تنوع طلبی و بازیگوشی چه بده. کارم به جایی رسیده بود که برای پذیرفتن یه حرف معیارم تازگیش بود.

و یادم رفته بود سادگی رو

یتیم مکه بی سواد بوده و آقای عالم شده.  هنوزم حرفهاش به دلها می نشینه و  توی کتابها نقل میشه

خمینی درس خیلی خونده بود اما خیلی ساده حرف میزد. باور نکردنی ساده حرف می زد. و حرفهاش رو از ته دل قبول می کرد هر مدرسه نرفته پابرهنه ای 

امروز به چشم دیدم که گردش توی دالان هزارسالگان و کتابهاشون لازم نیست.می تونی توی یه  طلافروشی لوکس شاگرد مغازه باشی، یه تیشرت مد روزی پوشیده  باشی و حلقه و گردن بند به خانمها پیشنهاد کنی ولی نگاهت رو از طلا و از خانمها بدزدی و توی قلبت خبرها باشه.

لازم نیست حلاج بیابانگرد باشی و سید علی قاضی کهکشان نیستی. می تونی حسابدار یه داروسازی کوچیک باشی و جز عدد با چیزی سر و کار نداشته باشی اما عوالمی تجربه کنی که عارفهای پیچیده تجربه کردند. عارفهایی با روزه های چهل روزه و شب زنده داریهای طولانی  که توی کتابها هم باورشون آسون نیست.

امروز دیدم دربدری و کتابخونه گردی و زندان بازی و چله نشینی لازم نیست.

کافیه چشم سرت رو، روی همه چیز باز نکنی و دهنت هر لقمه ای نچشه و حواست به هر داده ای باز نباشه.‌...

همین کافیه چون داده های بیرونی در ما تغییر ایجاد می کنند ...کافیه خودمون باشیم با هر چیزی واکنش ندیم  همین!

یه دانشجوی تمدن شناسی از المپیای واشنگتن رفته بود اردو . به اسرائیل . قرار بود رفح رو خواهر خونده ی یکی از شهرهای آمریکا اعلام کنن.

ریچل،  ولی از اردو زد بیرون و با مردم غزه دو سه روزی نشست. و بعد دنیا دید که بلندگو به دست با چنتا دانشجوی دیگه جلوی بلدوزر اسرائیلی وایساده و نصیحتش می کنه که این خونه رو خراب نکن

بیل مکانیکی چندباری دانشجوها رو آروم کنار می زنه اما ریچل سرجاش وایساده....پس از روش رد میشه

به همین سادگی 

ماجرای ریشل کوری رو دیروز، از روی قبر یادبودی که اتفاقی پام از روش رد شد خوندم

قضیه مال ۲۲ سال پیش بود

راستش هم ساده است ، هم غیر قابل درک....

 

چهل روز بیان رو بوسیدم گذاشتم لب طاقچه .پیش ازین چندین بار سعی کرده بودم یه مدت دور این میکده آفتابی نشم و هر بار یه جوری توبه شکسته بودم. اینبار عین چی به ضریحی دخیل بستم و نذر و نیاز کردم که طاقت بیارم، شماها که زیاد زیاد رهاش می کنین رمز موفقیتتون چیه؟

و امروز صبح جمعه که بالاخره اجازه داشتم بیام ، صبح جمعه نبود که، یک تکه از ابدیت بود. 

آیا قبول دارین که ابدیت اون جاییه که بهترین لحظه هاست و بهترین دوستانتون پیشتون هستن و بهترین اتصالها رو باهاشون دارین؟ 

و آیا قبول دارین که آدم، خوشش نمیاد از دست بده؟ اگر چیزی رو نداشته باشی و دست مردم دیده باشی دلت می خوادش . اما اگر چیزی رو به دستت داده باشن و از دستت بکشن بیرون، یه بخشی از روحت باهاش میره، توش جا می مونه، ازت کنده میشه 

و آدمیزاد نمی تونه این وضعو تحمل کنه، دنبالش راه می افته، دنبال اون چیزی که تصور می کرده توی دستشه و از دستش در اومده. 

حالا فرض کنین اون که از دستتون کشیده شده عشق باشه! 

خیلیا با این پیگیری کردنهاشون موجب مردم آزاری میشن. یعنی ناخواسته با خواستنهای این چنینی، طرف حسابشون رو که به هر دلیل پشت کرده و رفته می آزارن

منم ازین آزارها به مردم داده ام‌. حد خودم رو نشناخته ام و در جای اشتباهی دنبال چیزی که فکر می کردم مال خودمه، کابینتهای آشپزخونه مردم بیگانه رو به هم ریخته ام.

برای همین دستگیر شده ام عین دزد و برام چهل روز بازداشت نوشته ان و امروز که آزاد شده ام باید توی جیب مردم دنبال پول خودم نگردم. 

تو زندان که بودیم خدا خیرشون بده چند نفر جستجوگر حرفه ای رو فرستاده بودن سخنرانی.

یکیش جناب سهروردی شهید بود. خبر داشتین اون مرد ریاضتهای چهل روزه هم آره؟

استاد با یه وضعی اومده بودها! باورتون میشه کسی که یه شاخه ستبر از فلسفه اسلامی رو خودش تشکیل داده یه کتابم زیر بغلش نبود؟ فکرشو بکنین این آدمی که یه خیابون تو بالاشهر تهران به نامشه پاچه شلوارش کوتاه بود و لباسش ژنده و پاره؟

اومده میگه: گر عشق نبودی و غم عشق نبودی. چندین سخن نغز که گفتی که شنودی. ور باد نبودی که سرِ زلف ربودی. رخسارهٔ معشوق به عاشق که نمودی

 

بعله این دانشمند هسته ای هزاره ی گذشته، اشراق رو در چشمهای یک دختر خانم زردشتی پیدا کرد و راه افتاد .

الکی نمی گم دانشمند هسته ای ها، خیلی قرائن هست که اشراقیون به حضرت حافظ سفارش این شعر را داده باشند که:

دل هر ذره را که بشکافی، آفتابیش در میان بینی

بعد از آقا یحیای سهروردی هم آقای غلامحسین دینانی رو آوردند که ما رو برد یه کتابخونه پر از دالانهای هزارساله همه هم پر از کتاب 

او هم از پیر هرات موعظه آورد که گر بسته ی عشقی خلاص مجوی و گر کشته ی عشقی قصاص مجوی

آره خلاصه قرار بود بهمون علم جستجو بدن . که به خاطر جستجوی غلط  آبرو ریزی و کلانتری و زندان نصیبمون نشه.

 

حالا که آزاد شدم یواشکی بگم  : نمی تونم ریسک کنم و تو کتابخونه ها دنبالت بگردم

خداوکیلی چرا باید بری گم بشی و آدم برای پیدا کردنت دربدر کلانتری و بیمارستان و کتابخونه و تاریخ صوفیه و عرفان بشه ؟ هان؟ 

به هر حال کتاب " دفتر عقل و آیت عشق"  آقای دینانی هم چیز خوبیه اما تو کجائی؟ تو کجائی تو کجائی؟؟

میگن لحظات آخر عمر فعالیت مغز خیلی زیاد میشه و تمام خاطرات آدم مرور میشه. تو لحظات بزرگ دیگه هم این اتفاق می افته مثل مواقع خطر یا لحظه وداع با عزیزان یا اون لحظه خاص لعنتی روئیدن عشق که دیگه شیر فلکه لحظات خاص رو باز میکنه تو زندگی آدم

یکی ازین زمانهای پر محتوا و خاص، برام هر سال یکی از سحرهای این ماهه. معمولا یکی از اولین سحرهاش 

حال دختر بچه ای رو دارم که یک سال تو یتیم خونه غریبی کشیده و ناگهان آغوش مادری که فکر می کرد از دست رفته

همه خاطرات یک سال توی قلبم می جوشه و از چشمم سرازیر میشه

نشستم روی مبل و یک جهان درد دل

و امسال دل شکسته داشتم . از چند جا شکسته 

ذهنم اینقدر تند تند تلخ و ترش و شیرین و مهتابی لحظات یک سال و یک عمر گذشته رو ورق زد جلوی چشمهای مامان ، خدا، عشق، استاد....انگار شاگردی که مشق به معلم عرضه می کنه 

اما نه همزمان توی خط خوردگیها و بدخطیهای مشقش از استاد توقع تازه هم  داره.‌..که  اینجا رو خوب نتونستم پس کجا بودی دستمو بگیری

و فقط اشک حرف میزنه 

دل شکسته خیلی گنجایشش بالاست. میشه از ناف زندگی تا ابروی مرگ رو توش جا داد.

و دل شکسته به سر قرار بردن یک تجمل نابه.

و امسال کیه که دل شکسته نداره

امسال فقط تماشای غزه از بشریت کمر می شکنه

ای اهالی سحر رسما سرکاریه جنب و جوشهاتون اگه با شمع دعای شما 

خرمن این افعی جنگ طلب خاکستر نشه

دوباره سربرکرده تا از نو غزه رو زیر آتیش بگیره

کجایین پس سجاده نشینهای بلند مرتبه؟ چرا از دعای شما کاری بر نمیاد؟

اما سحر فشرده ناب من فقط به مرور زخم نگذشت، بیشتر بیشترش تماشای تو بود. تو که الکی میگن یکی هستی.

پس اگه راست میگن چرا هزار بار دیدمت با هزار بو و روی جدید ؟

و صرفا جهت اینکه یادم باشه 

ببین من نگفتمها، خودت گفتی ،  محفل خودمونی بود و اون دعای عسل که قدیمها هر شب همه ش رو می خوندن تو مسجدها، اون دعا سفره هم نشینی ما بود و خودت بهم وعده دادی که قراره همه چیزمون بزرگتر بشه، سفره مون، خونه مون حیاطمون حیاتمون جهانمون و ..... دلمون 

من که با همین کوچیکشم، مخلصتم خودت گفتی میخوای بدی با لهجه داش مشدیها انگار میخواستی بگی کسر لاتی داره برات اگه ندی

خب بده ...کیه که دستتو رد کنه 

جناب ازینا خیلی بزرگترش رو اول دادی 

تو جان دادی، حرکت دادی، عشق دادی 

اشتباهی شبکه مستند روشن شد. دو ساعت بعد به خودمون اومدیم، دیدیم وسط جمع کردن سفره افطار نشستیم و چهار تا مستند تماشا کردیم. یکی درباره مرد چهل ساله ی گیس بلندی که زندگی خودش و دخترش رو می چرخونه . ام اس هم در حال از بین بردنشه و در ضمن رویای شکستن رکورد گینس در کشیدن تریلی از روی ویلچر رو هم دنبال می کنه

یکی درباره قذافی و اوجش و شیرین کاریهاش برای لیبی و شیرین عقلیش جلوی غرب و شورشها و پایان داستانش

یکیشم یه دختری بود که پدر و مادرش پروازش با پاراگلایدر رو کنار دریا تماشا می کردن و از غصه هاشون می گفتن وقتی دیدن دخترشون مادرزاد فلجه و ممکنه زنده نمونه

زندگی خالیه اگه رویا نباشه:

زادن و خوردن و بزرگ شدن و زائیدن و مرگ 

زندگی خالی نیست  اگر حرکت به سمت رویا باشه:

البته رویای ما باید از یه گزینش خوب بگذره‌ هر چیزی نباید جرات کنه آرزوی ما بشه.

زندگی خالی نیست:

رویا یعنی

نور و شوق و سوز سرمای حسرت  و گرمای وصل و رقص 

شاعر فرمود ای شاخ تر برقصا

قول دادم تحت هیچ فشاری از کوره در نرم. و پایبندی نصفه نیمه به این قول کمکم کرده تا ابعاد دیگه ای از زندگی رو کشف کنم.

جایزه ام هم ورق زدن دفتر خاطرات توه...

راستی که انگار زندگیم از زیستن در کنار خاطرات تو، معنای شدیدتری پیدا می کنه.چون تو از حرکتت نوشتی و تلاشهای عرق ریزت تو رو نوشته ان و حرکت تو همیشه حول عشق بوده...اینه که فراموش نمی شی حتی با جفای زیادی که در حقم روا دونستی.

قول داده بودم دیگه خطابت نکنم و مخاطبهامو  دچار سوال نکنم

این دفعه که نشد 

از دفعه بعد ...

می خرامد غزلی تازه در اندیشه ی ما 

شاید آهوی تو رد می شود از بیشه ی ما

فاضل نظری

دخترم توسط همکلاسی هایش احاطه شده. به همه چیز خودش و ما و محیطی که در آن فکر می کند شک کرده. حتی اینقدر آرامش ندارد که بشود یک کلمه با او بحث کرد. نگران است و خودش را شکنجه می کند با گریه و داد و فریاد و ضجه

به همه چیز بدبین است و بی انرژی تمام امروز روزه گرفت.

آماده برای اینکه اولین کسی که دستش انداخت، خودش را ببازد. حالا اولی هم نه ولی دومی سومی چرا

دلهره من اما ازین است که یعنی چی میشه؟ 

یعنی می تونم برای جلب توجه خدا یه این ماهو سر کسی داد نکشم؟ با رئیس و ارباب رجوع و فرزند و همسر و پدر خوب باشم. به طرزی مسئولانه و خلاقانه خوب باشم؟

که خدا در این ماه حیات، تازه کنه منو. در این ماهی که هیچ کی دوست نداره تموم بشه. در این ماه گرما و نور

که بعدش سرنوشتمو تو شبهای سرنوشت که درست شبهای اول سال چهارده صفر چهار هستن خوب و شگفت انگیز و برق برفی بنویسه؟ یه جوری که اگه زندگیم فیلم بشه همه بگن فیلم معرکه ای بود مخصوصا آخرش!

دلهره دارم. دلهره دیدار 

و به خودم دلداری میدم میگم نترس همین قدمو خوب بردار. همین امروز رو خوب بگذرون و به کسی تندی نکن. قدم به قدم ...خدا رو چه دیدی شاید خوبی و خوش خلقی، عادتت شد.

من به اینکه مردم دور و نزدیک حلالم کرده اند امید بسته ام. امیدوارم الکی نگفته باشند.

نمی دانم از کی تو را می شناخته ام.ولی از پیدایش تاریخ ،یعنی از تاریک روشن دورترین تصاویر و خاطره هایم، تو را به جا می آورم.با همه ی بی کفایتی ها که مملکتم را به تاراج گذاشته و یک یک  دسیسه ها که دولت را بین آدمها، توی دلم، دَوَل داده.

حالا دیگر وقتش شده تا برملا شوی. تو، خود تو  با عشوه های پنهان و جلوه های آشکارت.

آی که به قلب من راه پیدا کرده ای اینک من تماشایم کن. من را تو شکل داده ای بفرما بیا نزدیکتر. هر چه هستم محصول دوست داشتن تو هستم. 

زیاد هم نیست تعدادت بگذار بشمارم: یک ، یک ...‌یک و خورده ای....

آه تعدادت یک عدد غیر طبیعی است بین یک و دو. ریاضیات هنوز پی به راز این عدد گنگ نبرده است، عددی که برای شمردن تعداد دشمنان این سرزمین سوخته به کار می رود. 

خوش وقتم که اعلام کنم این تعداد، خیلی زود در زمانی که هنوز سه چهار سال بیشتر نداشم هجمه اش را به مرزهایم آغاز کرد و در ده سالگی، کشورم کلا به دستش افتاده بود. سکه به نام او بود و شعرا وصف او را ترانه می کردند و دین رسمی کشورم،  مذهبی بود که او یعنی تو  آخوندش را دوست می داشتی. من با یک کلمه مسلمان شدم...دوست تو که پیروش بودی فرمود تنها کسی به جنات نعیم راه پیدا می کند که جهان را جنت ببیند. و من پذیرفتم. چشمهایم را همین جمله عمل کرد. چند اتفاق دیگر هم بود مثلا خونم به نوع مرغوبی از الکل تبدیل شد. هوشم به زنگ صدای تو فوران کرد....

وحالا که خیلی گذشته ولی تو بگو "یوما او بعض یوم" 

هنوز تو پادشاه این مملکتی 

دیگر آنطور جسور و پرتحرک و شاد به نظر نمی رسی اما غمی در چشمهایت نشسته که روی دیگر آن شادیهاست...یا چه نمی دانم

یکی از سیاستهای خوفناک تو در تمام این سالها ترویج ممنوع بودن دوستیت بوده. هر چه ممنوع تر کردی دوست داشتنت را عمیق تر در دلم نشستی...

حالا بیا بیا و بعد این همه سال بنشین تماشایت کنم.

این همه مرا به سر دوانده ای، بس است دیگر حالا بیا. حالا که افتاده ام از پا و دیگر خطری ندارم، هر چند از اولش هم نداشتم

داریم وارد یک باغ بزرگ می شویم بیا به همراهی تو برویم.

تو نامردترین دوست تاریخ هستی . درست وقتی فکر می کردم دوستیت از سرم پریده ، رخت نو پوشیدی و باز بر من جلوه کردی. اسم جدیدت و رسم جدیدت خیلی فرق داشت با آن اولی، برای همین است که دانشمندانم در شمردنت به عدد تازه ای فکر می کنند...اما خود خودت بودی، دل بیچاره گواهی می دهد...

کمتر جفا کن. بیا نزدیکتر‌ اصلا تو بگو خودخواهیست دوست داشتنهای من، باشد حق با تو...تو خودخواه نباش .کمی بنشین اینجا...کمی فقط گاهی کمی خلاف عادتت عمل کن.

دوست عزیز درباره فرآیندهای برگشت ناپذیر چیزی شنیده ای؟ آن زنگ که در من به صدا در آوردی یکی از همین فرآیندها بود. تو که روز اول رسول شادی و سرمستی بودی و روز بعد رسول اندوه

امروز بیا

به سرگشتگیم رحم کن

یه گندی زدم تو اداره، سه تا معاون وزیر به جون هم افتاده ان یه نامه ام رفته برای بالاتر. زبونمم دراز به کارشناسش گفتم داداش به بالاترشم می تونی بنویسی!

یک هفته است جدی وایسادم میگم مشکل از ما نیس. رئیس سازمانمون عین اسفند رو آتیش داره بالا پایین می پره.

امروز وجدانم بیدار شد گفت برو مطمئن شو تو کارت رو درست انجام دادی

رفتم و دیدم ای دل غافل 

لحظه آخر که دکمه ارسال رو باید زده باشم، معلوم نیست تلفنم زنگ خورده یا چی ....

پرونده مونده پیش خودم و شش ماهه کل ملتها سر کارن.

رسما واااااای 

نمی دونم به کی پناه ببرم

بعد اون زبون درازیها 

وای خدای من 

بعد اون بد حرف زدنها

جرات اعتراف هم نداشتم اما یه پیامک زدم به یکی دو تا از افراد درگیر دعوا

حقا شر شد ....

چی کار کنم ؟ 

اصلا دیگه نمیخام برم سر کار...‌

اوضاع در هم و پیچیده است. مثقال ذره ای از کردارم فراموش نشده. گفتارم و افکارم هم.

و حالا دیگر می دانم که آنچه می کشم و آنچه از شوربختی، شعوری برای کشیدنش ندارم و آنچه دور خودم می چرخاند لحظه هایم را و باقی سالها و حتی تا ابدیتم را 

محصول کردار و رفتار و گفتارم در جاهای مهم و کم اهمیت زندگیست. 

چطور می شود با این همه هم بستگی 

منکر حق شد و عدل و روشنایی .....

کاش بنشینم یک گوشه و به ریز و درشت آنچه صادر کرده ام فکر کنم و مجازات و محکومیتهایش را نگاه کنم 

کاش وقت کنم کاش این را یکی از عزیزانم توی یک دفتر بهم هدیه بدهد...

یک دفتر جادویی که توی صفحه هایش حرکات بی اهمیتی باشد که با آنها دل شکسته ام یا موشک توی هواپیما زده ام یا قتل کرده ام یا دزدی کرده ام 

و در غفلتش نشسته ام روبروی خودم ملول و بهانه گیر و هرزه گرد

🔆🔆🔆

 

‏  *نامه عاشقانه از خانمی با تحصیلات ششم ابتدایی که ۱۱۵ سال پیش به شوهر پزشکش نوشته*

 

*نامه خواندنی و عاشقانه از یک زن خانه‌دار یزدی است.*

*وی برای همسرش که در خارج از کشور، درس پزشکی می خوانده، چنین نوشته است.*

*این نامه، در کتابخانه وزیری یزد، نگهداری  می شود.*

 

      *بسم المعطّرٌ الحبیب*

*تصدقت گردم، دردت به جانم، من که مُردم و زنده شدم تا کاغذتان برسد.*

*این فراقِ لاکردار هم مصیبتی شده زن جماعت را، کارِ خانه و طبخ و رُفت و روب و وردار و بگذار نکُشد، همین بی‌همدمی و فراق می‌کُشد.*

*مرقوم فرموده بودید به حبس گرفتار بودید. در دلمان انار پاره شد.*

*پری‌دُخت تو بمیرد که مَردش اسیر امنیه‌ چی‌ها بوده و او بی‌خبر در اتاق شانهٔ نقره به زلف می‌کشیده..!!!*

*حیّ لایموت به سر شاهد است که حال و احوال دل ما هم کم از غرفهٔ حبس شما نبوده است.*

*اوضاع مملکت خوب نیست، کوچه به کوچه مشروطه‌ چی چنان نارنج‌ هایی چروک و از شاخه جدا بر اشجار و الوار در شهر آویزانند و جواب آزادیخواهی، داغ و درفش است و تبعید و چوب و فلک..!!!*

*دلمان این روزها به همین شیشهٔ عطری خوش است که از فرنگ مرسول داشته‌اید.*

*شب به شب بر گیس می‌مالیم...!!!*

*سَیّد محمود جان،*

*مادیان یاغی و طغیان‌گری شده‌ام که نه شلاق و توپ و تشر آقا جانمان راممان می‌کند و نه قند و نوازش بیگم باجی.*

*عرق همه را در آورده‌ام و رکاب نمی‌دهم، بماند که عرق خودم هم در آمده.*

*می‌دانید سَیّدجان،*

*زن جماعت بلوغاتی که شد، دلش باید به یک‌ جا قُرص باشد، صاحب داشته باشد، دلِ بی‌صاحاب، زود نخ‌کش می‌شود، چروک می‌شود، بوی نا می‌گیرد، بید می‌زند، دل ابریشم است.*

*نه دست و دلم به دارچین‌ نویسی روی حلوا و شُله‌ زرد می‌رود، نه شوق وَسمه و سرخاب و سفیدآب داریم.*

*دیروزِ روز بیگم باجی، ابروهایمان را گفت پاچهٔ بُز، حق هم دارد، وقتی آنکه باید باشد و نیست، چه فرق دارد، پاچهٔ بُز بالای چشم‌مان باشد یا دُم موش و قیطانِ زر. به قول آقا جانمان دیده را فایده آن است که دلبر بیند.*

*شما که نیستید و خمرهٔ سکنجبین قزوینی که باب میلتان بود بماند در زیر زمین مطبخ و زهر ماری نشود کار خداست.*

*چلّه‌ها بر او گذشته، بر دل ما نیز. عمرم روی عمرتان آقا سَیّد.*

*به جدّتان که قصد جسارت و غُر زدن ندارم، ولی به واللّه بس است.*

*به گمانم آن قدری که در فالکوتهٔ طب پاریس، طبابت آموخته‌اید که به علاج بیماری فراق حاذق شده باشید، بس کنید، به یزد مراجعت فرمایید و به داد دل ما برسید، تیمارش کنید و بعد دوباره برگردید.*

 

*دلخوشکُنکِ ما همین مراسلات بود که مدّتی تأخیر افتاد و شیشهٔ عطری که رو به اتمام است.*

*زن را که می‌گویند ناقص‌العقل است، درست هم هست.*

*عقل داشتیم که پیرهن‌تان را روی بالش نمی‌کشیدیم و گره از زلف وا کنیم و بر آن بخُسبیم.*

*شما که مَردید، شما که عقل‌تان اَتّم وُ اَکمل است، شما که فرنگ دیده‌اید و درس طبابت خوانده‌اید، مرسوله مرقوم دارید و بفرمایید چه کنم...؟؟؟*

 

*تصدّقت پری‌دُخت*

*بوسه به پیوست است.*

 

*با خواندن این نامه، هر کس می‌اندیشد نویسنده، دکترای ادبیات فارسی داشته، اما اسناد و مدارک، نشان می‌دهد این خانم تنها ششم ابتدایی آن زمان (مشروطه) را دارا بوده* 

 

*مقصود  از ارسال این نامه برای سروران ، دو چیز است:*✌️

 

*اول: یادآوری سطح سواد و قدرت نگارش و انشای آن زمانها و دوران قدیم و مقایسه آن با زمان خودمان.*

 

*و دوم، مقدار استحکام خانواده و میزان وفاداری، ایستادگی، عشق فطری خدادادی و صمیمیت بین زوجین و مقایسه اش با زمانهای متأخر است.*

ظاهرا اینجوریه که خدا زن رو برای مرد جذاب آفریده. جذاب تر از اون مقداری که  مرد رو برای زن .خیلی جذاب تر

به نظر میرسه هدف طبیعی این بوده که جنس لطیف تحت الشعاع یک حمایت تضمینی قرار بگیره و اگر احیانا آقای ایکس، کنسل شد آقای ایگرگ بیاد جلو و حتی اگر بلایای طبیعی تعداد مردها رو کم کرد، ارزش و قیمت زنها سرجاش باقی بمونه‌.

من اینطوری متوجه شده ام و شاید اصلنم غرض این نبوده.

اما عملا یه اتفاق دیگه هم در کنار جذابیت زنها ، برای زنها و مردها افتاده.

قدرت تخیل و حرکت مردها اونها رو به هوس همه سیبهای باغ میندازه اما قبلها  خودشونو بهتر به سیب سرخ خانگی قانع می کردند یا حداکثر سبدی سیب بسشان بود. وعلی رغم اینکه

هر روز سیب تر و تازه تری روی نوک شاخه ای جلب توجه می کرده ، به خودشون می گفتن سیب شیرینیه ولی مال من نیست.از زمان بابا آدم تا حالا هم داستان سیب و تازگیش به همین منوال بوده. 

اما در عصر جدید سیبها دم دست ترند، چشمک می زنند، نوک زدن گنجشک وار به هر شاخه و درخت و پریدن از هر باغ به باغ دیگه عادی شده، طوری که سیب آسیب ندیده کم یاب شده.

خدایا نقشه چیه؟ این آغاز سرد شدن کانون خونه ها و کم کم از رونق افتادن کلی سیبه؟ 

این آغاز انقراض بشره؟

گفته بودی اگه از خط بزنیم بیرون ما رو می بری خلقت دیگه جایگزین می کنی

ولی سرورم اعتراض دارم.

تو عشق رو آفریدی و اینقدر روی شاخه های بالادست و دور مخفیش کردی که بشر به وجود داشتنش شک کرد و به هدف از خلقت سیب و سرانجام به خودت

وقتش نیست یه کم کوتاه بیای؟ دیگه طاقچه بالا مد نیست ها.

نمی شد یه جوری میزان جاذبه ها رو تنظیم کنی که تنوع طلبیش کمتر باشه؟ 

نمی شد یه کاری کنی که این همه عمر عزیز انسانها خرج رابطه ها و شکستها نشه؟ 

البته اختیار با خودته ها....ولی نگاه..... راندمان خلقتت خیلی خیلی کم شده ...

اصلا آیا چند در صد انسانها  به هدف خلقتشون نزدیک شدند؟؟؟؟