به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش می باش

که نیستی است سرانجام هر کمال که هست

به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش می باش

که نیستی است سرانجام هر کمال که هست

سلام خوش آمدید

چشم بیمارش

جمعه, ۲۴ آبان ۱۴۰۴، ۰۶:۲۶ ق.ظ

وقتی برای اولین و احتمالا آخرین بار قلم برداشتم تا رمانی بنویسم  او شد یکی از مهمترین شخصیتهاش. در حالیکه نمی دونستم نقشش تو وجودم این همه پر رنگ بوده .اولین بار محسن دایی بود که توجه منو بهش جلب کرد. تو حیاط با بقیه پسرهای فامیل فوتبال بازی می کردیم....عمورضا  بعد بازی کنارم کشید: خوب نیست دختر با پسرها فوتبال بازی کنه

محسن دایی بعدها بهم گفت من زیاد از آخوندها خوشم نمیاد اما این یکی فرق می کنه....

من نمی دونم عمورضا دقیقا چه فرقی با بقیه عموها و فامیل داشت اما امروز تو دهمین سالگرد فوتش که نگاهش می کنم می بینم همیشه به خاطر چشمهای بسیار زیباش ویژه دوستش داشتم.

این چشمها ازشون شور و شادی و محبت می زد بیرون. 

"بیا صبح به صبح دوتا استکان چایی سهمیه توه....حالا یکی خوردی یا دو تا؟ 

نمی دونم عمو...

ئه شک بین یک و دو باطله باید از سر بگیریم...."

زن کم سن و سالش پابماه بود که مادرم رفت حج واجب.من سه سالم بود و سپرده بودنم دهات پیش بابایی و ننه ای. بدقلقی می کردم....نمی دونم کی خبرش کرد که پاشد از قم اومد دهات‌‌‌‌...فصل توت بود. منو رو دوشش سوار میکرد می برد توتستون...واونقدر بهم محبت کرد که دوری از مادرم رو کوتاه تر کرد.

سوم دبیرستان بودم که گره خوردم توی خودم...باز عمو پیداش شد، از قم اومد در خونه مون، برم داشت یک هفته بردم دهات.  بدون اینکه کلمه ای ازم بپرسه حرفهایی می زد که می نشست به اعماق....بهتر شدم

تاریخ عروسیم ناگهان یه هفته افتاد جلو، عمو مشهد بود ....وقتی برگشت زنگ زد گله کرد: می خواستم بیام عروسیت...و پاشد با خانوادهش و  یه پتوی  نرمینه سبز، همین که الان روی پسرم کشیده ام، اومد..

هیچ وقت کمتر از صد کیلومتر بینمون  فاصله نبود، اما همیشه بود.تو هفتم مادرم منبر رفت و از مادرم  گفت ....و کاری کرد که ما درست گریه کنیم.

وقتی آپاندیسم ترکید شبانه رانندگی کرد و اومد خونه مادر شوهرم دیدنم و اینقدر خسته بود که با وجودی که معذب بود، شب خونه شون خوابید و سحر باز زد به جاده....

پس با این حساب حق داشت وقتی خیلی مریض بود سراغ بگیره که فلانی چرا نمیاد دیدنم...

آب شدم و رفتم....

حال خودش نبود

چشمهاش از همیشه قشنگتر می درخشید. نماز ظهر رو بهش اقتدا کردیم ...شش رکعت خوند. و بعد که متوجه شد از ما عذر خواست . جگرش داشت می سوخت....داشت می رفت توی اغماو ما نمی فهمیدیم....چندتا انار از درختشون کند و وقت خداحافظی انداخت تو دامنم...ما که زدیم بیرون با آمبولانس بردنش....

بیمارستان بهش سر زدم تو اغما بود. بهش گفتم عمو صبر داشته باش ...بهار که بیاد نوه ات به دنیا میاد . مریضیت هم خوب میشه ....

چشمهاشو به زور  کمی باز کرد . مریضی اون چشمها رو  زیباتر  کرده بود... با لهجه دهی گفت 

بهار مرده ها رم خوب می کنه؟

تازه پنجاه سالش شده بود که رفت...

  • ۰۴/۰۸/۲۴
  • .

نظرات (۱۱)

  • °•ســــائِلُ الزَّهـرا•°
  • عزیزم 

    چقدر دلنشین بود

    میخواستم بنویسم حق پدری بر گردنتون دارن ..بهتره زود به زود بهشون سر بزنید .چون معلومه  شمارو که میبینن روحیه شون خوب میشه.این حق رو ازشون نگیرین.

     

    شک کردم ودوباره خوندم

    روحشون شاد..خدا همه رفتگانتون رو قرین رحمت کنه ان شالله...وبه شما صبر و آرامش عطا کنه🙏🏻

    وجود بعضیا تو زندگی مون واقعا خودِ خودِ نعمتِ

    پاسخ:
    واقعا حق پدری داشت به گردنم 
    به گردن تمام خواهر زاده ها و برادر زاده هاش
    و خواهرش و مادرش 
    که تنها پناهشون تو مریضی و دعواهایی که شوهرعمه نااهلم راه می انداخت عمورضا بود
    ممنون

    مرا چشمی‌ست خون‌افشان ز دست آن کمان‌ابرو

    جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو

     

    غلام چشم آن ترکم که در خوابِ خوشِ مستی

    نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو

     

    هلالی شد تنم زین غم که با طغرا‌ی ابرو‌یش

    که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو؟

     

    رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم

    هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان، ابرو

     

    روانِ گوشه‌گیران را جبینش طرفه گلزار‌ی‌ست

    که بر طرْف سمن‌زارش همی گردد چمان ابرو

     

    دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حسنی

    که این را این چنین چشم است و آن را آن چنان ابرو

     

    تو کافر‌دل نمی‌بندی نقاب زلف و می‌ترسم

    که محرابم بگرداند خم آن دل‌ستان ابرو

     

    اگر چه مرغ زیرک بود حافظ در هوادار‌ی

    به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان‌ابرو....

     

    + نمی دونم چرا ناخودآگاه یاد این شعر افتادم :)... و حالا که ناخودآگاه بود می تونید به چشم فال هم بهش نگاه کنید و برید تفسیرش رو بخونید (چشمک!)

     

    ++ خدا رحمت کنه ایشون ، مادر بزرگوارتون و همه رفتگان رو... الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم♡

     

     

    پاسخ:
    خیلی ممنونم
    یه بار حضرت حافظ شعر رو گفته یه بار علیرضا افتخاری آوازشو خونده یه بارم تو برام فرستادی
    برای هر سه نفر از خداوند نور و نعمت و رحمت می طلبم

    قرین رحمت و رضوان الهی باشند...

    بعضیا بلدند چطور زندگی کنند و غبطه برانگیز میشن...عمو رضای شما هم از همین آدمها بوده...

    و خب خدایا تو شاهد باش ما هم دلمون خواست مثل آدم زندگی کردن رو...

    اللهم ارزقنا...

    پاسخ:
    خیلی بالای دلش وایساد پای خانواده پای مردم روستا پای مردم شهر
    و بالای دلش هم حیلی تاوان داد
    مریضیش هم از زیاد خون دل خوردن بود

    ممنونم

    خدا رحمتشون کنه ...

    چقد زیبا نوشتید ...

    چقد این آدم ها خاصن ... 

     

    من روزهای بعد از مامانم فکر میکردم میتونم مثل ایشون باشم... حواسم ب همه باشه ... ب همه محبت کنم... تو موقعیت های مهم زندگی ادمها حتما کنارشون باشم و... 

    ولی نشد... نتونستم ... اون موقع فهمیدم ک اصلا مثل شون بودن آسون نیست... 

    پاسخ:
    خدا رحمتشون کنه
    حتما در شما هم روحیات مامان هست 
    همین که اون روحیات رو دوست دارین یعنی همین

    چقدر بی اینکه بشناسمشون جای خالی‌شون تو دنیارو احساس کردم... 

    پاسخ:
    چقدر قشنگ گفتی...
    یه وقتا آدم میگه بی انصافیه اینا برن



    فاخته خوبی؟ 
    خیلی کم پیدایی ها؟؟؟؟
  • 💕 پسر خوب 💕
  • واقعا لذت بردم و واقعا یه همچین آدم هایی برای زندگی هممون لازمه...

    کاش بتونیم خودمون اون آدم خوبه ی زندگی بقیه باشیم...

    خداوند رحمتشون کنه

    پاسخ:
    کاش بتونیم آدم خوبه زندگی بقیه باشیم
    ممنون

    دقیقا...

     

     

    ممنون، خداروشکر:)

    از وقتی قالبم پرید با اتاق غریبی کردم:))) البته کلا هم این روزا تو نوشتن تنبلی میکنم

    پاسخ:
    اتاق رو رنگ کن و بده دست یه غریب

    همه ی عمو رضا ها به همین اندازه خوبن
    اونا که عمو رضا نداشتن اینو نمی دونن.

    پاسخ:
    شما احتمالا عمورضا داشتین یا بودین
    واقعا اسمها خیلی مهم و موثرن 
    گرچه تعیین کننده شاید نباشن
    من این مطلبو به تجربه کم کم دارم می فهمم

    چه قشنگ بود...

    خدا رحمتش کنه...

    ان‌شاءالله آخرین رمانت نخواهد بود

     

    منم یه عمه خدیجه دارم. ۵ تا نوه داره. هر بار زنگم میزنه. من جواب نمیدم. یادم میره زنگ بزنم و...

    بازم زنگ می‌زنه 

    و...

    خلاصه که روی منو کم میکنه و من هر بار آب میشم ولی ته دلمم قند آب میشه از بودن بی‌منتش

    پاسخ:
    چرا منم با خاله هام همینم؟ 
    مردم از خجالت
    و یه نکته
    واقعا دیدن مرتب ارحام
    عمرو طولانی میکنه
    قشنگ میانگین عمر آدمها تو خانواده همسرم پونزده سال بیش از ماست

    به نظر میرسه باید به زودی این کارو بکنم، چون نبودن اتاق، حس آوارگی میده بهم:)

    پاسخ:
    مبارکه
    دیده ام که میگم

    :) 💚

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی