به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش می باش

که نیستی است سرانجام هر کمال که هست

به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش می باش

که نیستی است سرانجام هر کمال که هست

سلام خوش آمدید

‌چگونه دوستم می‌داری؟

چهارشنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۴، ۱۰:۵۴ ق.ظ

دختر پادشاه فعال فرهنگی است. زیبا و رعنا و تحصیل کرده و پولدار هم هست. خیلی‌ها می‌خواهندش.

چند وقتی است برایش خواستگار آمده. پادشاه هم از روش سنتی  مسابقه گذاشتن بین دامادهای احتمالی دست برداشته. این یکی را گذاشته خود دختر انتخاب کند.

شاهدخت مصاحبه برگزار می‌کند . از طریق "پرس لاین". خیلی ها توی شایستگی های اولیه رد می‌شوند. اما می‌مانند چند نفری که باید بینشان انتخاب کرد.

خسرو، خوش‌تیپ پولدار و از خانواده سلطنتی کشور دوست و همسایه مانده است و شهروز، خوش‌تیپ و درجه دار ارتش.

شاهدخت هنوز هیچ کدامشان را ندیده و می‌ترسد ببیندشان. مخصوصا در این مانده که کدام را اول ببیند.

وقتی به من مراجعه کرد قصه زندگی آخرین ملکه فرانسه را برایش تعریف کردم و روی این موضوع تاکید کردم که ماری آنتوانت خواهان زیاد داشت و همسر خودش را هم دوست نداشت ولی قیود اخلاقی را در حد عرف رعایت می کرد.

اما از بین همه کسانی که خواهانش بودند یک نفر بود که ماری را تغییر داد...

کسی که در دوست داشتن ماری شیوه سختی را در پیش گرفته بود. شیوه درستی را در پیش گرفته بود. شیوه پر پیچ و خمی را در پیش گرفته بود.

آن یک نفر با شیوه دوست داشتنش روح ماری را شکوفا کرد.

به شاهدخت گفتم 

قبل از اینکه خسرو یا شهروز را ببینی، ازشان بپرس 

چگونه دوستم می‌داری...

شاهدخت می‌گوید برای اینکار باید دست از شاهدختی بردارم و بیافتم توی جامعه.  اینکه می دانند دختر پادشاه هستم کار را خراب خراب می‌کند.

می‌گویم 

باید بدانند و بتوانند طوری دوستت داشته باشند که دختر پادشاه بودنت مزاحم آن طور دوست داشتن نباشد.

می‌گوید 

هنوز نمی فهمم کیفیت و کمیت دوست داشتن آدم چه کمکی به او می کند؟ چه فایده ای برای آدم دارد؟

می گوید

هنوز نمی فهمم چرا دوست داشتن آدم ها را بلد نیستم

می گوید

دوست داشتن چیست اصلا؟

می گویم
به باباجان پادشاه بگو که یک رشته جدید در دانشگاههای کشور افتتاح شود به نام فلسفه عشق

به باباجان پادشاه بگو که اینکه دانشمندان کشور به فلسفه علم می پردازند آیا خود دلیل محکمی نیست بر اینکه دلدادگان کشور هم به فلسفه عشق روی بیاورند؟

می گوید ترجیح می دهم پیش رمال دربار بروم و از او داروها و طلسمات مربوط به محبت را بگیرم ....

می گویم:

بیا دوتایی برویم حداقل پیش روحانی دربار تا بهمان دستوری، وردی  بدهد. که عشق را تجربه کنیم که لطیفان گفته اند عمرمان تباه است اگر تجربه اش نکنیم.

 

 

  • ۰۴/۰۷/۲۴
  • .

نظرات (۱۸)

  • 💕 پسر خوب 💕
  • به نظر من اونی زندگی رو قشنگ میکنه که وقتی با شاهدخت تنها میشه فکر نکنه که با دختر پادشاه تنها شده، اونی که تو تنهایی فکر میکنه با همسرش تنها شده بهترین انتخابه...

    تو برخورد اول هم میشه اینو فهمید، اونی که خودشو جلوی دختر پادشاه کوچیک نبینه یعنی انتخاب درست...

    کسی که خودشو به خاک میماله یا خودشو تحقیر میکنه انتخاب درستی نیست..

    انسان باید در هر زمان و مکانی خودش باشه، چه خوب و چه بد...

    پاسخ:
    خودش باشه....بله این اصله


    خب البته این هم مهمه که خودش کم آدمی نباشه
    البته کم و کیف آدمها از نظر روحی مهمتره
  • 💕 پسر خوب 💕
  • من یه چیزی رو فهمیدم، گاهی ساده ترین آدمها و کمترین آدمها تو دنیا باعث خوشبختیه پیچیده ترین و بالاترین آدمها میشن..

    پاسخ:
    اینم باید چیز خیلی لطیفی باشه ها

    قشنگ بود ممنون
  • هیپنو تیک
  • خدایا. چه داستان زیبا و سختی بود. طول می کشه تا رمزگشایی کنم....

    پاسخ:
    لکنت زبان تمثیله 
    کلش یه سوال بود...‌

    معمولا کسانی که زیاد دو دوتا چهارتا میکنن آخرشم گزینه ای رو انتخاب میکنن که صد و هشتاد درجه با معیارهاشون فرق داشت. یا تهش از لنتخابشون راضی نخواهند بود. ازدواج و انتخاب دو دوتا کردنی نیست به نظرم! 

    پاسخ:
    باید کار رو به عشق واگذار کرد 
    و عشق دودوتا چهارتا نمی کنه 
    و به همه چی گند میزنه البته 

    اما خوبیش اینه که تهش میگی 
    آره انتخاب دلم بود ....

    عشق و ازدواج دو داستان جدا هستند
    عشق سرکش و ناآرام و بی قرار است
    عشق اغلب با وصال می میرد و بدون وصال هم به راحتی ممکن است به نفرت تبدیل  شود.
    اما ازدواج به آرامش و قرار نیاز دارد
    عقل برای ازدواج کافی است.
    در این صورت آیا دوستم دارد یا چگونه دوستم دارد سوال اصلی نیست.
    سوال عقل این است : آیا می توانیم با هم زندگی کنیم؟
    آیا پدر خوبی برای فرزندان است؟
    آیا خانواده ی او عموها و عمه های خوبی برای فرزندان من هستند.
    و از این آیاها.
    عشق را بگذارید برای دل و بی قراری های پنهانی.
    با عشقتان ازدواج نکنید که خطرناک است.
    اصلا عشق برای پنهان کردن است. 
    آنکه عشق را پنهان کند اجر شهید را دارد.
    من او رمانی از رضا امیرخانی روایتی از این عشق پنهانی و اجر شهادت است.
    عشق را با محبت کردن هم نباید قاطی کرد.
    محبت کردن یک کار است که اخلاقی است و خیلی نیاز است به آن
    خصوصا در خانواده 

    پاسخ:

    عشق بدون وصال هم به راحتی به نفرت تبدیل میشه....
    من اعتراض دارم آقای قاضی...من علیه همه شاعرای شهر اقامه دعوا می کنم....
    ولی در کل 
    چقدر موافقم با این نگاه
    اصلا این مانیفست زندگیمه...
    واقعا چرا آدمها فکر می کردن باید با عشقشون ازدواج کنن؟ 


    چند تا خط خالی در نظر بگیرین اینجا اندازه بیست سال

    حالا نظرم عوض شده :
    چرا آدما بدون اخلاص وارد ازدواج میشدن
    اگه سفت همو دوست نداشته باشن بچه هاشون خوشگل و باهوش نمیشن 
    خونه شون بوی گل نمیده 
    لبخند رو لبشون نیست


    حالا چند خط به اندازه بیست سال دیگه فاصله بزارین
    آقا سر قبر خانوم: 
    اصلا تا از دست ندی به دست نمیاری
    عشق برای این خوبه که خیال کنی به دست میاری 
    ولی در واقع در حال از دست دادن باشی 
    عشق یه رازه 
    اگه رازم نباشه بزرگتر از اندازه های مغز آلزایمری منه 
  • هیپنو تیک
  • زن راز است و ازدواج کشف راز نیست ؛ معماری این راز است.

     

    رضا امیرخانی _ رَهِش

     

    + ولی من فکر می کنم ازدواج کردن با کسی که دوستش نداریم حق الناسه چون حق زندگی کردن با کسی که واقعا دوستش داره رو ازش گرفتیم.

     

    ++ البته اگه آزمون پرسید دوستم داری یا نه و جرئت داشته باشیم‌ و حقیقت رو بهش بگیم دیگه دینی به گردن کسی نیست.

     

    +++ اینکه عشق رو بذاریم برای زندگی فردیمون رو مخالفم... دل آدم بدون عشق نمی تونه زندگی کنه و داشتن عشق فرد دیگه ای غیر از همسر آیا خیانت عاطفی نیست؟ نیست‌. ولی انسان رو نزدیک می کنه به چیز هایی که رضایت خدا توش نیست...

     

    پاسخ:
    صبا یه جوری حرف میزنی انگار عشق وایمیسه ما بزاریمش جایی و یا از جایی حذفش کنیم
    ما فقط اختیار اینو داریم که ازدواج نکنیم


    ولش بابا اصن دیگه اسمشو نبریم 
    بیشعوره اصن

    ببین صبا دخترم
    اینکه عشق از ازدواج جداست و معیار انتخاب نیست
    به این معنا نیست که مجبوریم با کسی زندگی کنیم که او را دوست نداریم.
    اگر می تواند همسر خوبی باشد و برای  فرزندان پدر خوبی باشد و سایر معیار عقلانی
    پس آدمی دوست داشتنی است
    و حتی ممکن است در همان ابتدا یا در طول زندگی عاشق او هم شویم
    اما عشق وحشی است و رام نمی شود
    احساس و عاطفه است دیگر
    دل است دیگر 
    خیال است دیگر
    هیچ ضمانتی در وابستگی و دلبستگی وجود ندارد
    و البته عشق اگر بیان نشود و به گناه تبدیل نشود و خانواده را تهدید نکند
    یک نیروی قوی است که می تواند انسان را بکوبد و از نو بسازد.

    پاسخ:
    انسان را بکوبد و ...
    استاد بکوب بکوب عشق را دیده ایم
    بساز بسازش را باید زندگی کرد


    دروغ چرا 
    شخصا هیچ چیزی منو عوض نکرد الا چیزی که نمی از عشق بهش رسیده بود
  • هیپنو تیک
  • + حق. عشق واینمیسته.... منطقیه....

    با این  موافقم....


    و همچنین جوابتون به کاربر بعدی: "نیروی عشق تحول آفرین ترین نیروی دنیاست"✌💫

     

     

    ++ قسمت پایانی کامنت آقایی که من رو "صبا دخترم :)" خطاب کردن هم ... خیلی برام عجیب بود...

    تا حالا چنین چیزی نشنیده بودم یا بهش فکر نکرده بودم..

     

    اما یک سوال ، عشق اصلا می تونه بیان نشه؟ (مشابه با همون عشق یک جا واینمیسته)



    +++ با اینکه دل بستن و خیال پرداختن تماماً غیر ارادیه مخالفم. دانشمندانِ ما در آزمایشگاه های فوق سرّی به فناوری ای دست یافتن که نشون می ده درصدی از اراده حتی اگر در وارد شدن دخیل نباشه در پیش رفتن و به موقع پس نکشیدن مؤثره...🧪🔬📡

     

     

    پاسخ:
    دانشمندان شما روی لبه ی فناوری هستن در مورد مسأله عشق
    ما به احترامشان می ایستیم
    تمام قد

    بعد نوشت 
    کاملا به شما جوانان حق میدم که تفرقه بین عشق و ازدواج  و بر نتابین 
    خدا هیچ کی رو دچار تفرقه نکنه 
    ارباب متفرقون خوب نیس

    و اما اینکه عشق می تونه بیان نشه 
    راست میگی از چشم آدم تنوره میکشه بیرون ...اما اگه به زبون نیاد میشه نادیده گرفتش شاید انگار
  • هیپنو تیک
  • خدا حفظ کنه شما و آقای ناشناس رو ان شاالله....🥲

     

    من که دست خالی بودم و هستم ... از پیشگاه مادر سادات(سلام الله علیها) تقاضا دارم که 

    به شما حضراتِ عالی و سایر دوستان با مهر مادرانشون، شوقِ دلدادگی امامِ حاضرِ مُنتَظَر(عج) رو هدیه بدن......🌍🌿💚💫

    پاسخ:
    این اصل دعا بود در حق دل سوت و کور پیرزنی من
    خدا ده برابر برای خودت مستجاب کنه

    من که فکر می‌کنم ازدواج بدون عشق، مثل غذا خوردن واسه سیر شدن هست....و البته برای بسیار از افراد واجب ...البته معلومه این منافاتی با فضای توأم با احترام و محبت متقابل نداره

    پاسخ:
    فضای احترام و محبت متقابل ظاهرا با نوع بومی شده ای از عشق 
    قابل پیونده. 
    بیخود درخواست رشته فلسفه عشق ندادیم که 
    این کلمه حالا حالاها قابل دسته بندی و شرح و تفسیره

    آدم باید بتواند مدام عاشق شود
    بتواند عاشق همه باشد
    حتی عاشق چیزها
    ازدواج ربطی به عشق ندارد
    البته فقط غذا خوردن برای سیر شدن هم نیست
    شما با یک انسان شریک می شوید
    لحظه های زندگی یک زن و مرد در کنار هم یک تابلوی نقاشی است
    اما عشق چیز دیگری است
    عشق یک شناخت است
    یک احساس است
    یک وحدت است
    وقتی من کسی را دوست دارم
    همیشه اینجاست و همزمان خیلی دور است. دور از دسترس. 
    دلیلی ندارد آدم با کسی که همیشه اینجاست ازدواج کند.
    با کسی هم که دور از دسترس است نمی توان ازدواج کرد.
    اگر با او ازدواج کنم همیشه اینجا نیست و همیشه دور از دسترس نیست.
    ازدواج با عشق
    مثل تجارت با عشق است
    این دیگر نه تجارت است و نه عشق.
    هیچ تاجر موفقی با عشق خودش شراکت نمی کند. 

    پاسخ:
    هیچ تاجر موفقی با عشق خودش شریک نمی شود ....مگر خیال کاری بکند و بین ازدواج و عشق صلح کند...
    این را هم بنویس ای ناشناس که وقتی کسی همیشه هست، دور از دسترس بودنش واجب است، اگر به دست برسد حجاب پیدا می شود. حجاب دم دست بودن....
    نمی دونم کجاهای زندگی رو سپری کردین و کدوم شهرهای عشق رو گشتین 
    پیداست دیدنی ها دیدین و تعریف کردنیها دارین
    زکاتش رو بنویسین 
    همه مردم شهر چشم به قلم شمان
    "آدم باید مدام عاشق باشد، 
    عشق یک وحدت است..."

    بیست سال دوم که فکر می کنید اگر زندگی با اخلاص شروع نشه بچه ها خوشگل و باهوش نمی شن
    فکر می کنم محبت بهتر از عشق می تواند بچه ها را تنظیم کند و فضای خانه را معطر کند
    محبت یک کار است
    همه می توانند محبت کنند
    اما عشق طوفان  است
    اصلا خیلی از عشقها ممکن است با محبت کردن میانه ی خوبی نداشته باشن
    خطرناک است سپردن بچه ها به طوفان عشق.
    دو نفر که عاقل باشند می دانند چگونه به هم محبت کنند و به بچه ها
    همین کافی است برای ازدواج.

    اما دو نفر که عاشق باشند اصلا قابل اعتماد نیستند. 
    آنها گرفتار یک فریب خودخواسته هستند و رفتار و فهم آنها عادی نیست.
    اینها نمی توانند احساسات خود را مدیریت کنند. چگونه می خواهند یک زندگی را اداره کنند.

    بیست سال آخر

    عشق با اینکه خیلی زیباست یک فریب است.
    مثل کرچ شدن مرغها یا مست شدن شترهاست.
    زیباست. دیدنی است. اگر نباشد در دنیای مرغها و شترها یک چیز کم است.
    اما زندگی و ازدواج یک چیز دیگر است.
     

    پاسخ:
    اما دو نفر که عاشق باشند اصلا قابل اعتماد نیستند. 
    آنها گرفتار یک فریب خودخواسته هستند و رفتار و فهم آنها عادی نیست.
    اینها نمی توانند احساسات خود را مدیریت کنند. چگونه می خواهند یک زندگی را اداره کنند.
    عشق با اینکه خیلی زیباست یک فریب است.
    اریک امانوئل اشمیت هم جایی همین را گفته است: 
    عشق جور در آمدن تصادفی دو رویاست

    فریب نیست من مقاومت می کنم، خودخواسته هم به قول صبا، ده درصد می تواند باشد 
    اما اگر فریب نیست چرا اینقدر فریب می دهد؟ 
    مثل آن مرغی دیدم عشق را که اسمش "ابله دوون" است.
    طوری راه می رود که آدم طمع گرفتنش را می کند تا نزدیک می شوند جستی می زند و دورترک می پرد...
    به خودت می آیی جز با دویدن دنبال او، روحت راضی نمی شود.
    نویسنده این صفحه، سعی می کند همان وحدتی را نوید بدهد که احتمالا مقصود کارگاه هستی بوده: 
    evolving.blog.ir
     ...اما چیزی که به دل چنگ می زند جمله های اشکاور شماست درباره عشق

    من یک آگاهی دیدم.
    چیزها هم پر از آگاهی بودند.
     هوشیار و مست. 

    حتی شنهای کویر هم معنا داشتند. 
    مرزی نیست. فقط یک آگاهی است.
    مرزی بین آدمها هم نیست.
    تا عشق نباشد این بی مرزی را نمی فهمیم.
    معجزه ی عشق این است که این وحدت را نشان می دهد.
    من یک صدای متفاوت شنیدم و یک نگاه را حس کردم که دنبال چیزی می گشت و مرا به خودش  خواند. تشنه بود.
    تشنه ی خون.
    رگهای پشت یک پلک شفاف را هم به یاد دارم.
    و قد و بالای یک بانوی باشکوه را که دور از دسترس بود و خیلی بی رحم.
    و یک وحدت ناگهانی.
    برای یک لحظه دو آگاهی ادغام می شوند.
    و آن بانو این وحدت را فهمید و پوست شفاف صورتش مثل یک شعله زبانه کشید. هم از خشم که چرا به حریم من وارد شدی و هم از وجد که وای تو چطور توانستی به حریم من وارد شوی.
    دیگر نگاهش نمی کنی. با او حرف هم نمی زنی.
    اصلا لازم نیست او را ببینی. 
    دیگر خودش هم می داند که تنها او مخاطب توست.

    عشق مرز آگاهی تو را شکسته است و الان یک نفر از تمام جزئیات ذهن تو خبر دارد.
    از بیرون نه.
    او از ذهن تو به بیرون نگاه می کند. از چشم تو.
    تو هم از ذهن او به بیرون نگاه می کنی. از چشم او.

    این آغاز عشق است.
    اگر همراه شوی قرار است بتوانی از ذهن تک تک موهایش به جهان نگاه کنی.
    حتی قرار است با عطر موهایش هم سخن شوی.

    چشمهایش را عمدا اندکی بیشتر بسته نگه می دارد تا هوشیاری رگهای پشت پلکهایش را  حس کنی.

    یک وحدتی در جهان هست که با عشق آغاز می شود.
    عشق آغاز وحدت است.
     انسان با عشق می تواند از چشم کوهها به جهان نگاه کند و نظم تمام شنهای کویر را  ببیند. کویر یک دیوان شعر می شود. 
    یک نفر شعر گفته است که قافیه اش برگهای پاییز شده است.
    از ذهن و چشم هر برگی می توان به جهان نگاه کرد. معنا دارند این برگها.

    عشق چنین وحدتی است.
    درک وحدت آگاهی در جهان با عشق آغاز می شود. 
    با این  عشق که نمی توان ازدواج کرد.
    این عشق  نوشیدنی است. 

    پرستش با عشق آغاز می شود. 
    عشق به ما یاد می دهد که می توان در یک آگاهی برتر غرق شد. 
    می توان خود را گوشه ای از ذهن خدا دید.
    می توان از گوشه ی ذهن خدا به جهان نگاه کرد.




     

    پاسخ:
    چندین بار این متن را خواندم.شعر بود و بالاتر از شعر بود. ویژه بود و به آن لحظه جادویی نزدیک بود.  از میخانه وحدت یک سبوی لبریز بود. 
    برای کسی که بی مرزی را شناخته باشد چقدر سخت است که حد خودش را بشناسد.
    یک روز من هم خیال کردم به گوشه آگاهی ذره ها راه پیدا کرده ام.
    یک روز مرزی بین خودم و او ندیدم و آن روز از حدی عبور کردم که حتی از وجود داشتنش هم بی خبر بودم.
    مست نبودم، هشیاری مرا به جاده انداخته بود، اما یک تصادم ناجوانمردانه، کله پایم کرد و باقی مانده آنچه روزی، من بودم را به حاشیه جاده کوبید.
    من آن روز مردم .
    آن روز فهمیدم به قعر عدم فرو کردن یک آدم، چقدر درد دارد.
    ولی عشق یا خیال عشق، نمرد....افسرد و کم جان شد، اما ماند و زندگی کرد.
    تا من امروز جلوی این پندار که عشق، یک فریب خودخواسته است، بایستم.

    و شما قاصد عشق هستید، او شما را فرستاده تا امروز که دارم از محضرش خارج می شوم، با دل سوخته بروم. کفشم را پیدا نکنم 
    پابرهنه و سرگردان بروم 

    بیرون عشق 
    برهوت است.
    اما درونش هم...
    آنجا که نوشتید پرستش با عشق آغاز می شود، آنجا دقیقا اشکال همه عمر من بوده است.
    محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو
    عشق پرستش و شرک....
    خواب دیدم که باید به کلاس آقای سمیعی بروم 
    سراغش که رفتم گفت این روزها کلاسی ندارم، چند نفر هستیم و دورهم پدیدارشناسی روح می خوانیم.
    پدیدارشناسی روح خواندم...
    تا بین عشق و شرک و پرستش به یک جمع بندی برسم...
    و هگل هم گفته است عشق وحدت بین امر جزئی و کلی است 
    هگل گفته است ...یا شاید من خیال می کنم گفته است از عشق شرک می آید و از شرک توبه و از توبه عشق
    او می گوید دیالکتیک است 
    پرستش تز است 
    شرک آنتی تز است 
    و عشق ماحصل سنتز بین این دو است
    رها کنم ...
    آن بانوی باشکوه که بر شما جلوه کرد
    بر من به صورت چشم و ابروی یک شهید پیدا شد...
    و جائت کل نفس معها سائق و شهید

    ناشناس عشق رو بلده ...

    خوب گفته...

    خیلی جاها...

    پاسخ:
    آره 
    به نظر میاد جگر شیر داشته و سفر عشق رفته
    خدا ببخشه بهش این دل و این جگر رو 
    به ما هم باید نمی رسیده باشه ازین یم 

    ولی پاره ای وقتها 
    چقدر خشکسالی میشه
  • هیپنو تیک
  • یه سوالی برای من پیش اومد که اگرچه خیلی از بحث ها دوره اما از شدت دوری از اون طرف نزدیکه به بحث ها...

     

    سوالم اینه که غیرت، ناخودآگاهش زیبا تره یا خودآگاهش؟ 

     

    چون می دونم بزرگواران حاضر در بیان غالبا از اهالی قلم و اندیشه هستن و زیبایی شناسن خودشون دارم می پرسم...

    پاسخ:
    فکر می کنم از من نپرسیدی 
    اگرم از من پرسیدی من جوابی ندارم 
    منتظر میشم یکی راه رضای خدا بیاد جواب بده

    غیرت یک جنبه ی سطحی و زیستی دارد
    بدن تو فقط برای من باشد"
    این توافق بدی نیست.
    تضمین می کند شناخت والدین را را برای فرزندان و بقای انسان بر روی زمین را.
    الان شناخت والدین با ابزارهای جدید کار ساده ای است. این بخش ناخودآگاه است.

    اما در ساحت خودآگاه احساس و عاطفه در خانواده حرف آخر را می زند و هنوز این احساس و عاطفه در مردها هست که تا وقتی از تو حمایت می کنم که بدن تو فقط برای من باشد. این برای تو هم زیباست. نشانه ای از عشق است. بدون غیرت در عشق تردید است.

    اما عمق غیرت در فطرت توحیدی است.
    اینجا دیگر بحث از بقا و غریزه و احساس و عاطفه نیست. 
    اینجا حقیقتی است که اگر شناخته شود دیگر غیری وجود ندارد تا بتواند موضوع عشق یا حتی توجه باشد.

    در جهان فقط یک کانون برای محبت و تکیه و درخواست حمایت وجود دارد.
    اگر غرق این حقیقت نباشی آن را نشناخته ای.
    و او نه از سر نیاز که از  سر محبتی که دارد غیرت می ورزد.
    با تازیانه به جانت می افتد
    تا جان تو زهری را که بلعیده است پس بزند.
     
    تا عادت نکند به زهر و زهرآگین  نشود.
    اگر در جهان عشقی هست غیرتی هم هست.
    این غیرت غیر را پس می زند و آشنا را جذب می کند.

     روزی که یادی از حضرت دوست نکردیم و دردی هم از تازیانه ی دوست حس نکردیم
    روز پایان عشق است
    اما همیشه امید هست
    حتی اگر در انباشتی از تاریکی ها
    در دل اقیانوس 
    در دل ماهی باشیم
    اقرار به ظلم و پذیرش وحدت حضرت حق راه رهایی از غم است:
    و کذالک ننجی المومنین. 


     


     

    پاسخ:
    بعضی وقتها یک پیام نوردار توحیدی، انسان را دوباره متولد می کند. 
    تولد درد دارد، دردی که چنان فراموش می شود انگار نبوده اصلا.
    اما آنجا که از درد غیرت یاد شد...
    چیزی نمی دانم اما درک می کنم.
    درد غیرت،شاید درد 
    تولد دردآشناهای عشق باشد.

    من فقط احساس کردم یک نیرویی در آن گوشه مرا به سمت خود می کشاند و تصمیم گرفتم آن را نادیده بگیرم.

    موفق هم شدم.
    در تمام جلسات او را نادیده گرفتم. 
    اما خودش هم می دانست که هر بار که به او نگاه نمی کنم
    قدرت او بیشتر می شود و بیش از قبل بر من مسلط می شود.

    ما بدون اینکه با یکدیگر حرف بزنیم به شدت صمیمی شده بودیم.
    یک بار که برای فردی دیگر از یک قبرستان قدیمی می گفتم که گاهی آنجا قدم می زنم
    با لحن یک دوست گفت: کجاست این مزار که من هم بروم.
    و من این طور شنیدم که چرا تنها می روی.
    تصمیم گرفتم یک بار با هم برویم.
    با اینکه خودش خواسته بود اما نمی دانم چرا آن شب در آن مزار تا این اندازه از من ترسید. 
    من فقط سکوت کردم و چشمهایم را بستم.
    فکر کردم بهار هم مثل من در آرامشی اهورایی غرق است.
    اما یک لحظه نگاه کردم و دیدم از ترس یک گوشه ای خزیده است و به سرعت در حال پیامک زدن است.
    با این کار خود می خواست بگوید نمی توانی مرا بکشی. چون به یک افرادی خبر دادم که با تو به مزار آمده ام.
    در آن لحظه که من در کنار بهار در اوج آرامش بودم
    بهار بیشترین ترس زندگی خود را تجربه می کرد.
    او احساس می کرد گرفتار یک قاتل زنجیره ای شده است که ابتدا چشمهایش را می بندد و بعد با آرامش انسانها را سلاخی می کند.
    ناگهان بی اعتمادی مثل یک سیاهچاله تمام اعتمادی را که وجود داشت بلعید و بهار را فرسنگها از من دور کرد.

    پاسخ:
    وای خدای من، من هم ترسیدم ....
    شبیهش را تجربه کردم
    این همان استعاره ایست که همین الان می نوشتمش. همین مطلبی که با عنوان ساده نیست، منتشر کردم....دقیقا هم زمان با آنچه شما نوشته اید...
    خدایا جهان در عین پیچیدگی 
    چقدر متصل است 
    احساس می کنم همه درون یک ذهن مشترک فکر می کنیم 
    و با یک روح مشترک طی طریق می کنیم 
    و با یک قلب مشترک دوست می داریم 
    قلبی که پاره ای وقتها چنان زمینش نرم می شود که باتلاق تقوا و پرهیز یک عمر می شود 
    و گاهی سنگلاخیست که خار هم از آن بیرون نمی تراود

    من هم از مطلب "ساده نیست" ترسیدم.
    از اینکه ساده نیست نترسیدم.
    از این ترسیدم که شباهتهای ظریف دیگری نیز وجود داشت
    که می ترسم آنها را بیان کنم.
    اما چرا این همه شباهت هست در جهان.
    احساس می کنم مرزهایی که دور خودم کشیده بودم 
    همه توهم بودند و مرزی وجود ندارد.
    این خبر خیلی ترسناک است که آنچه را پنهان است و حتی در خیال ما می گذرد

    روزی در کوچه ها فریاد خواهند زد.

    پاسخ:
    ترسناک و دهشت بار و زیبا و ساکت کننده
    و تماشایی
    و حیف 
    اما همین که ناشناس، می نویسین خودش یعنی برداشتن مرز و حجاب 
    اینکه یه اسم داشته باشین، خودش  حجابه،  مرزه،  مانعه 
    این بی اسم و رسم بودن خودش یه جور ایثار و از مرز گذشتگیه 
    چیز قشنگیه

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی