شرایط کنونی تر از همیشه است. بر کسانی که امشب توی اصفهان موفق شدند بخوابند درود.

راضی به زحمت نبودیم، زده اند و زده ایم. آسمان اصفهان امشب عروسی بود.

 بعد از چهار روز، یک بند انگشت هم از تن شهدای آن موقعیت پیدا نشد. فقط از روی لیست حضور و غیاب...

همه چیز و همه کسم هست، در کنارم، از همه شش دانگ تر است خاطر جمعیم، اما باز اینجا پرسه می زنم. اینجا توی وبلاگهای شما

شاید دنبال پوکه شهابهای آسمان می گردم. اینجا؟ 

با یک یک تان همدردم .  خدا یک آغوش داده به من و دو تا گوش، بعد از بغل کردن ترسیده ها، گوش دادن به دوستانم که همسرشان نیست، و  آن دیگرها که همسرشان هست اما سرش توی گوشی است، بعد از بوسیدن و خوش و بش بچه هایم، برادرزاده ها....بعد از شنیدن همه، 

اینجا هستم.

دنبال اینکه جناره ی توی سینه ام را در زمینی حاصل خیز دفن کنم و یک درخت انار از تویش سبز بشود....

من همینقدر ناگهانم......

آمده ام اینجا

تازه دارم با آغوش رایگان نوجوانهای دهه هشتادی آن جنبش، همدردی می کنم.

من دوست دارم؟ دشمن دارم؟ 

 

یکی از دکمه هایی که این روزها زده شده، دکمه بازگشت به تنظیمات کارخانه است.

 بازگشت به اصل و به فطرت.

صبحها که بیدار می شوم صورت خندان مادرم را از توی قاب عکس، می بوسم. حرف زدن با کوچکترین عضو خانواده، شیرین تر شده. دعواهای پسرها جدی تر، و آشتیهایشان زودتر 

این روزها همه چیز خیالی و زیبا به نظر می رسد.

خانواده دلچسب تر از خیال، شده.

و کتاب خدا خواندنی تر از هر قال و مقال

دکمه دیگر هم، اندوه است. اندوه از جای دوری نمی آید. شبیه اندوه کسی که ناگهان خودش را وسط مهمانی بزرگی می بیند و نمی داند، چه پوشیده. صورتش را شسته یا نه، پایش برهنه است یا کفش پوشیده.

اندوه کسی که تا وقت بود: خوب نبوسیده، عمیق نیاندیشیده و دقیق عمل نکرده، به جای دوست داشتن خوابیده و عوض کار کردن، دعوا کرده.

و اندوه کسی که می بیند بسیاری از آنچه گرامی و مهم می داشته، گذرنده و کم اعتبار بوده اند.

و دیگر دکمه واگذاری است. واگذاری همه چیز به خدا

از تهران بیرون زدیم، دوست داشت، تویش بمانیم. بهش قول دادیم چهار پنج روز دیگر می بینیمش.

 

نظرسنجی ها می گوید ۷۶ درصد مردم اسرائیل با حمله به ایران موافقند و از این جنگ نابودی ایران را می خواهند.

مشکلی دارم

چطور بعد دوسال ، هنوز این همه مشتاقند به آتش؟ 

در واقع دارم به عملکرد عقیدتی سیاسی بسیج ناحیه تلاویو به دیده تحسین می نگرم

چه خوب مردمش رو با حدیث 

الخیر کله فی ظل السیف آشنا کرد

 

 

دیروز زنگ زدم خونه دایی. خانومش گوشی برداشت، از شادی جیغ زدم،زنداییم  پنج ماهه که آمریکاس و در حالیکه هنوز چهل روز از ویزاش مونده هوس کرده برگرده، اونم کی؟ درست سه ی صبح جمعه، بدترین و اولین روز جنگ .....میگه خوش شانس بودم

به تعجب تبدیل میشم. هر کی دیگه بود میگفت بدشانس بودم ....گفتم زندایی تو مرد روزای سختی....

همه شون رو دوست دارم و از ده دوازده سالگی با یک یکشون بخاطر بحثهای سیاسی دعوامون میشد....یک ذره هم نظام رو قبول ندارن، با اینکه بخاطر انقلاب خیلی کارها کردن، اما از دهه هفتاد یه چیزایی آزرده شون کرد و به کنجی نشستن، به خاطر همین یاس،  بچه های داییم اواخر دهه هشتاد شغل و خونه و زندگی رو رها کردن هر کدوم رفتن یه گوشه، یکی آمریکا یکی فنلاند.....اما حالا چیزایی می گفتن که شادیش دلمو شست از غبار همه بحثهای بیخود گذشته.....

یکی از وبلاگهایی که دنبال می کنم نوشته: " هرچی از نتانیاهو متنفر باشم به نفرتم از جیم الف نمی چربه و شادم از خوردن تهران، مخصوصا از خوردن صدا سیما ...با اینکه خیلی ایران دوست هستم. " کامنتاشو بسته و الا همونجا بهش می گفتم خب چه عیبی داره اینم از برکات جنگه که سبب تخلیه هیجانات منفی شما شده. ماهم از شادی شما ناشاد نیستیم. اصلا تو این زد و خوردها قولنجمونو می شکونیم...

.البته اگه بتونیم چشم از اون سر کوچولویی که روی تخت صورتی خونه شون شکافته شد و خونش ریخت به اسکلت ساختمون، برداریم.....

دیروز فرمانده ارتش پاکستان سه بار قسم خورده که گوش به فرمان ایرانم. بعدم گفته که ایران از من درخواست کمک نکرده ولی اگر کسی بیاد کمک اسرائیل منم کمک ایرانم. اونم بعد اینکه پارسال در تعقیب انتحاریهای حادثه کرمان، مجبور شدیم به خاک پاکستان حمله کنیم و بزنیم و بخوریم و نهایتا.... آقای رئیسی سه هفته قبل شهادتش رفت اونجا دلجویی کرد از دولت پاکستان.

راستش یادم نمیاد تو دنیا برای کسی اینجوری مایه گذاشته باشیم. دفعه آخری که سپاه قدس تو سوریه عملیات کرد، فقط شاخه کوچیکی از توان نظامی ما بود و مردم چقدر معترض ....همون سوریه ای که اگه داشتیمش .....

ولش کن اینجا رو باش که دیشب گنبد آهنین هفت بار خودزنی کرده

دیشب قرومب و قرومب آسمون که شروع شد اداشو در آوردم با دهنم، پسر کوچولو میگه مامان اسرائیل بازی شروع شد؟ گفتم آره، بریم تماشا؟ 

با همسرم  و بچه ها رفتیم پشت بوم و صحنه تلخی دیدیم. چنتا پهپاد از کوچه پس کوچه های محله خودمون، هوا کرده بودن تا آتیش پدافندو هدر بدن. زنگ زدیم و پیام گذاشتیم. از محله ما چن روز پیشم هشت نفرو در این کار دستگیر کردن

ولی کی می تونه برآورد کنه که ما چقدر به بچه های پدافند مدیونیم؟ بی سپر توی بیابونها، موشک ساقط می کنن و بی صدا شهید میشن...

 

 

 

 

هیعی.‌....دشمن عزیز، ازین فاصله چقدر درگیری ام با تو پوچ به نظر می رسه، شاید چون جنگ واقعی و درگیری با دشمنی ناعزیز اتفاق افتاده این طور خیال میکنم. والا درگیریهای باطن داری داشتیم نه؟ خوبه که گذشته ....نه؟ 

 

 

سوریه رو که گذاشتیم بره،  از آمریکا و تهدیدش ترسیده بودیم. تیمی هم که تو تهران رو کار بود  روزای آخر یه توک پا رفت اونجا شاورما خورد و برگشت.حالا که آش نخورده دهنمون سوخته و آمریکا پاشده اومده به حمله، حالا کاش نیروی زمینی رو راهی کنیم سوریه رو از جولانی و اردوغان پس بگیره خیلی ها میان کمک، عراقی و سوری و افغانستانی.. 

حداقل جای اینکه کرمانشاه مون در حال سوختن باشه و نقشه هاشون برای ورود زمینی به ایران رو پی بگیرند میافتن تو جبهه سوریه....اگه پس گرفتیم سوریه رو که دستمون برای کوبیدن اسرائیلم بازتر میشه . اون وقته که میدان تلاآویو میشه و تهران نه

بسم الله الرحمن الرحیم

جنگ نوشت روز پنجم

 

یک :

از دیروز تماس‌های مکرر فامیل برای اینکه شهر را رها کنید ولمان نمی کند:

:- زن‌دایی فکر کردی خیلی شاخین که موندین؟ اگه یه طوریتون بشه توی دست‌و‌پای بقیه‌این.

"نه زن‌دایی شاخ نیستیم، قرارم نیست طوریمون بشه."

:- عمه حالا که تعطیلین بیایین دورهم باشیم. من دلم برای علی و بچه‌ها تنگ شده

"باشه عمه‌جون میاییم. صبر کنین یه‌کم جاده‌ها خلوت بشه. الان جالب نیست بیافتیم توی جاده"

:- خارشوور تو کی می‌خوای دست از دل‌گندگی برداری. می‌دونم می‌خواین سنگرو حفظ کنین. اما فعلا که کاری نیست. حالا پاشین بیایین چندروز. حالا اوج بزن‌بزنه

 "نه آجی حالا اوجش نیست.هنوز من چشمم به جاهای تخریب شده نیافتاده. اصن محله ما رو نمی زنن."

 

دو:

 

واقعا قضاوت مردم مهمه. امام علی بخاطر قضاوت مردم دست از رای خودش برداشت. بارها. برای اینکه مردم بفهمند. اگر اهل فهمیدن بوده باشند.

وقتی قیس بن سعید را در مصر گذاشت، معاویه اول شخصیت این مرد را ترور کرد و به برخی عثمانی‌ها نسبتش داد. قیس از روی سیاست با عثمانی‌ها، مدارا می‌کرد و به حرف و حدیثهایی که باعث درگیری بشود دامن نمی‌زد. به همین دلیل خواص از نزدیکان امام به او فشار آوردند که قیس را عزل کند و امام مقاومت می‌کرد چون می‌دانست تنها کسی که از پس اوضاع مصر برمی‌آید اوست. اما سرانجام اینقدر گفتند و گفتند که امام برای اینکه متهم به استبداد رای نشود، کوتاه آمد، قیس را برداشت و هر که را گذاشت از پس کار برنیامد. مجبور شد مالک را از خودش دور کند و او را بفرستد، که مالک هم ترور شد.

یا وقتی معاویه داشت جنگ را می‌باخت، قران سر نیزه کرد. و مردم باز هم مردم فشار آوردند. مذهبی‌تر از امامشان شده بودند. امام کوتاه آمد تا بفهمند که اشتباه می‌کنند اما حکمیت کلاه گشادی به سرشان گذاشت ولی نفهمیدند که اشتباه می‌کرده اند، امام را وادار به توبه کردند! 

پس سخت‌تر از بردن جنگ، درست کردن قضاوت مردم است.

اما همیشه برایم سوال بود که تا کجا اعصاب بگذارم برای توضیح واضحات؟ و اصلا چطور بگویم که بنشیند؟

همین الان زینت خانم می‌گوید ایران اگر قبول کرده بود که ببرند بیرون برایش درست کنند(غنی‌سازی را دارد می‌گوید) جنگ نمی‌شد.

اصلا اینها که توی شهر می‌زنند کار خودشان است!

عده‌ای هم می‌توانند تا هر وقت بخواهی به نتانیاهو و ترامپ فحش بدهند اما حاضر نیستند جلویش بایستند، شاید به خاطر اینکه هنوز به این بلوغ عقلی نرسیده‌اند که راهی جز ایستادن نیست!

برادرم که از دو سال پیش مثل خودم خواب جنگ می‌بیند می‌گوید مردم خیلی مهم هستند و باید با مردم حرف زد.

توی حرفش می‌پرم که اگر هنوز کسی شک دارد که ترامپ و نتانیاهو دشمن هستند دیگر چه حرف زدنی؟

ولی منظورش این نیست. می‌گوید قرار نیست کسی صندوق رای بگذارد و مردم بیایند رای بدهند که:  "من ترامپ و نتانیاهو را دوست می‌دارم یا دشمن"

موضوع این است که فنری در روحیه مردم باید فشرده بشود تا مقاومت روحیشان را بالا ببرند. قرار است مردم غزه را مرور کنند و پیش چشم داشته باشند و بیهوده هم به انتظار گشایش از سوی نهادهای بین‌المللی نباشند.نه جنگ به این زودی تمام می‌شود و نه کشتار و نه ویرانی. یعنی اگر همین امشب پرچم سفید را بالا بدهیم، بر ویران کردن و کشتن ما جری تر می‌شوند و این را مردم باید خوب درک کنند. همین‌طور این را که راه دیگری وجود ندارد. باید ایستاد.

فرمانده بسیج است این یکی خانم برادرم، جلسه‌ای رفته است و برای آماده باش جنگی چیزهایی شنیده‌است که همان فی‌المجلس اشکش جاری شده. کسی با مردم حرف نمی‌زند. صداوسیما جرات نمی‌کند چیزی بگوید و تاب‌آوری مردم محل تردید است.در جائی که نتانیاهو به مردمش وعده چهارهزار کشته را داده است و صحبت از چندماه جنگ کرده، این طرف کسی حرفی نمی‌زند.

می‌بینم من هم با پسرهایم که حالا دیگر خیلی چیزها را می‌فهمند واضح و کامل حرف نزده‌ام.بهشان درباره خیلی چیزها همه حقیقت را نگفته‌ام. مرتب تکرار کرده‌ام ایران غزه نمی‌شود. باشد نمی‌شود اما جنگ قرار نیست آسان باشد. می‌تواند همه رفاه و آسایشت را از تو بگیرد. ممکن است آب برای خوردن راحت گیر نیاوری. مردن در جنگ مساله ای نیست. مساله زندگی کردن در جنگ است. این چیزی است که خیلی خلاقیت لازم دارد و بیشتر از خلاقیت اکسیری می‌طلبد به نام مقاومت.

به هرحال آمده‌ام اداره، جز نگهبان کسی نیست. مجبورم بگویم من نیروی دیتابیس هستم و موظفم بیایم، که دروغ هم نیست. اما مساله اینجاست که حتی یکی از رئیسهای کوچک و متوسط و بزرگ هم نیامده‌اند. به این فکر می‌کنم که اگر از روی ترس نیامده باشند چه؟

اگر وضع خیلی طولانی‌تر از آنچه خیال می‌کنند بشود چه؟

هیچ کدام به فکرشان نرسید که این سنگر به این مهمی را رها نکنند؟

نه مردان کشورم مردتر از این حرفها هستند. از شنبه همه چیز درست می‌شود لابد.

 

بعد نوشت: خیلی جالب شد، همین الان که داشتم این خطوط را می‌نوشتم رئیس بزرگ آمد و سری زد و به او گفتم این‌طور که چراغ‌ها خاموش است وجهه خوبی ندارد، و گفت این تصمیمی است که از بالا گرفته شده و موقت است و اینها طبق صلاح‌‌دید بوده

خیالم راحت شد.

بعدتر نوشت: یکی از مردم بیان که نظرها را بسته بود نوشت: جنگ و جنگ نویسی بماند برای کاسبان جنگ. و گند بر هر کدامشان که خانواده‌شان را از این بلا دور کرده‌اند.

به او و فکرهای همراه با او می‌گویم:

می فهمم که جنگ یک کاسبی است ولی برای کسی که کارخانه اسلحه سازیش را با پول مفت می‌چرخاند. برای کسی که دلار بدون پشتوانه خلق می‌کند و از جیب همه مردم دنیا مایه می‌گذارد برای جنگ‌افروزی

نگران نباشید ما هم کاسب جنگیم . ما که از جنگ استفاده می‌کنیم تا تکلیفمان را با زندگی و مرگ معلوم کنیم.

ما دوسال است که دوست نداریم زیر آسمانی نفس بکشیم که دومیلیون نفر انسان در آن، توی شرایطی بدتر از حیوانات موذی زنده نگه‌داشته می شوند.

جنگ برای ما یک نعمت است.

بسم الله الرحمن الرحیم

و جنگ شد. امروز دوشنبه بیست و ششم خردادماه چهارمین روز از جنگ تحمیلی اسرائیل به ایران.

علیه مردم تهران غیر منتظره و شدید شروع شد. اما هنوز مانده به آن درجه از دشواری مبارک برسد که  در بیروت رسید.

خانم غفارحدادی در کتاب دشواری مبارک گوشه ای ش را روایت کرده.

نیاز داشتم به اینکه فکر کنم، در تهران به وجودم نیاز هست.

وقتی جنگ شروع شد من و خانواده برادر وسطی،جایی اطراف کاشان بودیم.اتفاقی برادر کوچکم هم آمده بود آنجا به ما سر بزند. صبح علی الطلوع، با برادرهایم توی کوچه ها پرسه می زدیم و صدای اصابت ها به سایت نطنز را می شنیدیم و ترکیبی از تاسف و تعجب و ترس وادارمان می کرد لبخند بزنیم. ده ها بار نطنز را زدند.

 زن برادرم را هم صدا کردیم آمد توی کوچه. آمد و به ما سه تا دستور داد از سردار سلامی حلالیت بطلبیم. حق داشت تمام مدت جنگ غزه، هم به خودش هم به اظهارتش هم به هر چی که مربوط و نامربوط بود  انتقاد کرده بودیم.

وقتی فهمیدم دشمن برای زدنش هم خانه اش هم خانه پسرش و هم مقر ستاد کل را زده تازه فهمیدم واقعا باید ازش حلالیت بطلبم. دشمن درست تر می شناخته او را.

برادرهایم تمام روز جمعه و غدیر را گوش سپردند به ویژه برنامه میدان و علی صمد زاده  توضیح می داد که این  طور باید بزنیم و آن طور نباید بزنیم و ما مثل سیر و سرکه می جوشیدیم که آیا این جوانان اندیشکده ای را کسی به بازی می گیرد یانه...

 توی گروه، دوست نازنینم وحیده نوشت که صفیر موشک دیشب از خواب بیدارشان کرده و مهرآباد را زده اند و دلهایمان پر کشید سمت تهران. همان تهران دودی که هر صبح و شب بهش غر می زدیم.و مرتب با برادرها گعده می کردیم که طرحی برای مهاجرت به شهرستان بریزیم...

 می دانستیم احتمالا ادارات و دانشگاه ها و اندیشکده ها که محل کار ماهاست تعطیلند یا نیمه تعطیل، باز بی تاب شدیم که زودتر خودمان را برسانیم. 

خانواده مضطرب بودند و میگفتند بمانید ..حداقل بچه ها را بگذارید...خصوصا که خبر رسید پانصد متری اندیشکده محل کار برادرم را زده اند...

اما دلهایمان دستور دیگری می دادند.

توی جاده بودیم و شب شده بود. حوالی حسن آباد به صرافت نقطه بازیهای پر معنی اطراف جاده  افتادم. نقطه های قرمز پدافندی که از هر هفت هشت تاییشان ، یکی موفق می شد جلوی موشک دشمن را بگیرد. تا ما نگاه می کردیم دو تا از این صحنه های موفق را دیدم و منِ اصفهانی دلم برای هدر شدن باقی پرتابه های پدافندی جوش می زد. اما همسر شاکر بود که به هر قیمتی جلوی اصابتها گرفته شده...البته که من هم شاکر بودم.

به خانه که رسیدیم، چیزی از جایش تکان نخورده بود، جز مزه آب که خیلی عوض شده...

به هر حال دوازده شب خوابیدیم و  دو ساعت بعد با صداها از خواب پریدیم، دخترم نفس نفس می زد، بغلش کردم و گفتم: " چیزی نیست پدافند خودمونه..."

آرام شد و خوابید.

اما من آرام نشدم.هر بار که می کوبیدند به جای تمام آن قلبهایی که اینجا خانه امیدشان است، از پاکستان تا فلسطین، از اندونزی تا شیلی، رنج کشیدم.

تهران در نظرم هزار بار مقدس تر و دوست داشتنی تر از قبل شد. آه خدایا این که اینجا امانت است بار یک امت و هزار رسول است....

کسی انگار در گوشم گفت: نگران نباش اینکه روی تهران می ریزند آتش نیست! آب توبه است. توبه از اینکه حق خودش را نشناخت،  و دلهای ملتها را آویزان به افتخار و اعتلای خودش ندید. 

شب به دلهره و آدرنالین و هورمونها و دغدغه ها گذشت و صبح نای رفتن به اداره را نداشتم، پیامک آمد که دور کاریم.

گرفتم خوابیدم، اما ساعت هشت باز از اداره کسب تکلیف کردم: شیفت بندی شدیم به نفری یک روز!

افتادم به  کار خانه . زیاد بود و وقت کم، و حالم هنوز خوب نشده بود، هرچند زمان به روش خودش می گذشت. مادرشوهرم زنگ زد و کمی حرف زدیم تا بالاخره آرام شدم. اعجوبه ای است این زن. بسکه مومن است.

نشستم به کارها و حینش کتاب صوتی "بامداد خمار"  را پخش کردم، تا کمی  از زمان بِکَنَم و بروم به صد سال پیش...

چرا فکر می کردم این کتاب زرد است؟ خیلی هم قیمتی و فاخر بوده...

همینجا توی همین صحنه های تقلای محبوبه اشراف زاده برای رسیدن به شاگرد نجار یک لاقبای سر گذر، معلومم شد که عشق، از شجاعت هم ریشه اش محکم تر است.

و من به خاطر عشق به تهران برگشته بودم. منتهی یاد گرفته ایم که اجازه عشق همیشه دست عقل باشد و عقل چندتا تذکر می داد که نمی شد ازشان گذشت. عقل در گوش قلب  می گفت که برای ماندن در تهران، همین تهرانی که دارند ازش می زنند بیرون، به دوتا چیز نیاز داریم:

یکی اینکه خیال کنیم به بودنمان اینجا نیاز هست. و یکی اینکه مطمئن شویم بچه ها دچار استرس و ترس بیش از حد نمی شوند.

بچه ها را با زدن حرفهایی از این قبیل که پدافندمان را اولش هک کرده بودند و الان کار می کند آرام کردیم .

اما نیاز را از کجا تهیه کنم؟ نیاز به وجود ذی جود خودم را؟ بروم هلال احمر؟ بسیج محله؟؟؟

آهان اداره! به همه دوستانم پیام می دهم که من شیفت شما را می آیم اداره، خوشحال می شوند .

حس قهرمانی در رگم می دود. خودم خوب می دانم نیتم خرده شیشه زیاد دارد. اما جدیدا به فرآیندهایی پی برده ام که از خرده شیشه هم الماس می سازند. من این جنگ را به اندازه تمام جواهرات دنیا دوست دارم. خدا کند که با آتش بسی دروغین لکه دارش نکنند.

وقتی میرسم اداره و کارهای عقب مانده را تمام می کنم، اینترنت باز نمی شود تا یک پست بنویسم و به دوست داران خیالی ام نشان بدهم که چقدر دوست داشتنی تر شده ام

...

خدایا این اخلاص را از ما نگیر، اینترنت را هم گرفتی گرفتی!

نمی دانم قدرت تخیل است، ایده ورزی است یا نه واقعا یکجور 

واقع گرایی لخت و دست به نقد در کار است.

این پیگیری های پیچیده برای روشن نگه داشتن آتش را می گویم.

یک روز به بهانه  عامل نارنجی ویتنام را،

یک روز فیلیپین را

روزی به بهانه سلاحهای کشتار جمعی عراق را

امروز ایران را به بهانه بمب اتم

آتش می زنند. چرا اموراتشان بدون نسل کشی و جنگ نمی گذرد؟ 

ایده های تخیلی پیچیده درباره تصاحب سرزمینها دارند؟ 

دزدی و غارت انگیزه می دهد بهشان؟

یا نه خیلی ساده سلاحهایی اندوخته اند و باید به خاطرشان جنگ تدارک ببینند تا صنایع کشتار و ویرانی، راکد نمانند؟

هر کسی جوابی دارد و من نمی دانم.

احساسم می گوید ماجرا از بالا آب می خورد، از خیلی خیلی بالا آب می خورد.

مشاهداتم می گوید طرف ایرانی همه شرافتش را به خطر انداخت، تمام آرمانهایش را سپرد به جریان آب و فقط دو دستی کلاه صلح خودش را چسبید، اما نتوانست جلوی این امر از پیش تدارک شده بایستد. 

و اما کسی که این وسط گرم و پرشور نگاهم می کند عشق است. انگار او از همه تاریخ و بالا پایینهای روزگار، سر در می آورد.نوری که توی چشمهایش دارد، گرمایی که در باطنش دارد با روح هم کلام نمی شود، بحث سیاسی و جئوپلتیکی نمی کند، از کنار فیلسوفهای تکامل تاریخ و اگزیستانسیالیستها با احترام رد می شود و می برد آدم را روی یک بلندی . معرکه را نشان می دهد  و اشتیاقی برای جان پدید می آورد تا خودش را به آتش بیاندازد.

اشتیاقی کودکانه و اثیری...

فقط برای اینکه ببینی آیا قربانی ات را آتش می رباید یا نه....

عشق فقط می گوید وارد آتش شو 

همین 

خدائیش این وسط عاشقها ...فقط عاشقها...پشت همه به عاشقها گرمه. قبول دارین؟

فقط

تصویر موهاش و خونی که روی تشک صورتیش ریخته بود و آوار

این کودک محکوم به مرگ غزه ای نیست، این طفل معصوم بالاشهری تهرانیست.

یعنی که نه تنها توی  بساط زندگی همه مهمان هستیم و هیچ کس مالک زندگیش نیست. 

که هیچ شهر و دهری هم مالک صلح و جنگ خودش نیست.

ما بالاخره وارد جنگ شدیم. جنگ کوره ایست که خاک و ماسه روح را شیشه می کند. 

یک کارگاه شیشه گری زیبا دعوتیم.

و نتانیاهو گفت هیچ جنگی رایگان نیست.

کریستال تراش، قیمتی است. دلم روشن است . دلم خوش است به من هم نصیبی خواهد رسید، خدا کند کم نباشد.

دی پیر می‌فروش که ذکرش به خیر باد

گفتا شراب نوش و غمِ دل بِبَر ز یاد

" نه داداش، همه چیزم فراموش کنم، غم دل فراموش نمیشه"

گفتم به باد می‌دهدم باده نام و ننگ

گفتا قبول کن سخن و هر چه باد، باد

" باشه ما که همه را دادیم رفت، اینم از این..."

سود و زیان و مایه چو خواهد شدن ز دست

از بهر این معامله غمگین مباش و شاد

"نیستم"

بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ

در معرضی که تخت سلیمان رَوَد به باد

"دیگه آقای حافظ یه چی می گیا، ما دلو دست کسی یا چیزی یا هیچی نمی دیم، این دله که ما رو دَوَل میده"

 

 

گرچه تازگیها، توی اتاق فرمان پیام خطایی دریافت می کنیم که: مغز که یافت نشد، از دل هم خبری نیست

لیله القمریست، ماه مانده است سرگردان و خجالتی توی آسمان شلوغ. گنبدها و چراغها، راه به طلوعش نمی دهند. اینبار که آمده ایم توی باغ، بیشتر حالیم است که با کی طرفم. همان باغی که موسی بن خزرج وقف کرده تا پیکر حضرت معصومه را در سردابش دفن کنند، جای آینه کاریها، دار و درخت می بینم و دختری غریب که هزارها کیلومتر از وطنش دور، هزار کیلومتر مانده به مقصدش،جان داده. رازش چیست؟ بایدشعور آدم توی فضای این قصه، دم بکشد. فعلا همینقدر به مذاقم می رسد که ماجرا ربطی به علم دارد. علمی که فاطمه (س) چشمه ای از آن در چهار سالگی از خودش بروز داده.و علمی که چه قبولش داشته باشیم چه نه در این شهر دست به دست می شود.

وارد که می شوی، یادت که به عبور مرور آدمها در این باغ می افتد: دوست داشته شده ها، ثواب کرده ها، درس خوانده ها،گمشده ها،تبعیدیها، راه افتاده هاو البته ....بخشیده شده ها

گرم می شوی، سرت شور می گیرد. وقت هم نیست همه ی گریه ات را تحویل مژه ها بدهی. توی راه که میرسیدی کتابی از افغان ستان دستت بود. حالا برای نجات مردم افغانستان دعا شده ای 

اما بیشتر از همیشه ناامیدی توی وجودت می دود. ناامیدی طفل سیزده ساله پر تحرکیست که نمی گذارد دستت به ضریح دعا بند شود.ناامیدی می گوید:نگاه کن کانادا را، سیصد سال بین بومیها و اشغالگرها کلنجار برقرار شد، گرچه کلنجار بود و جنگ و مقاومتی در کار نبود و زمین خدا بزرگ بود .... ولی آخرش سرزمین به کی رسید؟ نگاه کن افغانستان را چند نوبت بین طالبان و شوروی و آمریکا دست به دست شد، ببین هنوز حتی کابلش هم برق و آب ندارد...

ندارد ها....

و این همه خون جگر در غزه و فلسطین....

ای درخت  باغ  علم من دیگر پیر شده ام، انگشتانم آرتروز گرفته اند و موهایم دارد سفید می شود و وسط تز دادنهایم نوجوانها می دوند و سوتی هایم را به رخم می کشند. مثلا وقتی گفتم نگاه کنین ماه تو بیابون چقدر بلندتره تا تو خیابون، دخترم خندید و گفت: " مامان اونوخ که تو خیابون بودیم هنوز کامل طلوع نکرده بود"

زوال عقل مادر خوبی برای ناامیدی است. ناامیدی می گوید سیل همه زمین را گرفته. خودت نگاه کن چقدر دارند خودشان را برای نوکرهای درجه سه اسرائیل لوس می کنند: اسم باقرالنمر را به خاطر سعودیها و اسم خالد اسلامبولی را به خاطر مصریها از خیابانهای تهران برداشتند....خب پدرتان خوب، مادرتان خوب، شما که دست چپتان می زند توی گونه راستتان، عَلَم به این سنگینی را هوا نکنید....که وسط راه، افتادنش از دستتان خیلی زشت است ها...

بعد دیدم من را چه به تماشای سیر تاریخ و سیل زمین. من که توی زفت و رفت خودم و بچه ها هم مانده ام، من که ساک بسته ام ولی برای یکی جوراب نیاورده ام، برای یکی زیرپوش....من که پاک فراموش کرده ام پیراهن آن یکی را بردارم....و شلوار این یکی اینقدر کثیف مانده....من را چه به این حرفهای گنده ...من که یا دلم آنتن نمی دهد یا تصاویر موهومی پخش می کند. من که توی اداره روزی دوبار، اسباب خجالت دوستان و شادی دیگران می شوم...

من که نمی دانستم، نمی دانم ونخواهم دانست...

من که نمی توانم تاریکی شبهای کابل و بی آبی اردوگاهها را تحمل کنم...

ای درخت باغ علم اینجا هستم که اعلام بازنشستگی در کلیه امور داخلی و خارجی را تسلیم خودت بکنم.

خودت نگذار پرچم زمین بماند...

سرطان، کل تاریخ و سیل، کل زمین را دارد می گیرد