باز هم آن تریلی ها
دیروز هم عقب تریلی مخصوص حمل شهدا راه رفتیم. روز بارانی ای بود. البته باران فقط توی جان مردمی می آمد که دور و بر تریلی ها بودند. شهر اما خشک ایستاده بود به تماشا .
در خیابان انقلاب خبری از صحنههای همیشگی نبود. نه پروژه بگیرهای شهوت انگیز آفتابی شده بودند نه تقلید کنندگانی که شیک بودن را با نمایش برجستگی و برهنگی اشتباه گرفته بودند راه می رفتند.
مردم به یک چیز خیلی فکر می کردند این را از دست نوشته هایشان می شد فهمید. وضع حجاب فاجعه آمیز شده .
با دیدن پلاکاردهای دست مردم گریه ام گرفت نه برای روضه ها و مظلومیت عشق اولم علی که شعرها و مداحی ها بابتش خوب اشک می گرفتند و نه به عادت دو سال گذشته برای غزه و اوضاع تیره و تارش
اینبار برای از دست رفتن میراث شهیدها، برای بی عملی خودم، برای جاهلیت دوباره
برای اینکه مطمئن بودم کارهایی از دستم برمیآمده ولی به خاطر ترس و ناامیدی انجامشان نداده بودم.
انگار این را شهدا داشتند به من یادآوری می کردند این بی عملی خودم را.
بهشون گفتم باشه قبول
بازهم تکرار این عبارت آشنا
شهدا شرمنده ایم
اما راستش کار از این حرفها گذشته....
حالا شما بفرمائید که برای این شهر مرده و خشک چه برنامه ای دارید؟
- ۰۴/۰۹/۰۵
به نظر شما چی باعث این اتفاقات شده؟