ژاکت قهوه ای
ای رفقای زبون بسته ی بیانی چه خبر شده ؟ چه خبر شده واقعا؟ من مطمئنم حوادث زبون بسته نیستند. حرف دارن خیلیم حرف دارن
اگر گوش داشته باشم
نازنین
صبحی داشتم به روشنایی درون خیره خیره نگاه می کردم. توش فرو رفته بودم که اون موتوری ژاکت قهوه ای خیلی صمیمانه کیفم و ژاکت بچه م رو از دستم کشید و رفت.
خیلی صمیمانه جیغ کوچکی کشیدم که معنیش این بود : نفهمیدم چی شد
مردی و چهره اش خیلی زحمت کشیده با نگرانی نگاهم کرد و گفت چی شد
گفتم برد...دوید دنبالش وظیفه ای که داشت را ادا کرد
داد زد کثافت
مرد دیگری نگاهم کرد و فهمید زیاد اینجا نیستم ...نتونست وظیفه ش رو نادیده بگیره و ازم پرسید حواست کجاست
نازنین حواسم کجاست ؟ بچه ام می لرزید . اما من با دستهای ناگهان خالی و او با دندان های لرزان، سوار اتوبوس شدیم.
سر پیچ مدرسه اش، یک شعبه کوچک از بانک بود با کارمندان مهربانی که زود کارتم را سوزاندند و کارت جدید دادند و همدلی بسیار کردند
همه چیز زیبا بود نازنین
دلم برای برادر ژاکت قهوه ای نسوزد آیا؟
چیزی که دوستش ندارم این ناشنوایی است ....واضح است که امروز همه می خواستند چیزی به من بگویند که من فقط حرکت لبهایشان را دیدم اما چیزی نشنیدم
تو ای روشنایی درون
تو زبان باز کن به من بگو چه خبر است.
گوشی و کتاب سفر به جنون عبدالرضا فریدزاده که امانت کتابخانه بود و ژاکت بچه و لقمه صبحانه ام و کیف زهره
به کار چه کسی می آید؟
آن الذین سبقت لهم من الحسنی اولئک عنها مبعدون
- ۰۴/۰۹/۰۲

سلام، شاید پیامش این بود که بیخیال نازنین.
انشاءالله بهترهاش رو بگیرید، و تو فکر بچه نمونه