مفقود اما پدیدار
اشکی خوبه که بی سر صدا و بدون زور و ضرب بزنه بیرون
اشکی که غافلگیرت کنه، که برای چشم و ابروی کسی باشه که زنده تر از خودته، ندیدیش اما کتاب خاطراتش رو از زاویه زنش می خونی
کتاب نوشته ان و بار دوم ایثار کرده ان
بار اول وقتی هشت سال زیر بمب زندگی کردند که از جبهه مراقبت کنن
بار دوم وقتی از اون همه ترس و انتظار و داغ روایت کردن و چه امانتدارانه....که همه شادیهای مختصر و با خون دل به دست آمده را هم، مو به مو برایت تصویر کردند.
اینها چقدر آدم را، روح آدم را سخاوتمندانه زیر باران می گیرند.
ما جنگ ندیدیم، صدای انفجار نشنیدیم
آواره نشدیم
افسردگی و اضطراب و دلتنگی مچاله مان نکرد
اما از زییایی ها و لذتهای زندگی زیر سایه براق جنگ بی نصیب نشدیم
من در کتاب ساجی، راه جدیدی برای دیدن تو پیدا کردم
شهید
راستی که شادی حلال است در عزای تو، چون خودت به عشق پیغام داده ای که:
بگو رفتنم را باورنکنند...
من از همیشه زنده ترم
- ۰۴/۰۸/۰۹
سلام🌻
حال شما؟
برخلاف بعضی افراد که دوست دارند زندگیشون رو کتاب کنند یا منتظرند اتفاق بزرگی بیفته تا به همه بگن، بازماندگان شهدا بعضا اصلا میلی به روایت، خصوصا گفتن خاطرات شخصیشون ندارن. ولی احساس وظیفه میکنند و تنها انگیزه این میشه که یاد و منش شهیدشون رو زنده نگه دارند.
+ چند وقت پیش رفتم قطعه شهدای جدیدمون، یاد صحبت شما پای یکی از نظرات افتادم که چه دیدنی میشه زائرهای این قطعه. چقدر بچه، چقدر نوجوان...
خانواده ساداتی ارمکی رو از همون روزها جنگ خیلی دوست داشتم، بیشتر برای اون مزارها رفتیم حتی. سر مزارشون یه خانم مسنی روی صندلی تاشو نشسته بود خیره به مزارها. از تسلیتگوییها و بُهتش حدس زدم مادر شهید ساداتی باشن. نتونستم جلو برم.
کانال ریحانه رو قبلش خونده بودم.
خاطرات خواهر- برادریهاشون حالا جمع شده بود توی یه سنگ سفید.
افتخار ضمنیش به منش پدر و مادرش کنار دستشون بود.
اونطرفتر خونهی مادربزرگ و پدربزرگ.
خانوادهی شهیدی که شهید شدند.
چشم چرخوندم دنبال اسرا، نازنین و ... .
شهدا زنده ان، شهدای این قطعه زندهتر انگار.
هنوز بچههایی هستن که باهاشون پشت یه نیمکت نشسته باشن.
چند ردیف جلوتر یه آقایی به خانمش یه عکسی از بالای مزارها رو نشون داد و گفت: برات آشنا نیست؟
خانم گفت دیدمش؟
آقا گفت تو محل ندیدیم؟ بعد جا خورد که عههههه همکارم بوده قبلا!
منی که چهار خط پس و پیش کانال افسانهها رو خوندم حتی دل نداشتم تا نزدیک مزار برم و از دور فاتحه خوندم.
اون مادربزرگی که تا نوه و عروس و پسرش با کلی مهمون ناهار خونهش بودن و تا سرشب موندن و بعد خداحافظی کردن و رفتن، که نمیدونسته این آخرین خداحافظیه، به چه دلی میشینه خیره میشه به مزار؟
که حالا روایت کردن و خاطرهگوییها بماند...
یک جایی تو مصاحبه گفته بود به بچههام گفته بودم هروقت مصطفی شهید شد باید به خودم بگید. خودم رو محکم نگه میدارم.
انتهای روایت اما گفت کاش فقط پسرم شهید شده بود...