با هلی کوپتر که از آسمان می پائیم جمعیت اربعین را، چیزی می بینیم که در یک نمای بسته با دوربین کاشته کف صحنه هم ممکن است دیده شود. اما وقتی پابپای کالسکه با بچه ها راه می افتی، داستان ورق می خورد.

اخلاق قهرمان قصه است اینجا.

و می بینی که توشه کم آورده ای. زود تند می شوی  زود قضاوت می کنی، واکنشی و تکانشی عمل میکنی مواظب ادب و حیا و زنانگی نیستی. همسفرت با تمام مهربانی و بردباری و رواداری بدون استفاده از کلمات در سکوتی آینه وار دارد نشانت می دهد که چقدر جای کار داری...

شلوغی است انسان ممکن است خودش هم از خودیت خودش، بیگانه شود.گم می شوی.

ممکن است توی چشم به هم زدنی، دیگر  کسی از اطرافیانت را نشناسی  و دقایقی بعد حس کنی بینتان فاصله طی نشدنی افتاده است.

بعد از گم شدن در حالی که نمی دانی کی کجاست اگر جسم خوابالود کودکی هم روی دستت مانده باشد نمی خواهی اصلا وجود داشته  باشی 

وحشت فرا می رسد 

می توانی به اهوال یوم القیامه فکر کنی 

چه زود خودت را باخته ای و این که  با کمی پرس و جو پیدا می شوی و  به اهل انست برمی گردی تلخی آن باختن را کامل برطرف نمی کند. نیاز داری  وحشت دقایق قبل را زیر ذره بین تماشا  کنی 

تازه می فهمی که تعریفت از وجود داشتن چقدر وابسته است به موجودات آشنای اطرافت

تازه می توانی بار هستی را زمین بگذاری و کودک خوابالود را به مهد زمین بسپاری

و بعد به این فکر کنی که دقیقا چیستی و کیستی و چقدر هستی

این ذات سفر است، از مبدا فطرت به قصد منزلگاه مه گرفته ی شهادت 

و این سفر، سفر ذات است .

سفر ذات ...سفری با کندن لباس اضافات و شستشو با آب داغ، داغی مواجهه با  خودت و چرکهایت

از این حرفها گذشته، من پر از سوالم ، پر از معما 

سوالهای پیچیده و سوالهای ساده ..

مثلا 

یک سوالم اینست که اییییین همه کوشش برای خدمت رساندن چطور شارژ می شود ؟

یا رقابت بین موکب دارها برای بهبود کیفیت آب و غذا و جای خواب و حتی امکانات تفریحی برای بچه ها با کدام منطق توجیه پذیر است ؟منطق بازار که ساکت و مبهوت شده.

این همه مهمان، هیچ بعد مادی ای برای میزبان ندارند  زائر اهل خرید کردن نیست و حالش را هم  ندارد.

قواعد دنیا چطور تحمل می کند بیست ملیون مهمان در بیست روز بدون آورده مادی از دید  توریستی و یا حتی  زیارتی و فقط هزینه برای زیرساختهای محیط زیست و انرژی و مواد اولیه و بهداشت و  فاضلاب را ....؟

سوال خیلی مهم دیگر اینکه اگر این حجم و تنوع از خوردنیها و نوشیدنیها و مهربانیها نبود، در کیفیت و کمیت اشتیاق به شرکت در این همایش چه تغییری پیدا میشد؟

فکر می کنم پاسخ این سوالات خیلی نکته دارد 

نکته های کنکوری 

برای اهوال یوم القیامه

 

با عرض معذرت بابت آشفتگی معنا و لفظ در این متن و متنهای دیگر 

توی تنگنای وقت نوشتم...تهران بیست و چندم مرداد

موفق شدم نروم.

با میم و برادرم و خواهرهای میم و پسرهام و خواهرشون نرفتم.

اما از همان اول که گفتم نمی روم همکارهام گفتند تو میری، زینت خانوم هم توی آشپزخونه که بهش خبر دادم نمی رم گفت تو میری....یکی دیگه هم توی درونیتام می گفت تو میری 

برای اینکه به همه شون ثابت کنم چقدر روشنفکرم و چقدر جوگیر بشو نیستم و چقدر در مقابل مغناطیس قوی مقاوم هستم به کار چسبیدم و اداره واقعا بدتر از من چسبیده بود به کل هیکلم.

فقط جهت اینکه دونگم را به این ماجرا پرداخته باشم خودم را خشنود کرده بودم به نگهداری از فرزند خردسال و اینکه جایم را توی کاروان داده ام به خواهر میم....

برای نگهداری موفقیت آمیز پسرکوچولو، شبی راه افتادیم پارک ساعی و شب بعدی قایق سواری و شب بعد شهربازی و سرانجام شب جمعه هم امامزاده صالح بودیم.

نشسته بودم فقط به تو فکر می کردم  تو نیمه خاموش خودم تو که در اعماق روشن مانده ضمیرم حضورداری هنوز، اصلا شمع در دست توست، اصلا روحانی کاروان"من" بوده ای و 

"غافلم من درویش"

بعد دیدم یکی صدایم می کند. و درباره چیزی از جنس ابدیت توی روح من کلمه برمیدارد و کلمه می گذارد

درست عین عبدالله توی روز واقعه داشت کسی از دورها صدایم می کرد

چون تجربه نشان داده شنیدن صدایی که هرگز نشنیده ای و حالا هم نمی شنوی و فقط امواجش را حس می کنی، چیز نابی است 

با خودم وعده کردم برای اینکه این صدا را بهتر بشنوم اگر جایی تصادفی کاروانی جمعی کسی می رفت سمت همانجایی که سعی کرده بودم نروم....بروم باهاشان

چند ساعت بعد دوستم پیام داد ....بیا تا برویم 

و تکرار کرد 

از میم استفتا کردم ...مرد جای اینکه بگوید نه این چه کاریست چرا با خودم نیامدی، بچه چطور می شود پول از کجا...گفت ببین دم مرز سیم کارت آسیاسل بخریها زین نخر!

به زینت خانم گفتم ببین دوستم میکه بیا بریم، ولی نگا نه پول دارم نه کالسکه برای بچه تازه هوا هم گرمه

گفت بیا بریم پولش با من کالسکه هم با من بیا بریم 

چاره نداریم که دعوتمون کردن بیا بریم.....

خلاصه چون عقل آنتن نداد از هر شش جهت

دل دل لامصب در عرض چند ساعت ما را راهی کرد

قاعدتا سفر زمینی بدون برنامه و بدون بستن توشه و پول درست حسابی برای سه زن و دو کودک باید خیلی خیلی سخت می بود 

اما باور کنی یا نه...تا این لحظه که چند کیلومتری نجفیم 

از تمام سفرهای قبلی شادتر و آسوده تر و زیباتر بوده 

البته همسفرم فکرهای خوبی دارد برای اولین بار پسرم صندلی جدا دارد و تمام سفر کلافه روی دست و پای من نیست 

 

اما راست راستش اینست که دراین همایش هر چه بی توشه و تدبیرتر بیایی برایت تهیه و تدبیر عالیتر تدارک می شود

 

گفت که تو با بال و پری 

من پر و بالت ندهم 

پیش رخ زنده کنش مرده و پر کنده شدم...

اگه شعر خط رو خط شده تاثیر چای عراقیه...لامصب

کجای این نخ و رچ ها؟

 کجای دار وجودم؟

چگونه بود زمانه؟

در آن زمان که نبودم؟

 

تو یکه نقش گلی روی چله ی تاریخ

«من»، که نه...

 «ذره ی پرزی که دست شانه زدودم»

 

بیا و تار های کهنه ی فرش را بنواز

ببین مرا که میان دو رشته ی پودم.

 

بیا بباف و بچین کار یکسره کن

خطوط نقشه ی قالی، خالی و خام چه سودم؟

این شعرو دخترم از نجف گذاشته تو کانالش، مشخصه چه بغضی تو گلوشه یا نه؟ 

شبیه چیزی که توی گلوی منه، مدتهاست ...

نشستم با آقا به جر و بحث.

گفتم بهش که هنوزم نفهمیدم چرا باید اونطور فجیع رقم می خورد داستان شما....و نفهمیدم چرا مردم در چیدن نظامات گریه بر شما بیراهه می روند گاهی، گه گاهی ، خیلی زیاد

و نفهمیدم این گریه چیست اصلا 

خیلی فکر کرده ام و کتاب خوانده ام و پای منبر نشسته ام 

اینطور دستم آمده که این نظامات اقامه عزا و گریه ها، شرکت در حماسه شماست

(پس لابد همه گریه کنها یک لشگر حماس بالقوه اند....تلخند)

و دیگر اینکه بپا داشتن حرمت عزای شما، منجر به حرام شدن ظلمهای دیگر می شود  و اصلا راه ایستادن جلوی ظلم از ایستادن با تمام  قلب جلوی ظلم بر شما می گذرد

دو سه سال است مردمی قیام کرده اند و بدون اینکه نظامات پر از بدعت شیعه را تقلید کنند، عزای شما را اقامه کرده اند...گریه ای بر روضه های شما نبوده که جز با نگاه کردن به قیام اینان از جگرها برآمده باشد..‌

من سوالم اینست ای سیدالشهدا ...حضرتت چرا به مجلس جانانه آنها راهمان نمی دهی؟

من یقه کس دیگری جز خودت را نمی توانم بگیرم 

بگذار صریح باشم 

دنیای امروز ما زندان است و زندان بان، جهان اولیها هستند 

اما من توی کتابها خوانده ام که زندانیها هم، همدیگر را به لطایف الحیلی پیدا می کنند، رهبری انتخاب می کنند و با اعتصاب جلوی زندان بان می ایستند تا زندان را  انسانی تر کنند

تو چرا هنوز در فرصت به این قشنگی اربعین یک راهکار اعنصاب یاد ما نداده ای 

چیزی که آبروی ما را بخرد 

چطور دست کم بیست ملیون زائرت یک کتش سیاسی برای گشودن حصر گرسنگی در غزه نمی توانند رقم بزنند؟ 

من به شخص خودت گله دارم ...

اینجا برایت موکب زده ام و به مردم دم نوش اندیشه و اندوه می دهم، و همچنان نمک گیر آن معرفتی هستم که به عراقیها دادی

هرگز آنهمه کرامت و لطف میزبانیشان در اربعینهای گذشته را فراموش نمی کنم ولی این چیزی از گله ام به تو کم نمی کند

چطور اینقدر کریمانه یاد عراقیها دادی که نمایی از آرمانشهر سراسر همدلی مهدوی را اجرا کنند ....مانوری از روزهای ظهور...

چطور  رهبری زیبای تو، از جنبه مانور به جنبه عملیاتی  تغییر فاز نمی دهد؟؟؟....

آه من را ببخش 

من پر از سوالم 

 

چند بسته گل محمدی خشک با کارت پستالهایی از دیدنیهای ایران و نوشته ای به عراقی در ستایش حرکت بی نظیر و جهانی ملت عراق همراه کاروانمان کردم، و در نوشته دلالتشان کردم به موکب غزه 

و فرستادم 

برای خانواده های عراقی که این شبها مهمان سخاوت و عشقشان به سیدالشهدا هستیم.

دقیقا یادم نمیاد  چند روزه، ولی یه مدته با خانواده داداشم هم خونه هستیم( تقریبا پنج شش روزه) چون تحویل خونه جدیدشون به علت جنگ کمی عقب افتاده و موعد اجاره شون هم تموم شده دیگه ناچار اومدن موقت سمت ما.

و چقدر این زندگی اشتراکی برکت داشته برام

عشقم به زنداداش دوباره سر برکرده

ظرافت و زنانگیش توی خونه داری و همسر داری و بجه داری و داداش داری ...

صبوری و شحاعتش توی محیط کاریش 

و اینکه هیچ خودشو نمی بینه....

و کلا قشنگیش ....مثلا همین چندروز پیش نذر روزه داشت و تو گرمای مرداد اداش کرد و زبون روزه در حالیکه کلی هم بر اثر اهمال من توی آفتاب ظهر سرگردونی کشیده بود در خانه ما هود زرد شده ده سال چرک به خودش گرفته منو وایساد و با دوساعت سابیدن سفیدش کرد......البته که سختم شد و بهش اعتراض کردم ولی آخرش منو به تسلیم رسوند...تسلیم اخلاق عالیش کرد منو

و بچه هاش هم که دارن دلبری می کنن در حد بالا

 

ولی از پریشب همگی باهم رفتن اربعین و من و این پسر کوچولوی چهار ساله به خیل جاماندگان بپیوستیم. اینکه تونستیم پسرکوچولو رو قبل از حرکت کاروان پر سروصدا بخوابونیم و متوجه ماحرا نشده تا الان خودش یه معجزه اس

اصرار به میم و توسل به امام حسین  کردم که امسال نرم!!!قربونش برم نمی دونم چرا چن سال بود منو با همه من بودنم راحت راه میداد و امکان طرفه رفتن و نرفتن به این سفر رو نداشتم. باید خیلی درباره این موضوع بنویسم تا معلوم بشه دقیقا دارم چی میگم....

امسال ، البته که رئیسم تو اداره با طرز رفتارش منو به این تصمیم رسوند.جلسه برگزار کرد به صرف دعوا برای همکارم که اجازه می گرفت بره و بعدم اشاره به من که تو که نمیری؟؟؟؟

هر چند تو اداره مطلقا آدم حرف گوش کنی نیستم اما دوست نداشتم این طیف پشت سر ما و اربعین حرف بزنن ....پس مصمم شدم که بمونم و تعطیل شدن امروز هم پشیمونم نکرده

کلا از تصمیمم  ناراحت نیستم چون جای من و پسر کوچولوم توسط خواهر میم و همسر و بچه هاش پر شده

الان  که اینو می نویسم دو تا ماشین،(ماشین ما و برادرم) سیزده نفر رو رسونده ان دم مرز و دارن تو کوچه های مهران در برابر آتیش گرفتن مقاومت می کنن

حالا تنها چالش من اینه که پسر کوچولو نفهمه رفقای جون جونی این مدتش که با زندگی اشتراکی خیلی هم بهشون نزدیک تر شده بود تنهاش گذاشتن و رفتن سفر

و خیلی از تنها با این بچه تو خونه موندن فکری هستم

اولش گفتم برم اصفهان بلیط گیرم نیومد

حالا میخوام همین حوالی تهران اینقدر شبها خسته ش کنم که بدون اینکه ازم داداشها و دوستهاش و بابا و خواهرش رو بخواد خوابش ببره

امیدوارم موفق بشم

پروژه بعدیم هم اینه که بر اثر چشم و هم چشمی با یکی از همسایه های وبلاگی خونه رو یه تکونی بدم

این بود داستان ساده معمولی و بدون آب چشم ما

ولی تو باور نکن

کاش می تونستم از یابویی که برم داشته و دشت به دشت روی گرده اش بهم سواری داده بنویسم

یابوی اندیشه

یا شبه اندیشه

درباره اش می نویسم بعدا ....و درباره اندوه و درباره ندانستن که چه فقر بزرگی است

بسم الله الرحمن الرحیم 

امروز دوس داشتم با نام خدا شروع کنم، فردا ممکنه با نام شما 

دیروز زنگ زدم میم بیاد دنبالم امروز اتوبوس واحد...

(وای خاک به سرم کرایه اتوبوس ندارم.....)

دیگه از عشق مادر فرزندی ریشه دار تر نداریم که، با اینحال چن روزه دختر کوچولوی داداشم جای پسر کوچولوی خودمو گرفته تو قلبم

اونوخ شما آقا یا خانوم روانشناس محافظه کار می فرمایین تنوع طلبی اصالت نداره؟ واقعی نیست؟

منم تا چن وخ پیش مثل شما فکر می کردم .

مثل شما حس می کردم 

چون یه بیماری بدون تنوع دادن به علائمش خیلی طولانی چسبیده بود به من. و باورم شده بود عشق هم اگر وجود داشته باشه هم ذات همین بیماریه....

فعلا برم کرایه اتوبوسمو جور کنم ...

ولی تنوع برای ادامه حیات همه چیز لازمه 

حتی ادامه یک عشق 

به من چه که میگن عشق ابدی و ازلیه...

به هر حال به تنوع نیاز داره حتی اگر ازلی و ابدی باشه 

آیا اگر بیراه نرفته باشم 

معشوق هم متنوع یا شاید متعدد می شه ؟؟

صفر: برادرم برای هفتمین بار اسباب کشی می کند توی وسایلش یک طلسم پیدا کرده که داخل کیفی با قفل رمز دار بوده، این طلسم را خودش در طفولیت جایی توی زمین خرابه ای پیدا کرده و تمام شش خانه قبلی و تمام زندگی مشترک آن را با خودش حمل می کرده ..

داده کارشناس تحلیل کرده بهش گفته اگر هنوز با خانمت جنگ خونین و طلاق کشی نداشته ای یا معجزه و هنر شما دو تا بوده یا طلسم را آدم بی سوادی نوشته.....

راستش دلم خواست، فارغ از تاثیر یا عدم تاثیر طلسم روی دعواهای این دو نفر...

دلم خواست که دلیل خیلی از نتوانستنهایم طلسمی چیزی باشد...

مخصوصا ناتوانی در باز کردن این بستگی عجیب.....

 

اما .....

این چند روزه از تعامل با شماها پی به یک حقیقت فوری بردم.گیرا و بیدار کننده، درست مثل قهوه فوری با شیر اضافه و شیرینی به اندازه

اول: از تعامل با همسر خیلی سانتی مانتال و ساده ناامید شده بودم. هیچ کوشش علمی و عملی توی رزومه این زندگی مشترک درج نشده بود.این را مدیون رها اینها و پیامهای یادداشت قبلتری هستم ...

دوم: از دعوای پسرها، زیادی گرخیده بودم. مخصوصا از بی تعادلی جواد  و توی گوش بچه خوانده بودم تا آخر توی ارتباطهایت گند می زنی چون این روزها برادرت را دوست نداری و باهاش زیاد دعوا می کنی

سوم: کشورم هم مطابق با آرمانهایم عمل نکرده بود و ازش دست شسته بودم 

چهارم: برای رئیسم  متاسف بودم او هم  نیاز داشت مدیریت و ساماندهی را از من یاد بگیرد تا دیگر به من و کارهایم ایراد نگیرد و کارهای مختلف به عهده ام نگذارد و تا من دقتم کم نشود و همه جا یک دسته گل به آب ندهم و 

پنجم: اما تو ای دوست عزیز، از تو هم متنفر بودم  بابت اینکه از روی نادانی آبرویت را به خطر انداختم و بهم اعتراض نکردی، فقط آرام و بی صدا ازم متنفر شدی 

ششم: در جستجوی خدا هم نتایج امیدوار کننده ای به دست نیامد. آن طور که در آدمها دنبال بازتاب نور خدا بودم، خیلی آرمانی بود ولی بدیش این بود که حالش را نداشتم. حال دنبال کردن آن عظمت را حال پرواز کردن با هم بالهای بلند پرواز را و فکر می کردم دیگر خدا را از دست دادم

هفتم: همه آنچه گذشت لذت داشت. لذت باطل نشستن و بیهوده خفتن و سیگار لن ترانی دود کردن 

اما امروز به شما دوستان عزیزم اعلام می کنم که از جایم بلندم کردید با دعوتی که توی نوشته هایتان به امید و امیدواری به راه انداختید ....می دانید دعوت به امید فرزند دعوت به ایمان است و شما ها فرزندان پیامبران هستید.

شما به من، کشورم آینده و همه وضع موجود گفتید 

تو بیش از اینی 

امروز بعد از خواندن پستهای شما خصوصا این دو تا

پژواک راههای نرفته  و تماشای مادری کردن نرگس عزیز در این مطلب

هم به خودم هم به بچه هایم و هم به همسرم 

و هم به تو ای دوست و دشمن عزیز 

بار دیگر بالیدم 

اسم یک یکمان را پای ضریح عبدالعظیم آوردم و دعاهای بامزه ای کردم 

و حالم ....

حالم مست شد 

درست است 

تو بیش از اینی

این را تسبیح دست بگیر و با خودت تکرار کن

بعضی آدمها، مواجهه باهاشان دردسر است. به زحمت می افتی بابتشان. چیزی در آنها هست که آشوبت می کند. ملاقاتشان تو را برای  خودت ، تکراری و خانه ات را  برای زندگی تنگ می کند. می خواهی محض رفع یک کشش مبهم، دنبالشان چند قدمی راه بیافتی و سعی کنی خودت را قانع کنی که چیزی نشده که.. اگر مواظب نباشی طوری می شود که مضحکه مردم می شوی.

اتفاقی که پارسال، چنین روزی بعد از برگشتن از تجمع میدان فلسطین، توی بی آر تی  برای ما افتاد. واقعا مردم از دیدن چهره من و زهره و آن چهار تا بچه گرمازده که روی کول و کنار پاچه مان بودند، اول تعجب کردند و بعد که خیلی بهشان فشار آمد زدند زیر خنده.

و امروز که نگاه می کنم تا حدودی حق داشتند. 

تو نگاه کن زنی، بچه به بغل و عکس چهره سرخ و سفید مرد غریبه ای در دست، نتواند جلوی قطره هایی که روی صورتش راه می افتد را بگیرد.

موضوع سخت بود. برای آنها که آن مرد را  نمی شناختند  یک جور، برای مایی که اسم و چهره اش را (و نه بیشتر)  از حداقل بیست سال پیش می شناختیم، ده جور.

چیزی که آن روز اذیتم می کرد تعرضی بود که به دقیقا مهمان نوازی و شرف من و کشورم شده بود و بو برده بودم که احتمالا  به سادگی از پس دفاع از شرف هتک شده برنیاییم . چیز دیگری هم بود، این مهمان کشته شده، پناه و پدر دومیلیون از ستمدیده ترینهای زمین بود....

اما چیزی که امروز، هنوز هم اذیتم می کند آشنایی مختصری است که با صاحب آن چهره و لقب و اسم پیدا کردم.

اینکه در الشاطی غزه، کودکی و جوانی را به فقر گذرانده، اینکه اهل حال و ذوق ادبی بوده و دکتری ادبیات داشته، اینکه دست از ایستادن برنداشته، اینکه بابت تردد به ایران از ورود به وطنش محروم شده، اینکه صاحب آن وسعتی بوده که میانه ی شکرآب شده ملتهایی را دوباره اصلاح کند،

اینکه فقط روز عید فطر قبل شهادتش، چند فرزند قربانی کرده...

نمی دانم آن چیزی که این مرد درون سینه من روشن کرده چیست و چرا اینقدر مهیب است 

و الا من آدمی نبودم که  پارسال عکس او را روی دست بگیرم و تمام مسیر ایلام تا مهران، مرز تا نجف و نجف تا کربلا با خودم حمل کنم ...و با عربی دست و پا شکسته جواب سوال عراقیها را بدهم...در مورد اینکه ایرانی هم روی مهمانش حساس است، همانقدر که میزبانهای ما روی ما حساس بودند....

من روی اینجور کارها را پیش ازین نداشتم....

نمی دانم داستان چیست، حالاکه بادداشتی از محسن فائضی درباره اش خواندم، ببشتر فهمیدم که هر مردی جایگزین ندارد.

گر چه پیروان زیادی  خواهد داشت...

دراز کشیدم کنار میم. لوند و ظریف  ازش خواستم باهام حرف بزنه

...گفتم اصن فرض کن من یه بانوی زیبا و رعنا هستم و برام بگو چته...(مدتیه شدیدا توی خودشه، می دونم یه مشکل بزرک داره، از خود مشکلشم خبر دارم اما توقع داشتم درباره اش حرف بزنه)

نمیخاس حرف بزنه و فقط برای این که دست به سرم کنه گفت تو خوبی بابا ...پرفکتی اصن

انگار در دهن منو بست

پریشب از در اخم و تخم دراومدم، تو جاده بودیم رفته بود سوپری خرید، کالباس و سس و نون خریده بود ...نشونش دادم که با یک چهارم این هزینه می تونست چیز مناسبتری برای جاده بخره

نه گذاشت نه برداشت گفت: غلط کردم

اینجا دیگه گِل گرفت دهنمو

این بهترین مرد زمین واسه من، هیچ جای گله باقی نمیزاره اما یه چیز مهمی این وسط مفقوده ....از اول هم مفقود بوده 

و علت مفقود موندنش اینه که تفاهم نداریم در مورد پیدا کردنش 

رئیس میم عزیز میگه اصلا حرف زدن یعنی عدم تفاهم. ایده آل اینه که از تو چشم هم بخونیم همه چیو...

و من اینو نمیفهمم ....هیچ نمیفهمم اما بهش خو کرده ام. باهاش بار اومده ام...گاهی که دوستی میخاد باهام مفصل  حرف بزنه ...کم میارم

با این حال سکوت میم  منو سوت میکنه توی دنیای موازی

جایی که حرف زدن و نوشتن شیوه معاشقه اس....

یعنی اینجا 

انگار معاشقه هایی که تو این فضا حلاله توی  خونه حرامه 

انگار حجاب همجواری نمیزاره روح همو ببینیم و با هم حرف بزنیم

اینطوریه که دوست داشتنهای موازی درست میشن

و اینطوریه که صفحه وجود آدم از شیرازه بیرون میزنه 

حالا من تجربه دوستی ها و تنفرهایی رو دارم که در عین موازی و متنافر بودن و پیچیدگی 

احمقانه و لوس به نظر می رسن 

اما در گوشی بگم 

که همین دوست داشتنهای موازی منو به حرکت درآورد 

و آدم جدید و بزرگتری ازم ساخت. و این حجت موجه منه برای اینکه ازین جور دوست داشتنها بیرون نیام

 

بعد نوشت: من چرا قاطی کردم ؟ چرا حواسم نبود که بشر موجودی اجتماعیه و هر جمعی خاصیتی برای انسان داره و البته خطراتی؟ چرا فکر کردم همون نیازی رو که خواهر و برادرم برآورده ممکنه بکنن باید همسرم برآورده بکنه؟ 

حواسم بود البته ...منتهی کم کم داشتم فکری می شدم که آیا این دو جهانی که توش زندگی می کنم نسبتشون با هم چیه؟

اگر خودتونو چهارده ساله به پایین نمی دونین نخونین

خوندن این یادداشت برای بالای چهارده میتونه کشنده باشه!

دوست عزیزی که از  ریحانه سادات سیزده ساله برام گفتی 

دست روی زخم باز گذاشتی...

همسن همین ریحانه بودم که یکی از معلمهامون با دنیای شب آشنامون کرد.

اونروزا شب ساعت ده می خوابیدن همه تا فردا شش و هفت صبح و این وسط، یه دو رکعتی نماز صبح 

اون زمونها شب به تصرف در نیومده بود، یه نارنیای بکر بود

یه عالم جدا بود 

سیزده چهارده ساله باشی و یه شب سه و چهار پاشی و یواشکی  سر به آسمون بگیری 

واقعا سر از یه عالم دیگه در میاری ....

اگه مثل من کم همت و ترسو باشی ، تا میبینی اون نارنیای پهناور رو 

برمی گردی توی کمد 

و به دلت قول میدی بعدا بعدا بعدا به اونجا سر خواهی زد...

اما خبر بد اینه که بعدنی وجود نداره

دیشب که میم بالاخره تسلیم جاده شد و خواست توی استراحتگاهی کمی بخوابیم، از بس نمی دونستم اونجا  کجاس، یاد نارنیا افتادم...یاد شب یاد عالم رهای اون عهد و ایام.

وضو گرفتم و رو به قبله گرفتم، گفتم شاید...

اما هیهات 

هر چی اون آیه ها رو خوندم، 

فالهمها فجورها و تقواها خوندم 

قد خاب من دساها خوندم 

نع ....اون در باز نشد که نشد....

"بعدا"  به هرگز تبدیل شد...

مساله اینه که زمان بدترین چیز برای از دست دادنه

 

شاهد عهد شباب مگه اینکه به خواب پیرها  بیاد 

یه جایی هستم که طلا و عسل و نور توزیع می کنن

یه جایی هستم که محبت از شیر آبهاش توی لیوان آدم میریزن 

از خورشید خواستم چیزی به من بده

من کور و کر رو دستگیری کرد و برد به ابعاد نادانی خودم دست بکشم 

بزرگ بود و مهیب، از فیل توی اتاق تاریک بزرگتر، نادانیم را می گویم

مثلا هیچ جوره نمی دانم فرق این تاثر برآمده از وجدان با درک حقیقت درد غزه چیست 

مثلا نمی فهمم علت حیات و عظمت آن چیست و چقدر است 

برای بازی نیامده ایم را هیچ نمی فهمم

و حجم غروری  که میان من و فهمم فاصله انداخته را 

تازه دارم با عقل مهندسی اندازه می گیرم

البته روی کاغذ

شیخ بهایی روبروی من نشسته و هیچ از نمره هایم راضی نیست 

در همه زمینه ها 

خیلی بد بوده ام 

آبروریزی است ....همه اش

آقا اجازه لطفا برگه ها را نگیرید 

فقط صد سال دیگر وقت لازم دارم