بسم الله الرحمن الرحیم
و جنگ شد. امروز دوشنبه بیست و ششم خردادماه چهارمین روز از جنگ تحمیلی اسرائیل به ایران.
علیه مردم تهران غیر منتظره و شدید شروع شد. اما هنوز مانده به آن درجه از دشواری مبارک برسد که در بیروت رسید.
خانم غفارحدادی در کتاب دشواری مبارک گوشه ای ش را روایت کرده.
نیاز داشتم به اینکه فکر کنم، در تهران به وجودم نیاز هست.
وقتی جنگ شروع شد من و خانواده برادر وسطی،جایی اطراف کاشان بودیم.اتفاقی برادر کوچکم هم آمده بود آنجا به ما سر بزند. صبح علی الطلوع، با برادرهایم توی کوچه ها پرسه می زدیم و صدای اصابت ها به سایت نطنز را می شنیدیم و ترکیبی از تاسف و تعجب و ترس وادارمان می کرد لبخند بزنیم. ده ها بار نطنز را زدند.
زن برادرم را هم صدا کردیم آمد توی کوچه. آمد و به ما سه تا دستور داد از سردار سلامی حلالیت بطلبیم. حق داشت تمام مدت جنگ غزه، هم به خودش هم به اظهارتش هم به هر چی که مربوط و نامربوط بود انتقاد کرده بودیم.
وقتی فهمیدم دشمن برای زدنش هم خانه اش هم خانه پسرش و هم مقر ستاد کل را زده تازه فهمیدم واقعا باید ازش حلالیت بطلبم. دشمن درست تر می شناخته او را.
برادرهایم تمام روز جمعه و غدیر را گوش سپردند به ویژه برنامه میدان و علی صمد زاده توضیح می داد که این طور باید بزنیم و آن طور نباید بزنیم و ما مثل سیر و سرکه می جوشیدیم که آیا این جوانان اندیشکده ای را کسی به بازی می گیرد یانه...
توی گروه، دوست نازنینم وحیده نوشت که صفیر موشک دیشب از خواب بیدارشان کرده و مهرآباد را زده اند و دلهایمان پر کشید سمت تهران. همان تهران دودی که هر صبح و شب بهش غر می زدیم.و مرتب با برادرها گعده می کردیم که طرحی برای مهاجرت به شهرستان بریزیم...
می دانستیم احتمالا ادارات و دانشگاه ها و اندیشکده ها که محل کار ماهاست تعطیلند یا نیمه تعطیل، باز بی تاب شدیم که زودتر خودمان را برسانیم.
خانواده مضطرب بودند و میگفتند بمانید ..حداقل بچه ها را بگذارید...خصوصا که خبر رسید پانصد متری اندیشکده محل کار برادرم را زده اند...
اما دلهایمان دستور دیگری می دادند.
توی جاده بودیم و شب شده بود. حوالی حسن آباد به صرافت نقطه بازیهای پر معنی اطراف جاده افتادم. نقطه های قرمز پدافندی که از هر هفت هشت تاییشان ، یکی موفق می شد جلوی موشک دشمن را بگیرد. تا ما نگاه می کردیم دو تا از این صحنه های موفق را دیدم و منِ اصفهانی دلم برای هدر شدن باقی پرتابه های پدافندی جوش می زد. اما همسر شاکر بود که به هر قیمتی جلوی اصابتها گرفته شده...البته که من هم شاکر بودم.
به خانه که رسیدیم، چیزی از جایش تکان نخورده بود، جز مزه آب که خیلی عوض شده...
به هر حال دوازده شب خوابیدیم و دو ساعت بعد با صداها از خواب پریدیم، دخترم نفس نفس می زد، بغلش کردم و گفتم: " چیزی نیست پدافند خودمونه..."
آرام شد و خوابید.
اما من آرام نشدم.هر بار که می کوبیدند به جای تمام آن قلبهایی که اینجا خانه امیدشان است، از پاکستان تا فلسطین، از اندونزی تا شیلی، رنج کشیدم.
تهران در نظرم هزار بار مقدس تر و دوست داشتنی تر از قبل شد. آه خدایا این که اینجا امانت است بار یک امت و هزار رسول است....
کسی انگار در گوشم گفت: نگران نباش اینکه روی تهران می ریزند آتش نیست! آب توبه است. توبه از اینکه حق خودش را نشناخت، و دلهای ملتها را آویزان به افتخار و اعتلای خودش ندید.
شب به دلهره و آدرنالین و هورمونها و دغدغه ها گذشت و صبح نای رفتن به اداره را نداشتم، پیامک آمد که دور کاریم.
گرفتم خوابیدم، اما ساعت هشت باز از اداره کسب تکلیف کردم: شیفت بندی شدیم به نفری یک روز!
افتادم به کار خانه . زیاد بود و وقت کم، و حالم هنوز خوب نشده بود، هرچند زمان به روش خودش می گذشت. مادرشوهرم زنگ زد و کمی حرف زدیم تا بالاخره آرام شدم. اعجوبه ای است این زن. بسکه مومن است.
نشستم به کارها و حینش کتاب صوتی "بامداد خمار" را پخش کردم، تا کمی از زمان بِکَنَم و بروم به صد سال پیش...
چرا فکر می کردم این کتاب زرد است؟ خیلی هم قیمتی و فاخر بوده...
همینجا توی همین صحنه های تقلای محبوبه اشراف زاده برای رسیدن به شاگرد نجار یک لاقبای سر گذر، معلومم شد که عشق، از شجاعت هم ریشه اش محکم تر است.
و من به خاطر عشق به تهران برگشته بودم. منتهی یاد گرفته ایم که اجازه عشق همیشه دست عقل باشد و عقل چندتا تذکر می داد که نمی شد ازشان گذشت. عقل در گوش قلب می گفت که برای ماندن در تهران، همین تهرانی که دارند ازش می زنند بیرون، به دوتا چیز نیاز داریم:
یکی اینکه خیال کنیم به بودنمان اینجا نیاز هست. و یکی اینکه مطمئن شویم بچه ها دچار استرس و ترس بیش از حد نمی شوند.
بچه ها را با زدن حرفهایی از این قبیل که پدافندمان را اولش هک کرده بودند و الان کار می کند آرام کردیم .
اما نیاز را از کجا تهیه کنم؟ نیاز به وجود ذی جود خودم را؟ بروم هلال احمر؟ بسیج محله؟؟؟
آهان اداره! به همه دوستانم پیام می دهم که من شیفت شما را می آیم اداره، خوشحال می شوند .
حس قهرمانی در رگم می دود. خودم خوب می دانم نیتم خرده شیشه زیاد دارد. اما جدیدا به فرآیندهایی پی برده ام که از خرده شیشه هم الماس می سازند. من این جنگ را به اندازه تمام جواهرات دنیا دوست دارم. خدا کند که با آتش بسی دروغین لکه دارش نکنند.
وقتی میرسم اداره و کارهای عقب مانده را تمام می کنم، اینترنت باز نمی شود تا یک پست بنویسم و به دوست داران خیالی ام نشان بدهم که چقدر دوست داشتنی تر شده ام
...
خدایا این اخلاص را از ما نگیر، اینترنت را هم گرفتی گرفتی!
نوشته شده در دوشنبه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۴، ۱۱:۵۸ ق.ظ
توسط .
|
۵
نظر