تاب و عتاب عالم نو
دل و جان این همه نیست.
باید بین حافظ و نویسنده های روسی از یک طرف و روانشناسی به قول خودش مدرن یک مناظره راه بیاندازیم نازنین.
دیشب دختر ماه من می لرزید و به خودش می پیچید تا جلوی گریه کردن خودش را بگیرد و چه شبی شد برای ما.
امروز وقتی شبنم توی اداره از روی مهربانی ذاتیش سراغی از دخترم گرفت در دلم باز شد و درباره ناراحتیهاش لب باز کردم. ناگهان وقتی سعی کردم توضیح بدهم که معلم ادبیات به قول خودش برای بیرون کشیدن بچه ها از منطقه امن چه جوی از پوچ گرایی و قدسی زدایی از همه منابع ایمان و امنیت راه انداخته و دخترم توی این جو، چطوری دارد بال بال می زند، شبنم طرف معلم ادبیات را گرفت.
یا شاید هم من فکر کردم طرفش را گرفته
شاید شبنم فقط داشت میگفت تعصب نداشته باش هیچ چیز قطعی نیست ...
اما من تند شدم بهش که بابا موضوع تعصب نیست موضوع اینست که کل کلاس با هم در هیچ و پوچ شمردن جهان و هر چه در آن است متفقند و خون دل را این وسط دختر من می خورد....
همه همکارهام می گفتند : "آخه اینم شد مطلبی که یه دختر نوجوون بابتش این همه به خودش بپیچه؟"
دقایقی از ناراحتی این که وضعیت دخترکم درک نمی شد و کسی بهش حق نمی داد صدایم بالا رفت.
چرا برای این خانمهای مهربان مهم نبود که طفلک چقدر هر روزی که با معلم ادبیات و معلم تاریخ کلاس دارد بال بال می زند؟
صدایم رفت بالا و این گزکی دستشان داد که "بفرما ببین خودتم عین دخترت متعصبی!"
گفتم:" ببینین این که معلم ادبیات همه عواطف و معنویات بشری رو تحویل میده به تنازع بقا من به راحتی میتونم بگیرم بزارم یه گوشه دلم
ولی دختر من به این امید زنده است که عشق وجود داشته باشه...دختر من از" ما خلفت الجن والانس الا لیعبدون " یا هیچی نمی فهمه یا همه چیز رو روی این اصل میزاره ...اون دلش مثل دل ما وصله پینه ای و پر از زخم و شکست و سرد و گرم روزگار نیست. اون وضعیت هردمبیل و باری به هر جهت و باشه تو راست میگی مخالفتم راست میگه منم راست میگم رو بر نمی تابه.... اون تمام مدت کلاس زجر میکشه و دم بر نمیاره اما از عمق وجودش خلوص میخواد...تمامیت میخواد
اون نمی تونه توی ظرفی که داروین آب دهن انداخته، غذا بخوره..."
ولی نشد اینها را جا بیاندازم...و فقط با زبان بدن و بالارفتن صدا و این چیزها ثابت کردم که ماها یک مشت آدم متعصب عصبی هستیم که نه به عنوان دوست که به عنوان همکار و بغل دستی هم قابل تحمل نیستیم.
این بخشی از جنایت امروز من بود
بخش دیگرش بعد از اداره بود که تصمیم گرفتم پیاده بیایم چون پول نداشتم و توی راه کتاب صوتی تنگنا را گوش دادم
ای یاران و همراهان گرامی ادبیات روسیه را نخوانید و گوش هم ندهید...چرا که ادبیات کلا یعنی روسیه
ای عزیزان چرا کتابی که یک نویسنده روس درباره سرگشتگی روانی نوشته را گوش میدهید که بیاید توی لیست پرفروشها و من وسوسه بشوم تمام بعد ازظهرم را باهاش بگذرانم و چند بار مردم مجبور شوند موقع رد شدنم از خیابان ترمز بگیرند که بلایی سرم نیاید؟
ای نویسنده محترم این که درباره من دیوانه ام یا نه به این تردستی طراحی می کنی و جملات ناب می نویسی قلمت طلا اما فکر عواقبش را هم بکن.
ما که همگی در معرض دیوانگی هستیم و امروز و فرداست که فکری بشویم آیا از اول دیوانه بوده ایم که اینطور فکر کردیم و این طور عاشق شدیم و این طور زندگی کردیم و این طور کار کردیم
یا تظاهر به دیوانگی کردیم تا تمام بی عقلی هایمان در عشق و زندگی و کار را توجیه کنیم
معلوم نیست چرا جمع می بندم اینجا که کسی جز من، دیوانه نیست.
بسیار بسیار تنگنا را پسندیدم ...وفتی رسیدم خانه جواد و علی داشتند همدیگر را قیمه قیمه می کردند سعی کردم بینشان بایستم و جدایشان کنم نشد...خودم و جواد را از خانه بیرون انداختم و در فرصتی که در باز شد خودم برگشتم و جواد را راه ندادم...زد هرچیز شکستنی توی کمد کفش بود را شکست و بعد خانه را ترک کرد...دقایقی بعد برگشت
کاپشنش را دادم که به خاطر سرما، ترک کردن خانه را نصفه نیمه رها نکند ....
یک ساعتی که نبود سوزی از غم در سکوت خانه پیچید علی هم به خودش می پیچید از نگرانی و اصرار می کرد بروم دنبال جواد .
من بقیه تنگنا را گوش دادم ...تمام که شد...جواد که برگشت....تازه دو تا چراغ توی ذهنم روشن شد....جواد دارد نقشی را به خودش و نقشهایی را به ما القا می کند و ما داریم تحت کارگردانی او بازی می کنیم و من امروز به مدد تنگنا این بازی را بر هم زدم!!!
از اندازه های معمول کله ام بیرون رفتم و بزرگتر نگاه کردم...
الحق جواد صاحب یکی از آن مغزهای احترام برانگیز است...
کاش با برهم زدن بازی اش، نمی شکستمش.هر چند لازم بود!
حالا فقط مانده که بازی معلم ادبیات را بشکنم.
چطور است یک مناظره راه بیاندازم بین فروید و حافظ
فروید بگوید جذابیت باسن بزرگ در زنان به خاطر این است که این طور زنها بهتر بچه به دنیا می آورند و این مال تنازع بقاست.
حافظ بگوید جذابیت قد بلند در معشوقگان به خاطر این است که قد بلند ما را یاد سرو می اندازد و سرو هم نماد جاودانگی است
بعد خودم بایستم وسط و بگویم هر دو عزیز یک چیز می گویید منتهی با دو لهجه.
بعد دخترکم با چشم گریان بپرد وسط و بگوید مامان متنفرم ازاین هردمبیل بازی هات ...از این، همه را قبول کردنهات
مامان تو دیوانه ای ....
بعد نویسنده تنگنا بیاید و بگوید
من هیچ صحبتی ندارم...
.اصلا چطور است تنگنا را بخرم و به معلم ادبیات دخترم هدیه بدهم؟....
تقاضای کمک دارم...اگر تا اینجای مطلب درازم را خوانده ای کمکی بکن ...
خصوصا از آقای دکتر رضا صادقی که دستی بر آتشی که از آن حرف می زنم دارند تقاضای کمک دارم
البته شک دارم خواننده این مطالب آشفته باشند....
نازنین
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
تاب و عتاب عالمی می کشم از برای تو
- ۰۴/۰۸/۱۴

سلام
ب نظرم اصلا نگران حرفهای معلم ادبیات نباشید
دیر یا زود دخترتون باید تو این فضا قرار میگرفت
زمانی ک ما تازه دانشجو شدیم و از فضای بسته دور و برمون وارد اون فضای باز و عجیب و غریب رشته روانشناسی و کلا دانشگاه شدیم همه این حالتها رو تجربه کردیم ...
سخته درد داره
ولی بالاخره آدم باید باهاش رو ب رو بشه
حالا ک با این وضع باز جامعه طبیعیه ک زودتر نوجوونها بخوان با این فضاها مواجه بشن ....
شما فقط همراهش باشید ...
با همین دنیای کتابها اشناش کنید ..
خصوصا کتابهای آقای حائری شیرازی..کتاب تعلق، تفکر ...
ب نظرم تو همین کتاب تفکر بود ک میگفتن پوچ گراها درست میگن دنیا پوچه ولی مشکل اینه ک همینجا متوقف میشن ... خب حالا ک دنیا پوچه تو باید چطور از این پوچی نجات پیدا کنی؟ (ی همچین مفهومی ) که یعنی اگر آدم ب پوچی این دنیا رسید قدم بعدیش باید ب خدا برسه ... ولی پوچ گراها قدم بعدی رو برنمیدارن...
رمانهای نادر ابراهیمی رو بهش معرفی کنید
این کتابها دنیای بزرگ و بامعنای اسلام گراها رو ب نوجوون معرفی میکنه و اونقدر توش غرق خواهد شد ک از مواجه شدن با چنان افرادی نگران و مضطرب نشه
راستی
من هیچ وقت با رمانهای خارجی ارتباط نگرفتم ...
نه که نخونده باشم ... خوندم
ولی نتونستم تا آخر تمومشون کنم...