اشتیاق کور شده
در دهکدهای که کوچههایش از جنس سکوت و خانههایش از خشتِ تردید ساخته شده بود، شاگردی به نام «اِزرا» زندگی میکرد. ازرا شیفته کلاسی بود که در بالاترین برجِ شهر، پشت درهایی از چوبِ صندلِ کهنه و قفلهایی از جنس «اجازه» برپا میشد. استاد آن کلاس، «مَسیحا»، کسی بود که گفته میشد رازِ «رنگهای ناگفته» هستی را میدانست.
اِزرا نه جواز ورود داشت و نه ارادهای برای پرسیدن. او به شیوهای دیگر وارد این جهان شد: **شوقِ تعقیب.**
سالها گذشت. اِزرا با گوشهایی که از جنس صدفهای دریایی شده بودند، کنار درب برج میایستاد، به امید شنیدن پژواک کلمات مسیحا. او سایه شاگردان خارج شده را دنبال میکرد، با چشمانی تیزبین، چرکنویسهای مچاله شدهای را که سهواً از جیبهایشان میافتاد، جمع میکرد. این تکهکاغذها، که از جوهرِ خیسِ دانایی آغشته بودند، گنجینهای برای او بودند. اِزرا با صرف وقت بسیار، این خردهریزها را کنار هم میگذاشت؛ یک الگوی هندسی ناقص، یک فعل صرفنشده، یک اشاره به «نقطه آغازِ صفر». برای او، این قطعات پازل، تمام جهان استاد بودند. اشتیاق او، خوراکِ روزانهاش بود.
روزی، درست زمانی که اِزرا مشغول رمزگشایی از یک لکه جوهر بود که به شکل یک پرنده شکسته به نظر میرسید، درب خانه خشتی او با صدای خشداری باز شد.
در آستانه، استاد مسیحا ایستاده بود. ردای او بوی چوب صندل برج و سرمای ارتفاعات را میداد. مسیحا لبخند زد؛ لبخندی که هزاران سال سکوت را در خود حمل میکرد.
«اِزرا، فرزندم،» صدای استاد، گرمتر از هر زمزمهای بود که اِزرا تاکنون در کنار برج شنیده بود. «شوق تو مرا وادار کرد تا بیایم. من سالهاست که اشتیاق تو را از دور میبینم. حالا وقت آن است که آنچه را از کاغذهایم ربودی، با تمام عمقش بشنوی.»
مسیحا وارد شد و بر روی همان حصیر سادهای نشست که اِزرا هر شب بر آن به رویاهایش میچسبید. استاد شروع کرد به روایت کردن؛ از «رنگهای ناگفته» گفت، از جایی که نور اولین بار از تاریکی جدا شد، از چرخه جذب و دفع روح، و از آن نقطهای که اِزرا هرگز نتوانسته بود در چرکنویسها بیابد. کلمات، روان و کامل، رازها را یکی پس از دیگری برای او میگشودند.
اما در این میان، اتفاق عجیبی افتاد.
اِزرا ساکت بود. او به استاد نگاه میکرد، اما نه با آن چشمهای سوزانِ جستجوگرِ سالهای گذشته. آن اشتیاقِ کور و پرخروش، آن سوزِ شیرین که او را مجبور به ایستادن در سرما و جمعآوری زبالههای دیگران میکرد، در فضای اتاق ناپدید شده بود.
آنچه اکنون بر قلب او حاکم بود، **آشناییِ سنگین** بود.
او تمام مطالب را میفهمید، اما درک مطلب جایگزین لذت رسیدن شده بود. یافتن پاسخها به این آسانی، همانند دیدن پایان یک شاهکار ادبی در صفحه اول بود؛ لذت پردهبرداری از بین رفته بود. آن کاغذهای مچاله، به خاطر نادانیِ او، ارزشمند بودند؛ هر لکه جوهر، دریچهای به یک جهانِ ناشناخته بود. اما اکنون که دریچهها با کلید باز شده بودند، خودِ کلید (اشتیاق) بیاهمیت به نظر میرسید.
اِزرا فهمید: **سفرِ جستجو، خودِ مقصد بود.**
وقتی استاد سخنش را به پایان برد و با انتظار منتظر حیرت شاگرد ماند، اِزرا فقط توانست بگوید: «متشکرم، استاد. مطالب نورانی بودند.»
اما در دلش، او حسرت تمام آن شبهایی را میخورد که زیر آن برج ایستاده بود، زیرا آن شبها، او بیش از این لحظه، شاگرد استاد مسیحا بود.
مسیحا لبخندش را عمیقتر کرد، لبخندی که اکنون بیش از هر چیز شبیه **همدلی** بود.
«پس تو، اِزرا، همانند بسیاری از ما، دچار بلایی شدهای که من آن را **«مرگ از طریق پاسخ»** مینامم. تو گمان کردی که لذت در «دانستن» است، در حالی که حقیقت، در «درخواستِ دانستن» نهفته بود.»
استاد برخاست و به آرامی به سوی در رفت.
«تو حالا دو راه داری، شاگرد من. میتوانی در این فضای خالی بنشینی و اجازه دهی این کرختی تو را ببلعد، زیرا لذت دیروز دیگر بازنمیگردد. یا میتوانی درک کنی که پاسخهای من، پایان راه نبودند، بلکه **نقشهای برای سفری جدید** بودند.»
مسیحا قبل از خروج، مکث کرد و برگشت.
«من رازِ رنگهای ناگفته را به تو گفتم. اما اکنون، تو باید یاد بگیری چگونه آن رنگها را با جوهری که خودت میسازی، بر روی بومِ زندگیات ترسیم کنی. اشتیاقِ گذشتهات مرده است، زیرا وظیفه خود را انجام داده است؛ او تو را به اینجا رساند. **اکنون، وظیفه تو این است که با دانشی که به دست آوردهای، اشتیاق جدیدی خلق کنی: اشتیاق به آفرینش، نه فقط دریافت.** برو و رنگِ جدیدت را جستجو کن. این بار، از من نپرس، بلکه از خودت بپرس.»
و استاد رفت.
اِزرا در سکوت اتاق تنها ماند، اما این بار سکوت، سکوتِ فقدان نبود، بلکه سکوتِ **احتمالات جدید** بود. او میدانست که آن اشتیاق قدیمی بازنمیگردد، اما شاید در پشت آن دیوار کرختی، بذری کوچک از یک شورِ خلاقانه، منتظر جوهرِ جدیدی بود که خود اِزرا آن را فراهم میکرد. او برای اولین بار، مجبور بود به جای چشم دوختن به کاغذهای دیگران، به دستانِ خالی خودش نگاه کند.
- ۰۴/۰۷/۲۷