رستم از این بیت و غزل

چو غنچه گرچه فروبستگی ست کارِ جهان

رستم از این بیت و غزل

چو غنچه گرچه فروبستگی ست کارِ جهان

سلام خوش آمدید

بسم الله الرحمن الرحیم

دوست دارم زندگی رو.   دوست دارم این هیچ کسی که الان هستم رو . وجود داشتن رو نفس کشیدن رو.

تماشای عاشق شدن بچه هام در چند سال آینده  از الان قند تو دلم آب می کنه.

دوست دارم که همه با هم سیصد کیلومتر می کوبیم بریم لامپ سوخته ی مادر رو عوض کنیم و گرفتگی سینکش رو باز کنیم.

دوست دارم که پسر داداشم هم با ما میاد 

دوست دارم که عمه و خاله وزندایی براش تولد میگیریم و مامانش که دستش بند بوده و نتونسته بیاد از دور فیلمشو می بینه

دوست دارم اتاقهای خونه مادر رو که پر از سجده های یواشکی و نمازهای شب تا صبحشه

دوست دارم گردش ایام رو 

دوست دارم گذشتن گذشته رو و دوست دارم درس گرفتن و مطالعه و عبرت ازش رو 

کتاب ننوشتم که ننوشتم، خودم یک کتاب خونده نشده ام به چه پر برگی

بزار اینجا کنار برگ درخت خودمو ورق بزنم 

بشینم لب باغچه و با گل سرخ حرف بزنم

آی گل سرخ، حواست جمعه؟ سرخیت از حد زده بیرون. 

من حد خودمو نشناختم. تو حد خودتو شناختی؟

نگاه به باغچه می کنم حد خودم را دنبال می کنم. پیش چشمم باغچه باز می شه باغ میشه شرق تا غرب رو پر می کنه اما هنوز اندازه حد من نیست...

من حدم از شرق تا غرب جاش نمیشه....من حق دارم حد خودمو نشناسم....

تو بشناسش فرزندم

  • ۱ نظر
  • ۰۷ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۰:۱۷
  • Just a tiny bit of dust

صبحی خواب دیدم توی بیمارستان قدیمی که پاتوق مامانم بود با زهره قدم می زدیم.

از لای آسفالت کف محوطه گلهای زرد خاکشیر بیرون زده بود

ردیف تابلوهایی که شماره کارت و شرح حال مختصری از نیازمندان غذا روش بود رو نگاه می کردیم و رد می شدیم

دنبال کسی بودیم که دوست صمیمی مامانم بود و مامانم همیشه هواشو داشت.

خواب، حسی از انس و معرفت داشت...

  • ۲ نظر
  • ۰۶ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۹:۳۱
  • Just a tiny bit of dust

نادر طالب زاده خیلی کاریزما داشت قبول دارین؟ 

هر سال اوایل اردیبهشت یادش می کنم

یاد خداحافظی باهاش هشتم اردیبهشت تو خیابون بهشت 

یاد مسیر گفتنش 

یاد خلاقیتش در مسیر و از خود عبور کردنش 

یاد روز قدسی که روز رفتنش شد

بهش میگم آقای نادر خوش به حالت این روزها رو ندیدی

بهم میگه حتی اگه روزی یه قطره اشک هم ذخیره کرده بودی از اول این واقعه، حالا یک جریان داشتی یک جویبار لااقل

یه کم بیشتر فکر کن ....

  • ۲ نظر
  • ۰۵ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۳:۲۵
  • Just a tiny bit of dust

مامانم میگفت به دو دلیل برو دکتر یکی اینکه کنجکاوی نداری دوم اینکه بی انگیزه ای توی کارات

خدا رحمتش کنه اگه میشنید یه ساعت حرف زدن با دکتر یک میلیون خرجشه خودش دست به کار تراپی میشد برام

یه یادداشتی از میم مهاجر دیدم و پرسشهاش درباره نسبت میراث فرهنگی و معنوی ما با تراپی و سپس چیزهایی که هوش مصنوعی بهش گفته بود داغ دلم تازه شد

نیازمند اون تراپیستی هستم که در حد کوانتومی رو نفس و روانم تسلط داشته باشه و اصلا به قول این خانوم دکتر همسایه وبلاگی مون با آدم درهم تنیدگی کوانتومی داشته باشه

نیازمندم مثل مومن شب زنده داری که نماز شب براش حکم سم رو داره، قرآن گمراهش می کنه و دعا فقط تخدیرش می کنه

نیازمند تو ام ، تا بهم بگی کی چشمم رو باز کنم و چی ببینم و چی نبینم 

با من حرف بزن دارم دیوونه میشم 

دانستن اینکه بچه هایی هستند که یک لقمه نان آرزشونه و یک گوشه بی سرصدا برای خواب ندارن و همه جهانشون زندانی روباز و شکنجه گاهی مخوفه

دانستن اینکه مردمی هستن که یه حمام رفتن، اونها رو در عرش سیر میده

دانستن اینکه نوجوونهایی هستن که برگ درخت خوردنی نایابشونه

دانستن و فقط دانستن و نه دیدن یا شنیدن و نه فکر کردن بهش حتی 

در کنار این فکر که کشور من دراین میان منفعل تر از همه جهان بود 

داره خفه م می کنه....البته همه اینها بر اثر دوری تو داره از پا درم میاره

دارم فروپاشی میشم 

بیا و در کشور درون من تو انقلاب کن.

 

  • ۶ نظر
  • ۰۴ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۵:۰۳
  • Just a tiny bit of dust

تنوع طلبی و بازیگوشی چه بده. کارم به جایی رسیده بود که برای پذیرفتن یه حرف معیارم تازگیش بود.

و یادم رفته بود سادگی رو

یتیم مکه بی سواد بوده و آقای عالم شده.  هنوزم حرفهاش به دلها می نشینه و  توی کتابها نقل میشه

خمینی درس خیلی خونده بود اما خیلی ساده حرف میزد. باور نکردنی ساده حرف می زد. و حرفهاش رو از ته دل قبول می کرد هر مدرسه نرفته پابرهنه ای 

امروز به چشم دیدم که گردش توی دالان هزارسالگان و کتابهاشون لازم نیست.می تونی توی یه  طلافروشی لوکس شاگرد مغازه باشی، یه تیشرت مد روزی پوشیده  باشی و حلقه و گردن بند به خانمها پیشنهاد کنی ولی نگاهت رو از طلا و از خانمها بدزدی و توی قلبت خبرها باشه.

لازم نیست حلاج بیابانگرد باشی و سید علی قاضی کهکشان نیستی. می تونی حسابدار یه داروسازی کوچیک باشی و جز عدد با چیزی سر و کار نداشته باشی اما عوالمی تجربه کنی که عارفهای پیچیده تجربه کردند. عارفهایی با روزه های چهل روزه و شب زنده داریهای طولانی  که توی کتابها هم باورشون آسون نیست.

امروز دیدم دربدری و کتابخونه گردی و زندان بازی و چله نشینی لازم نیست.

کافیه چشم سرت رو، روی همه چیز باز نکنی و دهنت هر لقمه ای نچشه و حواست به هر داده ای باز نباشه.‌...

همین کافیه چون داده های بیرونی در ما تغییر ایجاد می کنند ...کافیه خودمون باشیم با هر چیزی واکنش ندیم  همین!

یه دانشجوی تمدن شناسی از المپیای واشنگتن رفته بود اردو . به اسرائیل . قرار بود رفح رو خواهر خونده ی یکی از شهرهای آمریکا اعلام کنن.

ریچل،  ولی از اردو زد بیرون و با مردم غزه دو سه روزی نشست. و بعد دنیا دید که بلندگو به دست با چنتا دانشجوی دیگه جلوی بلدوزر اسرائیلی وایساده و نصیحتش می کنه که این خونه رو خراب نکن

بیل مکانیکی چندباری دانشجوها رو آروم کنار می زنه اما ریچل سرجاش وایساده....پس از روش رد میشه

به همین سادگی 

ماجرای ریشل کوری رو دیروز، از روی قبر یادبودی که اتفاقی پام از روش رد شد خوندم

قضیه مال ۲۲ سال پیش بود

راستش هم ساده است ، هم غیر قابل درک....

 

  • ۶ نظر
  • ۳۱ فروردين ۰۴ ، ۲۰:۱۸
  • Just a tiny bit of dust

چهل روز بیان رو بوسیدم گذاشتم لب طاقچه .پیش ازین چندین بار سعی کرده بودم یه مدت دور این میکده آفتابی نشم و هر بار یه جوری توبه شکسته بودم. اینبار عین چی به ضریحی دخیل بستم و نذر و نیاز کردم که طاقت بیارم، شماها که زیاد زیاد رهاش می کنین رمز موفقیتتون چیه؟

و امروز صبح جمعه که بالاخره اجازه داشتم بیام ، صبح جمعه نبود که، یک تکه از ابدیت بود. 

آیا قبول دارین که ابدیت اون جاییه که بهترین لحظه هاست و بهترین دوستانتون پیشتون هستن و بهترین اتصالها رو باهاشون دارین؟ 

و آیا قبول دارین که آدم، خوشش نمیاد از دست بده؟ اگر چیزی رو نداشته باشی و دست مردم دیده باشی دلت می خوادش . اما اگر چیزی رو به دستت داده باشن و از دستت بکشن بیرون، یه بخشی از روحت باهاش میره، توش جا می مونه، ازت کنده میشه 

و آدمیزاد نمی تونه این وضعو تحمل کنه، دنبالش راه می افته، دنبال اون چیزی که تصور می کرده توی دستشه و از دستش در اومده. 

حالا فرض کنین اون که از دستتون کشیده شده عشق باشه! 

خیلیا با این پیگیری کردنهاشون موجب مردم آزاری میشن. یعنی ناخواسته با خواستنهای این چنینی، طرف حسابشون رو که به هر دلیل پشت کرده و رفته می آزارن

منم ازین آزارها به مردم داده ام‌. حد خودم رو نشناخته ام و در جای اشتباهی دنبال چیزی که فکر می کردم مال خودمه، کابینتهای آشپزخونه مردم بیگانه رو به هم ریخته ام.

برای همین دستگیر شده ام عین دزد و برام چهل روز بازداشت نوشته ان و امروز که آزاد شده ام باید توی جیب مردم دنبال پول خودم نگردم. 

تو زندان که بودیم خدا خیرشون بده چند نفر جستجوگر حرفه ای رو فرستاده بودن سخنرانی.

یکیش جناب سهروردی شهید بود. خبر داشتین اون مرد ریاضتهای چهل روزه هم آره؟

استاد با یه وضعی اومده بودها! باورتون میشه کسی که یه شاخه ستبر از فلسفه اسلامی رو خودش تشکیل داده یه کتابم زیر بغلش نبود؟ فکرشو بکنین این آدمی که یه خیابون تو بالاشهر تهران به نامشه پاچه شلوارش کوتاه بود و لباسش ژنده و پاره؟

اومده میگه: گر عشق نبودی و غم عشق نبودی. چندین سخن نغز که گفتی که شنودی. ور باد نبودی که سرِ زلف ربودی. رخسارهٔ معشوق به عاشق که نمودی

 

بعله این دانشمند هسته ای هزاره ی گذشته، اشراق رو در چشمهای یک دختر خانم زردشتی پیدا کرد و راه افتاد .

الکی نمی گم دانشمند هسته ای ها، خیلی قرائن هست که اشراقیون به حضرت حافظ سفارش این شعر را داده باشند که:

دل هر ذره را که بشکافی، آفتابیش در میان بینی

بعد از آقا یحیای سهروردی هم آقای غلامحسین دینانی رو آوردند که ما رو برد یه کتابخونه پر از دالانهای هزارساله همه هم پر از کتاب 

او هم از پیر هرات موعظه آورد که گر بسته ی عشقی خلاص مجوی و گر کشته ی عشقی قصاص مجوی

آره خلاصه قرار بود بهمون علم جستجو بدن . که به خاطر جستجوی غلط  آبرو ریزی و کلانتری و زندان نصیبمون نشه.

 

حالا که آزاد شدم یواشکی بگم  : نمی تونم ریسک کنم و تو کتابخونه ها دنبالت بگردم

خداوکیلی چرا باید بری گم بشی و آدم برای پیدا کردنت دربدر کلانتری و بیمارستان و کتابخونه و تاریخ صوفیه و عرفان بشه ؟ هان؟ 

به هر حال کتاب " دفتر عقل و آیت عشق"  آقای دینانی هم چیز خوبیه اما تو کجائی؟ تو کجائی تو کجائی؟؟

  • ۵ نظر
  • ۳۰ فروردين ۰۴ ، ۱۲:۱۹
  • Just a tiny bit of dust

خدایا شکرت. 

از خط زدم بیرون، اما تو نزدی. 

من خسته ام در حالیکه خیلی پرانرژی و شاد و برخوردار هستم، خسته ام. فکرم خسته است. نمی خوام دیگه با قدرت فکر خودم مسائلو حل کنم. میخوام تو با قدرت فکرت حل کنی برام. 

مگه نمی بینی پسرام دیگه خودشون نمیرن سراغ مشقاشون؟ باید من ببرمشون و بنشینم کنارشون و لقمه کنم بزارم تو هاضمه ذهنشون؟  منم میخام از اونا تقلید کنم درباره مشقام.

نمی خوام خودم برم سراغ این مشق

دیگه نمی کشم این بار رو، نمی نویسم این سر لوحه تکراری رو

فکر تعطیل. مشق هم. اصلا غم زمانه خورم ؟ روزه هم بگیرم، فراق یار هم بکشم مشق هم بنویسم؟ 

من و این دل تعطیلم ؟؟به طاقتی که نداریم؟؟؟؟

خودت حلش کن . به من چه! مگه نفرمودی ان الله یحول بین المرء و قلبه...خب بیا بفرما حائلت نمی گم خوب کار نکرد ها نه سبحانک فقط نگا این وضع دل منه  ....

خوش می گذره عجیب اما می بینی که آدم نمی تونه تو خوشیها دنبال او نگرده. مثلا محض اینکه ازش بپرسه تو هم همینقدر خوشت هست؟ یا مثلا  دیدی ستاره بارون رو؟ اون چشمه زلال رو چشیدی؟ 

هوا رو داشتی؟ 

غرور کم کن و با من سر قرار بیا

بس است هر چه نهان بودی آشکار بیا

تو را برای چه عمری  نگاه داشتم؟

شراب روز مبادای من به کار بیا

 

  • Just a tiny bit of dust

میگن لحظات آخر عمر فعالیت مغز خیلی زیاد میشه و تمام خاطرات آدم مرور میشه. تو لحظات بزرگ دیگه هم این اتفاق می افته مثل مواقع خطر یا لحظه وداع با عزیزان یا اون لحظه خاص لعنتی روئیدن عشق که دیگه شیر فلکه لحظات خاص رو باز میکنه تو زندگی آدم

یکی ازین زمانهای پر محتوا و خاص، برام هر سال یکی از سحرهای این ماهه. معمولا یکی از اولین سحرهاش 

حال دختر بچه ای رو دارم که یک سال تو یتیم خونه غریبی کشیده و ناگهان آغوش مادری که فکر می کرد از دست رفته

همه خاطرات یک سال توی قلبم می جوشه و از چشمم سرازیر میشه

نشستم روی مبل و یک جهان درد دل

و امسال دل شکسته داشتم . از چند جا شکسته 

ذهنم اینقدر تند تند تلخ و ترش و شیرین و مهتابی لحظات یک سال و یک عمر گذشته رو ورق زد جلوی چشمهای مامان ، خدا، عشق، استاد....انگار شاگردی که مشق به معلم عرضه می کنه 

اما نه همزمان توی خط خوردگیها و بدخطیهای مشقش از استاد توقع تازه هم  داره.‌..که  اینجا رو خوب نتونستم پس کجا بودی دستمو بگیری

و فقط اشک حرف میزنه 

دل شکسته خیلی گنجایشش بالاست. میشه از ناف زندگی تا ابروی مرگ رو توش جا داد.

و دل شکسته به سر قرار بردن یک تجمل نابه.

و امسال کیه که دل شکسته نداره

امسال فقط تماشای غزه از بشریت کمر می شکنه

ای اهالی سحر رسما سرکاریه جنب و جوشهاتون اگه با شمع دعای شما 

خرمن این افعی جنگ طلب خاکستر نشه

دوباره سربرکرده تا از نو غزه رو زیر آتیش بگیره

کجایین پس سجاده نشینهای بلند مرتبه؟ چرا از دعای شما کاری بر نمیاد؟

اما سحر فشرده ناب من فقط به مرور زخم نگذشت، بیشتر بیشترش تماشای تو بود. تو که الکی میگن یکی هستی.

پس اگه راست میگن چرا هزار بار دیدمت با هزار بو و روی جدید ؟

و صرفا جهت اینکه یادم باشه 

ببین من نگفتمها، خودت گفتی ،  محفل خودمونی بود و اون دعای عسل که قدیمها هر شب همه ش رو می خوندن تو مسجدها، اون دعا سفره هم نشینی ما بود و خودت بهم وعده دادی که قراره همه چیزمون بزرگتر بشه، سفره مون، خونه مون حیاطمون حیاتمون جهانمون و ..... دلمون 

من که با همین کوچیکشم، مخلصتم خودت گفتی میخوای بدی با لهجه داش مشدیها انگار میخواستی بگی کسر لاتی داره برات اگه ندی

خب بده ...کیه که دستتو رد کنه 

جناب ازینا خیلی بزرگترش رو اول دادی 

تو جان دادی، حرکت دادی، عشق دادی 

  • ۹ نظر
  • ۱۶ اسفند ۰۳ ، ۰۷:۱۷
  • Just a tiny bit of dust

اشتباهی شبکه مستند روشن شد. دو ساعت بعد به خودمون اومدیم، دیدیم وسط جمع کردن سفره افطار نشستیم و چهار تا مستند تماشا کردیم. یکی درباره مرد چهل ساله ی گیس بلندی که زندگی خودش و دخترش رو می چرخونه . ام اس هم در حال از بین بردنشه و در ضمن رویای شکستن رکورد گینس در کشیدن تریلی از روی ویلچر رو هم دنبال می کنه

یکی درباره قذافی و اوجش و شیرین کاریهاش برای لیبی و شیرین عقلیش جلوی غرب و شورشها و پایان داستانش

یکیشم یه دختری بود که پدر و مادرش پروازش با پاراگلایدر رو کنار دریا تماشا می کردن و از غصه هاشون می گفتن وقتی دیدن دخترشون مادرزاد فلجه و ممکنه زنده نمونه

زندگی خالیه اگه رویا نباشه:

زادن و خوردن و بزرگ شدن و زائیدن و مرگ 

زندگی خالی نیست  اگر حرکت به سمت رویا باشه:

البته رویای ما باید از یه گزینش خوب بگذره‌ هر چیزی نباید جرات کنه آرزوی ما بشه.

زندگی خالی نیست:

رویا یعنی

نور و شوق و سوز سرمای حسرت  و گرمای وصل و رقص 

شاعر فرمود ای شاخ تر برقصا

قول دادم تحت هیچ فشاری از کوره در نرم. و پایبندی نصفه نیمه به این قول کمکم کرده تا ابعاد دیگه ای از زندگی رو کشف کنم.

جایزه ام هم ورق زدن دفتر خاطرات توه...

راستی که انگار زندگیم از زیستن در کنار خاطرات تو، معنای شدیدتری پیدا می کنه.چون تو از حرکتت نوشتی و تلاشهای عرق ریزت تو رو نوشته ان و حرکت تو همیشه حول عشق بوده...اینه که فراموش نمی شی حتی با جفای زیادی که در حقم روا دونستی.

قول داده بودم دیگه خطابت نکنم و مخاطبهامو  دچار سوال نکنم

این دفعه که نشد 

از دفعه بعد ...

می خرامد غزلی تازه در اندیشه ی ما 

شاید آهوی تو رد می شود از بیشه ی ما

فاضل نظری

  • ۳ نظر
  • ۱۳ اسفند ۰۳ ، ۰۵:۴۷
  • Just a tiny bit of dust

دخترم توسط همکلاسی هایش احاطه شده. به همه چیز خودش و ما و محیطی که در آن فکر می کند شک کرده. حتی اینقدر آرامش ندارد که بشود یک کلمه با او بحث کرد. نگران است و خودش را شکنجه می کند با گریه و داد و فریاد و ضجه

به همه چیز بدبین است و بی انرژی تمام امروز روزه گرفت.

آماده برای اینکه اولین کسی که دستش انداخت، خودش را ببازد. حالا اولی هم نه ولی دومی سومی چرا

دلهره من اما ازین است که یعنی چی میشه؟ 

یعنی می تونم برای جلب توجه خدا یه این ماهو سر کسی داد نکشم؟ با رئیس و ارباب رجوع و فرزند و همسر و پدر خوب باشم. به طرزی مسئولانه و خلاقانه خوب باشم؟

که خدا در این ماه حیات، تازه کنه منو. در این ماهی که هیچ کی دوست نداره تموم بشه. در این ماه گرما و نور

که بعدش سرنوشتمو تو شبهای سرنوشت که درست شبهای اول سال چهارده صفر چهار هستن خوب و شگفت انگیز و برق برفی بنویسه؟ یه جوری که اگه زندگیم فیلم بشه همه بگن فیلم معرکه ای بود مخصوصا آخرش!

دلهره دارم. دلهره دیدار 

و به خودم دلداری میدم میگم نترس همین قدمو خوب بردار. همین امروز رو خوب بگذرون و به کسی تندی نکن. قدم به قدم ...خدا رو چه دیدی شاید خوبی و خوش خلقی، عادتت شد.

من به اینکه مردم دور و نزدیک حلالم کرده اند امید بسته ام. امیدوارم الکی نگفته باشند.

  • ۵ نظر
  • ۱۱ اسفند ۰۳ ، ۱۴:۱۵
  • Just a tiny bit of dust