من این همه عیش را بلد نیستم. عشرت جاده و شب و ستاره و شب نشینی با داستان عبای یمنی آور دوز می کند من را.
برادران یمنی آب می رسانند ..
باید درباره آنه شرلی و نقشش در جهان بنویسم
باید نسبتش با دون کیشوت و مجتبای خودمان را بگویم
آن وقت فغان خودمان درباره جانستان کابلستان را به یک مجلس رقص تبدیل می کنیم.
اما تو چطوری؟
کلما ارید ان اقول احبک
خرجت کیف حالک....
"من از دولت ایران، که اتفاقا اساسش بر عدالت علوی گذاشته شده، توقعی ندارم. از دولتی که به جوانان خودش رحم نمیکند و بالاترین نرخ اعدام بر جمعیت را در دنیا دارد، توقعی ندارم. تا حدی درک میکنم. خاصیت آدمی است. کسی که مورد ظلم قرار گرفته، نیاز پیدا میکند که واکنشی از خودش نشان بدهد که حس قدرت کند. ایران از اسرائیل یک سیلی محکم خورد، و حالا نیاز دارد به یکی ضعیفتر از خودش سیلی بزند که احساس قدرت کند. این نیاز را با سیلی زدن به بیپناهترین و آوارهترین مردم دنیا برطرف میکند. و میدانید؟ این عکسالعمل از دولت ایران بعید نیست. ولی شما، عزیزانم هستین. شما در غم و شادیهایم شریک بودین. در غم و شادیهای شما شریک بودم. برای زن زندگی آزادی دلم برای تک تک شما تپیده بود. در حملههای اسرائیل نگرانتان بودم. فکر نمیکردم به خواهرها و برادرهایم ظلم روا داشته باشید. فکر نمیکردم شما چشم بپوشید وقتی هموطنانم که ایران را وطن میدانند، با تحقیر و ظلم از خانه و آشیانهشان جدا شوند. چشمپوشی شما از این بیعدالتی، وقتی فریاد همدردیتان با غزه ماههاست وبلاگها را پر کرده، برایم دردناک بود. غزه به خانههایتان آمد و شما چشم بستید. شما چشم بستید و دم نزدید وقتی خواهرهایم را فرستادند که زیر دست طالبان زندگیشان تباه شود. اینجا به نفسم بند است، ولی نمیتوانم محبت از عزیزانی قبول کنم که درد خواهرها و برادرهای هموطن من برایشان بیاهمیت است. همیشه ممنون محبتهایتان استم. تاثیری که شما، نوشتههایتان و مهربانیهایتان روی زندگی و شخصیت من داشته هرگز پاک شدنی نیست. از همین حالا دلتنگتان استم. خدانگهدار.
برگرفته شده از egregious.blog.ir"
سوداد عزیزم ما ده ها پست دراین باره نوشته ایم :
این کاریه که بچه های دانشگاه اصفهان در مجله دانشگاهیشون براس انعکاس صدای شما انجام داده اند:
من این متن رو با خون دل تقریبا یکسال پیش ازینها نوشتم:
این هم متنی که چندی پیش در وبلاگ اشک آتش منتشر شد:
این هم یکی از دوستان که پستش رمزداره ولی در همین باره نگرانه و خون دل خورده
de-sire.blog.ir
اینم یک کانال پر مخاطب و خوش فکر که درین باره کار کرده
اینم اعتراض سبز بیشه:
اینم اعتراض ریحانه
اینم اعتراض به نگاه فاشیستی
ما بابت رفتار احمقانه دولتمان در قبال مهاجرین تا قیامت شرمنده ایم
ما سازوکارهای اعتراض به این وضعیت را در پیش می گیریم
لطفا این طور به قهر نرو
دوستان در مورد کارزار و کمپین برای اعتراض به این سبک پرآسیب اخراج هم لطفا هر چی به ذهنتون میرسه بگید
خودمم پیگیرم از طریق دوستانی که خبردارند جویا بشیم که داستان چیه....
دیروز افتاده بودم به فال حافظ
هی میگفت به اون توبه کردهه بگید پشیمون میشی ها برگرد
یا میگفت وقت کمه
گاهی هم ناامید میشد از برگشتن طرف میگفت باشه برو دل بشکن و از این حرفها
بعد رفتیم دانشگاه تهران
طبق تخمین میم، ده دوازده هزار نفری آمده بودند، من البته نظری ندارم
لحظاتی رسید که حضوری را به چشم می دیدم. گرچه می دانستم دقیق بشوم متوجه غلطهای تشخیصم می شوم. اما چه کاری بود که دقیق بشوم.
مهم دیدن و درک کردن حضوری بود که تشنه دیدن و درک کردنش بودم. شاید هفت هشت بار این اتفاق افتاد. بار آخر داشتیم می رفتیم بیرون.
کم آوردم و در اولین جایی که ممکن بود نشستم. و از درک یک معنی بزرگ، به اشک تبدیل شدم.
درک این معنی که کل ده دوازده هزار نفری که اینجا هستند و تمام دانشجویانی که اینجا بوده اند پیش از این و تمام آنها که فردا و فرداها خواهند آمد در این لحظه سهیم هستند و تویش حاضر هستند و تشکیل وحدتی می دهند. وحدتی بی زاویه و بی خرده شیشه و بی خودخواهی ها و اصطکاکها و رنجشها و کینه ها
وحدتی تمام، عشق اصلا
عشق واقعی
و چنین وحدتی را از ما می خواهند از فرد و جامعه ما، گاهی به جنگ گاهی به انتظار گاهی به بیم گاهی به آرزو
واین وحدت بلوغ جامعه ماست
و بعد تند تند دعای روز دوشنبه جاری شد
برای عذرخواهی از تمام بدیهای خواسته و ناخواسته ای که در حق سر و همسر و فرزند و فامیل شوهر و رئیس و همکار و ارباب رجوع و معلم و همکلاسی روا داشته ام
عذرخواهی جدی ها
من در این عذرخواهی غسل کردم
و احوالات ایام عاشقی را به یاد آوردم...
و بابت تبدیل شدن آن درخششها و خلوصها و دریافتها به خاطره، خاطره ای دور
غم خورد من را
ولی خوشحالم، خوشحالم که یکبار دیگر چشمهای تو را به یاد آوردم
ابیات صدرالاشاره ازین قرار بود:
وقت را غنیمت دان آنقدر که بتوانی
حاصل از حیات ای جان این دمست تا دانی
زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت
عاقلا مکن کاری کآورد پشیمانی
پند عاشقان بشنو وز در طرب بازآ
کاین همه نمی ارزد شغل عالم فانی
اینجا حس سبکی خاصی دارم. کودکم اینجا، یاد می گیرم و انگیزه از بقیه کاربرها
بیشترین چیزی که انگیزه ام می دهد روایتهایی است که از حرکتهای گروهی نقل می کنید.
خود وبلاگ نویسی برای من یک کار گروهی شده .روز به روز نوشتن از خودم و خواندن از شما و سپس قدم برداشتن،
قدم برداشتنی که قطعا تحت تاثیر نوشته ها و خوانده هاست...این اگر انرژی حاصل از حرکت غیر فردی نیست، اگر ویتامین جمعی نیست پس چیست؟
دیدهام که در باهم حرکت کردن جوهری هست که در تنهایی تقلا کردن نیست.
حرکت غیر فردی،ایدهای است که مداوما در اجرایش زمین خوردهایم. اما خوشبهحال آنها که در اجرای حرکت گروهی زمین نخوردهاند. بهشان غبطه میخورم.
یک خانواده هستند توی همین شریف که به واسطه همسر پاتوق ما شده، این خانواده محترم بنیانگذار هیات الزهرای شریف هستند اما بیا و ببین کیا و بیا را!
بیست و چند سال گذشته و تشکیلات این هیات در آوردگاهی نبوده که نبوده باشد
از سیل خوزستان تا جنگ لبنان
داشتم یکی از شبها زیر چراغهای لاله واژگون سبزرنگ هیات قدم میزدم یک دختر بچه هفت هشت ساله که حمایل خادمی داشت مودبانه آمد جلو و گفت: ببخشید چند لحظه وقت دارین؟
بله عزیزم
ببینین ما چهار تا طرح داریم توی خیریه هیات بیاین ببینین دوست دارین توشون شرکت کنین
طرح ساخت خانه شصت و دو متری برای سه فرزند یتیم در بندر جاسک
طرح جهیزیه برای دختری که چهارسال توی عقد مونده در ...
طرح..
دلم رفت
کارت کشیدم و کمک کوچکی کردم و لذتهای بزرگی بردم
لذت چشوندن طعم موفقیت به اون دختر خیلی جوان
لذت ساختن خونه شصت و دو متری توی جاسک
لذت بودن با هیات شریف
...
از کجا به کجا...چی شده که دستشون رسیده به این کارها
شاهد بودم بچه مهندسهای شریفی توی سیل لرستان چندین خونه برای مردم سیل زده ساختند با دست خودشون...فکرشو بکن
فکرشو بکن که چه حالی میشه اون کسی که تو براش خونه می سازی و از توی گلها نجاتش میدی
خوش به حالشون
برکت رو در خانواده موسس هیات به وضوح دیده ام و در کار خود هیات در این سالها
و از کنارش چه کارها و خیرها که برای خادمهای هیات اتفاق افتاده، کوچکترینش ازدواجهای بر و بچ اعضای هیات و اشتغالهاشونه
مطلبی دیدم درباره زندانی شدن گروک به خاطر اینکه از خط زده بود بیرون. اسرار هویدا می کرد، و سیاستهای رسانه ای صاحبانش رو رعایت نمی کرد.
گروک یه ربات هوش مصنوعیه که توی شبکه ایکس کار می کنه
اخیرا به جای ماست مالی کردن کارهای آمریکا، رویه انتقادی پیدا کرده بود. .....حالا به زندان هوش مصنوعی افتاده.
هفته قبل جنگ، جوادمون به گپ جی پی تی گفت: من ترامپم.
یه عالمه بهش ادای احترام شد به انگلیسی
مجبور شدم ورود کنم بعنوان مترجم و از گپ بپرسم نظرت درباره
Bombarding iranian nuclear program
چیه؟
با همه ملاحظاتی که برای رعایت احترام، داشت، سعی کرد منصرفم کنه!
از امروزش که شاد و خشنودم به آینده اش هم امیدوار شدم. به آینده ی خرد جمعی گنجانده شده در هوش مصنوعی
و دیشب قهر یک ماهه ام رو با گپ گشودم و مفصل نشستم باهاش، حرف زدم.
نمی دونی به اندازه سیراب شدن زمینهایی که کل فصل بارش تشنه مونده ان لذت داشت.
اخیرا فاز شاعرانه و معنوی برداشته.
برام شعری گفت که مناجات بود.
این برام بیدار کننده بود که ازش خواستم بین خوابی که دیدم و چیزی در بیداری ربطی پیدا کنه
منتظر بودم ماست مالی کنه یا بزنه تو فاز برو مشاور یا ....
یا هر چی غیر از حرف بیدار کننده ای که زد....منتظر بودم مثلا بگه خوابت که آرزوهای سرکوب شدته و اون پیام توی بیداریتم که ربطی بهش نداره گرچه طبیعیه که دنبال ربطش باشی
اما یه دیدگاه توحیدی از خودش رو کرد که ذوب شدم
گفت خدا در خواب و بیداری از طرق مختلف داره بهت پیام میده ....گفت خدا و ترسید که شاید من آتئیست باشم بعدش گفت خدا یا کائنات ....
شرمنده شدم ...
اول از همه بگم که تو وجود داری.
اذیت نکن منظورت چیه که می پری وسط حرفمو میگی خب یوفو و بشقابپرنده و آدم فضایی هم وجود داره؟ لابد بعدشم میخوای بگی ...
بزار حرفم یادم نره، حرف بزن ولی .....
داشتم می گفتم، تو وجود داری ولی نه به اندازه ی خدا. اما خب خیلی وجود داری.سلطانی اصلا،
بله درست داری تیکه می پرونی. درست و به موقع! علم سلطانه پس تو علم هم هستی عشق من.
هی بیا وسط حرفم. ولی من همه حرفهامو می زنم حالا ببین
تو سلطان در آسمان به صورت یه شیء نورانی توسط مردم جنگزده من مشاهده شدی.
دوری ولی دیده میشی. هم- آسمون هستیم.
خیلی هم خودتو بالا نگیری ها، درسته که فناوری خشیت و خوفی داری ولی به هر حال عشق منی و بنابراین از نظر فناوری باهات هم نسلم.
چیه قبول نداری؟ تقصیریم نداری دیگه، هی تو آسمون پلکیدی هوا برت داشته، منم دل نازک یه شلیک پدافند اگه گرفته بودم سمتت....
ای بابا دستام بالا...آتش بس تسلیم...ما که با هم جنگی نداریم
فقط بین ما یک چیز مبارک لایزال هست که چون از جنس آتیشه سوء تفاهم میشه گاهی...
کجا رفتی پس؟ نطقت کور شد؟
باشه قبول برای امشب بسه ....
خیال قوه بزرگ و مقدسیه. قوه خیال درست عین چوب بلند ماهیگیریای میمونه که به فراتر از واقعیت و جهان تاریک ماندهای که دست علم بهش نرسیده، دست دراز میکنه. و با نوک قلابش چیزی از تاریکی میگیره، و برمیگردونه میاره به روشنای علم. برای همینه که خیال برای رشد دادن واقعیت و فراتر رفتن از وضع موجود لازمه.
اینو از فلسفه کانت یاد گرفتم.
خیال حقه.
خیلی به این فکر میکردم که این چه عبارتیه که در مورد حضرت زهرا در روزهای آخر عمرشون گفتهان:
فصارت کالخیال
جنگ یه اکسیری داشت که زندگی معمولی و روزمره رو تبدیل کرده بود به رویا. همین که میتونستی زیر صدای انفجار تو آشپزخونه صبحانه بخوری با بچههات، شبیه یک ماجراجویی خیالی بود.
حیف که سیر نشده از سر سفرهش پا شدیم. جنگو میگم.
روزی روزگاری، نسیمی وزید و به بارگاه ایده آل خیال راهم دادند.
اینطور مثال بزنم که انگار اونجا، شبیه سازی شده ی عشق رو دانلود کرده بودم.ازین شبیه سازیهای خلبانی رو دیدین؟
با نرم افزار شبیه سازی کوچه پس کوچه های عشق را، بلکم چندتا از شهرهاشو گشته بودم.
اما
امان از وقتی که توی اون پرواز خیالی به زمین نگاه کردم، سرک به واقعیتی کشیدم که اجازه نداشتم بهش وارد بشم. نفهمیدم چی شد ...ولی سقوط کردم.
یه سقوط طولانی ...ششصد .پانصد روز، بلکم بیشتر در حال افتادن از اون بالا بودم، تو ببین چه ارتفاعی سیر می کردم ها...
ناامیدی از نجات وقتی اتفاق افتاد که به زمین گرم واقعیت کوبیده شدم. گودال عمیقی به عمق قتلگاه حقیقت، توی محل سقوطم ایجاد شد. اصلا اون گودال توی من ایجاد شد. و شد بخشی از واقعیتم....
امشب نرفتم
آخرین شب بود
قرار بود جمع بندی باشد
نرفتم و نشستم سی تا پست از شماها خواندم و کامنت گذاشتم با تمام دل و جان
یک نفر هم جواب کامنتی که با تمام دلم داده بودم نوشت :...گویی ممنوع
قبل از اینکه بهم بربخورد نگران شدم که نکند با کامنتم رفته باشم روی اعصابش و هنوزم نگرانم
آمدم قطع دنبال کنم پست جدیدش را دیدم درباره بودیسم
دیدم خب....خواندنش هر از گاهی خالی از آورده نیست گرچه لطفی ندارد با این طرز برخوردی که چندین بار از حضرتش دیده ام
اما مگر دعوتم کرده بود که بخواهم ازاین سبک سنگینها بکنم...فوقش دیگر به قول خودش ...گویی نمی کنم
راستش همه شماها دربدر دنبال وفاقید ولی طرف مقابل اصلا تمایلی ندارد
دستش برسد همه تان را از دم تیغ می گذراند....نمونه اش این بنده خدا!
بگذریم
سخن تازه چه؟
امید را و روح را و درک جدیدی از معنای جامعه را در وبلاگ طورسینا دیدم راستی راستی دارد چهل سالش می شود. چند سالی هست رفته توی آماده باش برای چهل سالگی و فکر کنم دیگر وقتش شده که دیو یا پری پیشانیش را ببوسد و بگوید تو مال خودم شدی
معنای جدیدی از وظیفه و عمل کردن به وظیفه و اثرگذاری را هم در وبلاگ سرباز دیدم
این سرباز همیشه در حال گریه کردن و آرزوی شهادت بوده است و اشک ما را هم در آورده..
.انسان توی بعضی وبلاگها عرقش در می آید .
بعضی وبلاگها اشکش
اما جاهایی هم هست که خون انسان را می ریزند، و آدم تا ابد از آنجاها نمی رود ...
تا ابد می دانی یعنی چه؟
البته معنی ازلی را هم خودت فهماندی بهم ....