داستان کجاست
روی تخته نوشت: بهترین دونده های جهان سیاهپوستها هستند.
برگشت سمت ما که: این داستانه؟ گفتیم نه
باز نوشت: بهترین تیراندازهای جهان، سفید پوستها هستند.
هنوز برنگشته بود سمت ما که گفتیم داستان شد.
----
داستان شد. همه چیز داستان شد .
تو می دانی چرا چشمهای من خیسند؟
می دانی بیشتر عمر زیبای من گذشت. جوانی در حال وداع است. کمرم شهادت می دهد و گره های پیشانیم داد می زنند.
گفتم گره، آخرش هم نفهمیدم همه روزهایی که گذشت مقدمه کدام گره در داستانی که من هستم شد.
می ترسم وقتی روی تخته می نویسندم فرشته ها بگویند این که داستان نشد...
من تازه دارم چشم باز می کنم. تازه دارم دوست می دارم
چشمهایم خیسند، گره داستانم کجاست....
باید وقتی روی تخته می نویسندم ، تو جمله ای اضافه کنی
تا فرشته ها بگویند
این داستان نشد،به دوست داشتن تو تبدیل شد...
- ۰۴/۰۸/۰۳
عالییییی
عالییییی
عالیییی