امروز رازی داشت، دلم مثل کره اسب وحشی در چمنزار فرصتها یورتمه می رفت. ذره های زمان لابلای فراغتهای کوچک  اداری، درخشش الماس داشتند. از فضا نوشابه نور می خوردم و عصاره فرصت می چشیدم.‌نمی دانستم باید چه کار کنم. قرص ویتامین بخورم؟ دوست جدید پیدا کنم؟ بانک بزنم؟ مدیر هلدینگ بشوم؟ بروم کل ایالت کالیفرنیا را آتش بزنم؟ جنگ جهانی سوم را راه بیندازم؟ 

تا حالا به شدت شاعرانگی جنگ خیره شده اید؟ 

چه عروجهای معنوی که جنگ به انسان هدیه کرد. چه اختراعات و پیشرفتهای علمی که از جنگ زائیده شد . چه شرافتی که طبل جنگ می تواند بربیانگیزد...چه صوراسرافیلی که در جنگ نواخته می شود.

آهاهاهاهی بچه های متعالی حالا که صلح نشد دعا کنیم جنگ بشود

یک جنگ واقعی نه ازین کشتارهای نامردانه

امروز روز خطرناکی بود

 

مسئول رفاهی زنگ زد که پنجاه تومن وام چهاردرصد برنده شدی

آخ جون میرم "اتر " میخرم چند وقت دیگه زیاد میشه باش میریم ماشینمون رو عوض می کنیم که بدجور پیر و فرسوده شده و هر چند ماه یه بار باید وام بگیریم تعمیرش کنیم

گفتگوی اثنی عشران رو دیدم که تعریف می کرد قاچاق چیای یهودی  یه تخم مرغ رو چند میفروشن تو غزه و فقط نیم درصد مردم امکان خرید دارن . توفیقی که مجموعه اثنی عشران داشتن این بود که از اول جنگ با غزه ایها ارتباط گرفتن و دو سه تا موکب زدن و روزی ده هزار تا غذا ، غذا که چه عرض کنم....بخور نمیر بی کیفیت آماده می کنن اما حداقل پونصد هزار نفر محتاجن

نگفته پیداس که گربه های تهران از اشراف غزه سیرترن 

نگفته پیداس گرسنگی سلاحه و غذا سپر 

گفتم ای داد بر ما

اتر و متر و نقشه رو بیخیال . این پنجاه تومن مال اثنی عشرانه

بزنین تو گوگل خیریه ام الیتامی خدیجه کبری

......

بعد یک هفته که هی پیگیر شدم رفاهی گفت وامت پریده!!!! 

بنشین در این ساعت بهشتی کمی بشنوم از تو  بگویم از من

هیچ هرگزی در دنیا مجالش نشد ، که با هم رودر رو حرف بزنیم .

آنقدر نشد که باورم نمیشود توی بهشت هم بشود

ما را باش فکر میکردیم حرف زدن کار ساده و مباحی است.بعد با فلسفه اثبات کردند که سخن از عشق می آید و لب مطلب عشق هم سخن است، باقی اضافات است

بعدتر معلوم شد یک گفتگوی کامل چقدر نادر الوقوع است  شاید آخرین بار که شاهد گفتگوی موسی و شعله هایی که می گفتند انی انا الله بودیم دیدیم  چقدر سوء تفاهم پیش می آید 

مثلا خدا میگوید موسی این چیه دستت

عصامه ، بش تکیه می کنم، گوسفندامو هش می کنم و کارای دیگه

میدیش من؟ یعنی چیزه پرتش کن یه لحظه

ا وا موسی وایسا چرا در،رفتی، پیغمبرا که پیش من نمی ترسن که 

بیا اصن بگیرش واسه خودت

بیدار شدم. وسط یه برهوت انفرادی ،افتاده بودم. خورشید روی نعشم نمی تابید، شلاق می زد. خشم خدا رو ابلاغ می کرد اما شلاق خورشید باعث بیداریم نشده بود.

 

صدای یه گفتگوی شیرین و شهد دار بیدارم کرده بود. یه گفتگو با رنگ و عطر توتهای سرخ و سیاه

صدا از بیرون می اومد. بیرون برهوت من.

یکی کفشهاشو در آورده بود و نشسته بود زیر آفتاب محبتت و باهات حرف می زد و باهاش حرف می زدی و اشکهاش که عین چی آویزون بود با اشکهای من خیلی فرق داشت.

بیدار شدم اما تو رو ندیدم چون توی برهوت تنهاییم همه جا پرشده بود از من.

بلدوزرهای خودخواهیم اهرام فرعون رو در صحراهای مصر خراب می کرد و من دیدم که از فرعون متکبر ترم. چون زیر پام نه اون چهار پایه ایه که فرعون ساخت تا بیاد با تو رو در رو بشه

زیر پام چهارپایه ای از کارهای خوب من

آرمان طلبی های من

مادرانگی های من

شغل من

دانش من

عبادتهای من

از فرعون متکبرتر ، با خودم تنها، غرق در عفونت 

بیدار شدم و در همه انفرادی" من " بوی عفونت می آمد. چون "تو* نبودی.

بیرونم بیار از این شب آفتابی خیره سر

من همه عمر حتی یه کلمه هم با تو حرف نزده ام ، خیلی دیر شد، من عفونت کردم ، من به ذات عفونت تبدیل شدم

و به من برگرد، به این بیچاره ضعیف که در سود و ضرر خودش هیچ دستی نداره. و در آمدن و رفتن خودش به این بساط بی اختیاره.

کتاب تو رو باز کردم. سوال داشتم آخه . ازت پرسیدم این چیه این نسیمی که می خوره به صورتم، این منو کجا می بره 

برگشتی گفتی از نشانه های من جاری شدن کشتیهای کوه آسا در دریاست، اگر من نخواهم و نسیم را متوقف کنم، راکد می شوند و باز اگر به سبب آنچه کسب کرده اند اراده ی غرقش را بکنم، کاره ای نیستند و این برای هر صبر کننده شکرگذاری، نشانه است.

و من خودم را به نفهمی زدم و باز کتابت را از جای دیگرش باز کردم و باز صحبت نسیم بود و اراده تو و کمکی که کردی تا  ریز و درشت آنچه با آن برخورد می کنیم، را بزرگ ببینیم.

تو اخلاقت همین است. پیشامدها را به خودت نسبت می دهی تا آدم پسامدها(ماحصل پیشامدها) را تا جایی که می تواند خوب و نوردار و بزرگ تفسیر کند.و این طوری

آدم را شخصیت می دهی، بلند می کنی، از کوچکی خودش در می آوری و به بیکرانه ی خودت راه می دهی.

راست گفتی 

آنچه در برابر من است، اگر یک کشتی کوه پیکر از خرد و فرهیختگی و شعور و علم هم باشد، نسیم ، فقط نسیم تو 

راست گفتی من در اثر گرفتن و اثرگذاشتن هم کاملا به تو وابسته ام.

بعد نوشت: دارم مرشد و مارگریتا می خونم، داستانی از مردمی که جادوی شیطان رویشان اثر گذاشته....

اثر گذاشتن شیطان هم، هرچند نویسنده درباره اش تذکر نداده، تحت تاثیر چیز دیگریست.

ای منشاء اثراااات

دمت گرم 

پس مسئولیت این سوتیها که می دهم را به کجا آویزان کنم؟

خوش به حال کسایی که از بنده هات شروع می کنن ، ازشون بد می بینن، صبر می کنن بر ظلم بنده هات، عبورشون می دی و در عوض بنده هات خودت میشی شروع و پایانشون

خوش به حال کسایی که زشتی و ننگ ظلم رو تحمل نمی کنن ولو در بیست هزار کیلومتری خونه شون و با هر چی در دست دارن پشت مظلوم در میان و هر صبح و شام خونه هاشون طعمه آتیش ظلم میشه و تازه عرق پیشونی و خون گلوشون رو به آسمون می پاشن و میگن آخیش یه کم از خجالتمون  در مقابل مظلومها کم شد.

خوش به حال اونایی که خدایا خودت ، رسوندیشون به سر چشمه های صافی از عشق و معرفت و خالی شون کردی از همه چیز و نشوندیشون به تماشای جلوه های خودت و وقت کم آوردن برای حرف زدن با تو و تماشای جمالت و ازت درخواست وقت کردند

بد به حال اونایی که ظاهرا دنبال تو گشتن، شهر ها و شخص ها رو بابت تو گل آلود قدمهای ناخالصشون کردن، کتابخونه ها رو زیر و رو کردن، و دست آخر حتی یک نفس  از چاه وهمیات درون خودشون، سرشون رو بیرون نیاوردن

بد به حال اونایی که عمرشون مرتع شیطان شد و خیال کردن خربزه و خیار حسنات می کارن.

بد به حال ادعا رسها

رئیس چهارمم آدم متواضع و نجیبیه تا نوجوونی، تو  روستای زادگاهش زندگی می کرده، دیروز بابت بحرانی همه مونو بسیج کرده بود با اینکه ممکن بود نیازی هم نباشه. 

اونوقت نمی دونم کی به من میگه نطق کنم ؟ و داد سخن درباره دانش اندوخته درون سازمانی و اعتراض به اومدن افراد بیرونی؟ اونم درست  وسط این هیری بیری، فقط  برای اینکه مقصری پیدا کرده باشم و تحلیل فاضلانه ای از بحران کرده باشم؟ 

می دونی ؟ من اگه ازین ادعارسی و دانای کل پنداری دست برمیداشتم یه کم جا برای چشیدن معرفت حق باز میشد توی این انباری جنگزده ی درونم....

ملت از امروز چله ی موسویه شروع می کنن. که نمی دونم چیه ولی تا عید قربان هست...

ما چی؟

ما خیره سری ما گناه ما شرم ما امید به عفو تو 

به حرمت  خودت و بزرگیت 

الاهی العفو

خیلی بزرگی خدا که تو دل بدترین گناهکارها هم شعله امید برپا می کنی . هر چند شرمشون میخاد تو زمین فرو ببردشون.

من گواهی میدم که در کل تاریخ بشری از من جز بدی صادر نشد و از تو جز خوبی و عفو و حسن شهرت 

اصلا بزار گستاخ باشم 

بزرگترین خلاف گوی جهان خودتی که از بدترین بنده هات، توی نظر بقیه چیزهای خوب زنده می کنی 

مگر خودشون اصرار کنن اون روی سگشون رو علنی کنن

خدایا پری وار نشان مردمم دادی و دیوم را نشانشان دادم

من بد پیامبری بودم برای پیامی که داده بودی برسانم...

لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین

صبحی خواب دیدم توی بیمارستان قدیمی که پاتوق مامانم بود با زهره قدم می زدیم.

از لای آسفالت کف محوطه گلهای زرد خاکشیر بیرون زده بود

ردیف تابلوهایی که شماره کارت و شرح حال مختصری از نیازمندان غذا روش بود رو نگاه می کردیم و رد می شدیم

دنبال کسی بودیم که دوست صمیمی مامانم بود و مامانم همیشه هواشو داشت.

خواب، حسی از انس و معرفت داشت...

نادر طالب زاده خیلی کاریزما داشت قبول دارین؟ 

هر سال اوایل اردیبهشت یادش می کنم

یاد خداحافظی باهاش هشتم اردیبهشت تو خیابون بهشت 

یاد مسیر گفتنش 

یاد خلاقیتش در مسیر و از خود عبور کردنش 

یاد روز قدسی که روز رفتنش شد

بهش میگم آقای نادر خوش به حالت این روزها رو ندیدی

بهم میگه حتی اگه روزی یه قطره اشک هم ذخیره کرده بودی از اول این واقعه، حالا یک جریان داشتی یک جویبار لااقل

یه کم بیشتر فکر کن ....

تنوع طلبی و بازیگوشی چه بده. کارم به جایی رسیده بود که برای پذیرفتن یه حرف معیارم تازگیش بود.

و یادم رفته بود سادگی رو

یتیم مکه بی سواد بوده و آقای عالم شده.  هنوزم حرفهاش به دلها می نشینه و  توی کتابها نقل میشه

خمینی درس خیلی خونده بود اما خیلی ساده حرف میزد. باور نکردنی ساده حرف می زد. و حرفهاش رو از ته دل قبول می کرد هر مدرسه نرفته پابرهنه ای 

امروز به چشم دیدم که گردش توی دالان هزارسالگان و کتابهاشون لازم نیست.می تونی توی یه  طلافروشی لوکس شاگرد مغازه باشی، یه تیشرت مد روزی پوشیده  باشی و حلقه و گردن بند به خانمها پیشنهاد کنی ولی نگاهت رو از طلا و از خانمها بدزدی و توی قلبت خبرها باشه.

لازم نیست حلاج بیابانگرد باشی و سید علی قاضی کهکشان نیستی. می تونی حسابدار یه داروسازی کوچیک باشی و جز عدد با چیزی سر و کار نداشته باشی اما عوالمی تجربه کنی که عارفهای پیچیده تجربه کردند. عارفهایی با روزه های چهل روزه و شب زنده داریهای طولانی  که توی کتابها هم باورشون آسون نیست.

امروز دیدم دربدری و کتابخونه گردی و زندان بازی و چله نشینی لازم نیست.

کافیه چشم سرت رو، روی همه چیز باز نکنی و دهنت هر لقمه ای نچشه و حواست به هر داده ای باز نباشه.‌...

همین کافیه چون داده های بیرونی در ما تغییر ایجاد می کنند ...کافیه خودمون باشیم با هر چیزی واکنش ندیم  همین!

یه دانشجوی تمدن شناسی از المپیای واشنگتن رفته بود اردو . به اسرائیل . قرار بود رفح رو خواهر خونده ی یکی از شهرهای آمریکا اعلام کنن.

ریچل،  ولی از اردو زد بیرون و با مردم غزه دو سه روزی نشست. و بعد دنیا دید که بلندگو به دست با چنتا دانشجوی دیگه جلوی بلدوزر اسرائیلی وایساده و نصیحتش می کنه که این خونه رو خراب نکن

بیل مکانیکی چندباری دانشجوها رو آروم کنار می زنه اما ریچل سرجاش وایساده....پس از روش رد میشه

به همین سادگی 

ماجرای ریشل کوری رو دیروز، از روی قبر یادبودی که اتفاقی پام از روش رد شد خوندم

قضیه مال ۲۲ سال پیش بود

راستش هم ساده است ، هم غیر قابل درک....