کم آوردن
چنان خوابم می اومد که انگار شن توی چشمام پاشیده بودند....هر وقت توبه می کنم خوابم می گیره
و یکی از علتهایی که دو سه ساله موفق نمیشم جدی توبه کنم همین خوابالودگی بعد توبه است!!!!
ولی دخترم در حال فرو افتادن توی یه چاه تاریک بود و دستشو به نشونه استمداد بلند کرده بود سمتم.
خواب رو بیخیال شدم و هر چی سلول مغزی داشتم رو بسیج کردم تا بتونم کمی، درکش کنم.
موفق نبودم
واقعا این دختر هفده ساله حسابی از دسترس فکر و دلم دور شده
میگه و با گریه هم میگه که
"من دارم خیلی دور میشم، مرتب بی مهری می بینم و به تنهایی فرو میرم. کسی که دوستش دارم اصلا بهم محل نمیزاره و براش مهم نیستم. باقی هم مرتب روی اعصابم رژه میرن.
می ترسم دیگه نتونم هیچ وقت هیچ کس رو دوست بدارم."
نازنین همکلاسی نسبتا جذابش، حسابی دل بچم رو برده. و دخترک من ازاین بابت خودشو سرزنش می کنه.
بهش میگم مادر خب یه تلاشی بکن. یه کاری کن این مهر یه طرفه یه کم دوطرفه بشه... غرورت رو بزار کنار
میگه اصلا برای چی باید به این دختری که کل کلاس سر انگشتش می چرخه و کوچکترین توجهی به من نداره احساس به این جدی ای پیدا کنم؟
میگم خب منم که تو سن تو بودم چنین احساسی رو به دوستم داشتم و هنوزم بعد سی سال باهاش در ارتباطم و جزو بهترین دوستامه
بهش میگم اون دوستی پاک و صمیمانه خیلی برای من آورده داشت..اصلا بن شخصیت منو ساخت
و به اینجا که میرسم اشکهای شدیدش رو می بینم
چه چیزی در نازنین می تونه چنین کارکردی برای دخترک من داشته باشه؟
نه از نظر فرهنگی به هم می خوریم و نه از نظر طبع و علایق و نه از هیچ نظر دیگه ای....
دیده ام این نازنین رو، روزی که مدرسه نمایشگاه کارآفرینی داشت...نفهمیدم دخترم از چی این دختر، خوشش اومده، اما فهمیدم واقعا دختر منو نه می بینه و نه به حساب میاره....
دخترم از خودش راضی نبود از نحوه گذشتن ساعات شب و روزش راضی نبود..شاکی بود ...اذیت بود اصلا...خدای من که چقدر گریه کرد...هر چی اصرار کردم بزار ازین مدرسه با این معلمای خودتحقیر و دانش آموزای ...بیارمت بیرون...به خاطر نازنین نتونست دل بکنه
حالا هم مونده وسط یه برهوت...
نه می تونه خودشو پیدا کنه...نه می تونه جایگاه خودشو پیدا کنه
نه می تونه لذت ببره نه می تونه بیخیال بشه
و عصاره همه چیزهای ناملایم از توی خونه و تعاملاتش با برادراش تا توی مدرسه
میشه یه جور یاس فلسفی فیل افکن....
وقتی میافته روی دنده فلسفیدن، افلاطون هم حریفش نیست....
خدایا کم آوردم
کمک کن لطفا
- ۰۴/۰۷/۲۲
بنظرم بهش زمان بده
اون الان خودشو گم کرده و حس خودارزشمندیش کم رنگ شده بخاطر همین ممکنه حس پوچی داشته باشه
باید یادآوری کنی بهش که چقدر ارزشمنده نه فقط با حرف بلکه با یادآوری کارهاش رفتاراش و استعدادش
که متوجه بشه چون به چشم اون دختر نیومده دلیل بر کم بودن خودش نیست
تو زندگی کم از این نازنین ها نداریم و خب شاید چالش هستن که خودمونو بیشتر دوست داشته باشیم🫂
حواست بهش باشه و اگر دیدی داره بدتر میشه حتما از یه مشاور خوب کمک بگیر و ببر پیشش🩷