چشم بیمارش
وقتی برای اولین و احتمالا آخرین بار قلم برداشتم تا رمانی بنویسم او شد یکی از مهمترین شخصیتهاش. در حالیکه نمی دونستم نقشش تو وجودم این همه پر رنگ بوده .اولین بار محسن دایی بود که توجه منو بهش جلب کرد. تو حیاط با بقیه پسرهای فامیل فوتبال بازی می کردیم....عمورضا بعد بازی کنارم کشید: خوب نیست دختر با پسرها فوتبال بازی کنه
محسن دایی بعدها بهم گفت من زیاد از آخوندها خوشم نمیاد اما این یکی فرق می کنه....
من نمی دونم عمورضا دقیقا چه فرقی با بقیه عموها و فامیل داشت اما امروز تو دهمین سالگرد فوتش که نگاهش می کنم می بینم همیشه به خاطر چشمهای بسیار زیباش ویژه دوستش داشتم.
این چشمها ازشون شور و شادی و محبت می زد بیرون.
"بیا صبح به صبح دوتا استکان چایی سهمیه توه....حالا یکی خوردی یا دو تا؟
نمی دونم عمو...
ئه شک بین یک و دو باطله باید از سر بگیریم...."
زن کم سن و سالش پابماه بود که مادرم رفت حج واجب.من سه سالم بود و سپرده بودنم دهات پیش بابایی و ننه ای. بدقلقی می کردم....نمی دونم کی خبرش کرد که پاشد از قم اومد دهات...فصل توت بود. منو رو دوشش سوار میکرد می برد توتستون...واونقدر بهم محبت کرد که دوری از مادرم رو کوتاه تر کرد.
سوم دبیرستان بودم که گره خوردم توی خودم...باز عمو پیداش شد، از قم اومد در خونه مون، برم داشت یک هفته بردم دهات. بدون اینکه کلمه ای ازم بپرسه حرفهایی می زد که می نشست به اعماق....بهتر شدم
تاریخ عروسیم ناگهان یه هفته افتاد جلو، عمو مشهد بود ....وقتی برگشت زنگ زد گله کرد: می خواستم بیام عروسیت...و پاشد با خانوادهش و یه پتوی نرمینه سبز، همین که الان روی پسرم کشیده ام، اومد..
هیچ وقت کمتر از صد کیلومتر بینمون فاصله نبود، اما همیشه بود.تو هفتم مادرم منبر رفت و از مادرم گفت ....و کاری کرد که ما درست گریه کنیم.
وقتی آپاندیسم ترکید شبانه رانندگی کرد و اومد خونه مادر شوهرم دیدنم و اینقدر خسته بود که با وجودی که معذب بود، شب خونه شون خوابید و سحر باز زد به جاده....
پس با این حساب حق داشت وقتی خیلی مریض بود سراغ بگیره که فلانی چرا نمیاد دیدنم...
آب شدم و رفتم....
حال خودش نبود
چشمهاش از همیشه قشنگتر می درخشید. نماز ظهر رو بهش اقتدا کردیم ...شش رکعت خوند. و بعد که متوجه شد از ما عذر خواست . جگرش داشت می سوخت....داشت می رفت توی اغماو ما نمی فهمیدیم....چندتا انار از درختشون کند و وقت خداحافظی انداخت تو دامنم...ما که زدیم بیرون با آمبولانس بردنش....
بیمارستان بهش سر زدم تو اغما بود. بهش گفتم عمو صبر داشته باش ...بهار که بیاد نوه ات به دنیا میاد . مریضیت هم خوب میشه ....
چشمهاشو به زور کمی باز کرد . مریضی اون چشمها رو زیباتر کرده بود... با لهجه دهی گفت
بهار مرده ها رم خوب می کنه؟
تازه پنجاه سالش شده بود که رفت...
- ۰۴/۰۸/۲۴

عزیزم
چقدر دلنشین بود
میخواستم بنویسم حق پدری بر گردنتون دارن ..بهتره زود به زود بهشون سر بزنید .چون معلومه شمارو که میبینن روحیه شون خوب میشه.این حق رو ازشون نگیرین.
شک کردم ودوباره خوندم
روحشون شاد..خدا همه رفتگانتون رو قرین رحمت کنه ان شالله...وبه شما صبر و آرامش عطا کنه🙏🏻
وجود بعضیا تو زندگی مون واقعا خودِ خودِ نعمتِ