زدم و از خودم پرسیدم چمه و کلیپ رو چندباره دیدم و فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم و
خونه و بچه و ساک بستن برای سفری که داشتیم رو رها کردم که خواب اومد سراغم تا آرومم کنه
شاید پنج دقیقه طول کشید اون خواب اما جواب اومد
وحدت رسید
مساله حل شد
اتفاق مهمی نیافتاده بود که
نه من خیال پرداز و دیوونه ام
نه اخلاقم بده نه اهمال کارم نه بی نظمم
نه هیچ چیز دیگه ای ....
فقط مبتلام ....همین مبتلای یه طرفه اما دائمی و بی وقفه
به یک نوع بستگی بزرگ
با پذیرفتنش
ناگهان نور رسید و جهانم زنده شد و همه چیز جان گرفت.....
باز هم به زندگی برم گردوندی ....
عمر دوباره منی....تو رو واسه نفس میخوام
از آن رنگ رُخَم خون در دل افتاد
وز آن گلشن به خارم مبتلا کرد...
خوش بهحالتون
کاش قدر این ابتلائات را بدونیم.