وصف بهشت در اینکه چه دارد و چه باصفاست یک چیز است. اما آی می چسبد که بگویند بهشت چه چیزهایی ندارد. مثلا شکست عشقی ندارد. دستشوئی ندارد. جنگ و نسل کشی ندارد.

از فوکو( میشل) چیزکی خواندم درباره رویای ایرانی. انگار با انقلاب ۵۷ ارتباط خوبی برقرار کرده بود و به ویژه این را می ستود که ایرانیها در این انقلاب، بهتر از سایر  انقلابهای تجربه شده دنیا می دانند که چه می خواهند.

این سالهای ورشکستگی اقتصادی در ایران که  چیزهای غیر اقتصادی مان (رویای آزادی و اراده ی استقلال)  را هم به محاق می برد، دم زدن از پیروزی بهمن ۵۷ کار ساده ای نیست. 

اما یک چیز، هنوز خوب آسان است. مشت کوبیدن توی دهن دنیایی که رئیسش با هر که می خواهد آزاد و مستقل باشد، ظالمانه برخورد می کند.

ما همتش را یا شاید حمیتش را نداریم که علیه او انقلاب کنیم ولی خوب می دانیم که نمی خواهیمش. هیچ چیز عوض نشده است. آمریکایی که امروز آنروا در غزه را تعطیل می کند و اجازه بازسازی غزه را نمی دهد و  می خواهد فلسطینیها را بریزد توی صحرای سینا و ادعای مالکیت  بر این زمین سوخته را مطرح می کند، همانیست که سیصد سال پیش ملیونها سرخ پوست را کشت تا کشور خودش را بسازد. او اساسا بدون نسل کشی اموراتش نمی گذرد و حالا با خرج کردن ملیونها تن بمب در این باریکه، بیشتر از روزهای نسل کشی در مناطق سرخ پوست نشین، خودش را مالک این خاک می بیند.

ما سروری او بر جهان را نمی خواهیم ولی بلد نیستیم جلویش در بیاییم. ورشکسته مان کرده، مردممان را از آن خروش انقلابی پشیمان کرده و انگشت اتهام را به سوی رویاهای ما گرفته.

تقصیر رویای آزادی است که ما فقیر هستیم

تفصیر وطن پرستیست که صدهزار غزه ای شهید شدند و حالا هنوز هم آب خوش ندارند که بخورند...

تقصیر همه جهان است. همه چیز اگر نخواهیم باور کنیم که مشکل زورگویی امپریالیست هاست.

بهشت می دانی کجاست؟ 

آنجا که انقلابیها می خواستند بروند.

بهشت غیر از اینکه دستشویی ندارد، جایست که  رویاها در آن متهم ردیف اول نیستند. بهشت آمریکا ندارد

 

 

اوضاع خاورمیانه و جهان را رها کرده ام.صبح به صبح آرام عنان روزمره را دست می گیرم، تازه مدتی هست که  سبک شده  بارها، لباس پوشاندن به جنازه بچه ها و چای شیرین خوراندن و بیدار کردنشان و تا خود مدرسه توی ترافیک حرص خوردن، حذف شده از برنامه صبح چون مدارس غیر حضوری می شوند هرازگاهی.

توی اداره هم رئیس بزرگ سرش جای دیگر گرم است و مدام هوس گزارشهای جورواجور نمی کند.

 عصرها، بیخیال اینکه کی مشق نوشته کی زیادی بازی کرده، خواب شیرین را بغل می کنم شصت هفتاد یا حتی صد دقیقه. خوابیست که همه خیالها را جارو می کند و خندان توی بطن واقعیت قرارم می دهد.

دیگر اندوهی نمی وزد توی فاصله ها، دوست داشتن، دلتنگی و آرزو عین دل درد عارضم نمی شوند.دردها گذشته اند و همه چیز خوب و آرام است 

اما مگر می گذاری....

از کجا ناگهان پیدایت می شود؟؟؟

از سرودهای دهه فجر توی شبکه پویا

ناغافل یک گردان جوان اندیشمند، آرمان طلب، سینه سوخته، که دود چراغها خورده اند، مارکس و وبر و شارل دوگل را به دوش کشیده اند، توده را بوسیده اند، آزادی را پرستیده اند به خاطر آرزوهایی که ناگهان آبستنش شده اند توی روی پدرهایشان ایستاده اند ، زنهای جوانشان را رها کرده اند و جانهای شیرینشان را در پیچ و خم خیابان از دست داده اند، آره یک گردان یک قافله ازین موجودات تو دل برو، می ریزند از نوای سرودها توی خانه

سر نماز هستم که باشم، 

فکر کردن به مردم آزادی خواه غزه را رها کرده ام که باشم

مآل اندیش و زندگی دوست و واقعی شده ام که باشم...

روحهاشان ، آرزوها و آرمانهاشان ...نمی گذارندم...

راستش این است که تو...باز این توئی

که نمی گذاریم

نماز را رها می کنم

می نشینم و می گذارم مثل اشک پایین بچکی از اندازه های کوچکم...

دیروز توی اداره زنگ زدند که بیا دست پسرت زنگ ورزش ضرب دیده، شبنم و سادات و رویا  و آزیتا جای من زدند پشت دستشان. نمی دانم چرا اینقدر علی را دوست دارند. به زور راضیشان کردم که خودم می توانم و دویدم سمت مدرسه شان، جواد را از توی ایستگاه اتوبوس پیدا کردم و با خودم سوار تاکسی کردم تا مدرسه علی

وقتی رسیدم نشسته بود یک گوشه و از درد به خودش می پیچید‌   اسنپ گرفتم به مقصد خانه ...توی راه از راننده چاره خواستم گفت برویم بیمارستان

من و علی را پیاده کرد دم بیمارستان و جواد را رساند خانه و کمی هم پول اضافه گرفت. 

در اورژانس سریع عکس گرفتند ویزیت کردند و گچ گرفتند و موقع ترخیص گوشی خاموش بود که تصویر شناسنامه علی را ضمیمه پرونده کنم  و تامین اجتماعی حساب کند..خواستم آزاد حساب کنم، موجودی کم بود. پرستارها گوشیم را شارژ کردند ...برای علی ساندویچ گرفتم  از صبح هیچ نخورده بود و از دیدن اشتهایش کیف کردم...و از اینکه بیمه، هزینه یک میلیون و چهارصد و هفتاد را به شصت و چهار تومن تقلیل داد، احساس پیروزی آرمانی در رگم دوید....

و همه اینها مرا به زندگی خودم بیشتر از قبل وارد کرد و خیال را دورتر کرد....با این همه 

نمی گذارندم....

 

تو آینه امروز یه چیز جدید دیدم، یه چیزی شبیه غبغب زیر چونه ام داره شکل می گیره، قشنگ می تونم، با این قیافه جدید نقش یه مادربزرگ بازنشسته رو بازی کنم...

 

و قد جرت مقادیرک علی یا سیدی فیما یکون منی الی آخر عمری

 

انگار کم کم از ترس اجل به راه پله های پشت بام دویده آفتاب عمرم. ازینجا که به خودم نگاه می کنم غیر از دور یه مسیر تکراری چرخیدنهام، یه چیز می بینم ...اونم اینکه:

 

 یه چیز قشنگ که دلم میخاد کتاب قصه زندگیم رو ببنده رسیدن به کسیه که بهش بگم؛ از وقتی خودمو شناخته ام تو رو دوست داشته ام، هر کس دیگه ای رو هم دوست داشتم بخاطر شباهتش به تو دوست داشتم...

 

کاش این فانتزی عملی بشه...کاش ببینمش ...کاش بهش بگم. کاش راست باشه حرفم. کاش حاصل عمرم باشه .....

 

 

من قدر تو و رابطه مان را می دانم. قدر این مثل جوانه سراز خاک درآوردن را. حست می کنم یا رب العالمین

نفسهایی که به من هدیه کردی را نگاه،  چه داده ای و چه گرفته ای از من جز آه؟

حوادث و ماجراهای زندگی، دوست داشتن ها و نفرت آفرینی ها لن یصیبنا الا ما کتبت لنا (یا علینا؟؟؟)

"او" هم با تمام وجود حست می کرد. اوووه او کجاست و من کجا؟؟؟به او حسودی می کردم . حسودی  به خاطر ارتباطش با تو. خودت این را می دانستی؟  من نمی دانستم، تازگی ها فهمیده ام. باور کن.

در روح ما چه امکانات مخفی ای چه بزرگ چه پیچیده کار گذاشته ای. لطفا یک روز من را به بازدید مجتمع صنایع روحم ببر.اتاق کنترل و دیسپچینگ را بگذار تماشا کنم. نوار نقاله های هزار کیلومتری و پاتیلهای مذاب چندین تنی را.

لطفاً..من به این بازدید نیاز دارم. به "خودآگاه و ناخودآگاه" گردی محتاجم. من باید قبل از اینکه عمرم تمام شود چشم باز کنم.لطفا.

ربنای عزیزم، نقدا بابت همه اسراف ها و تباه کاری ها شرمنده و مصیبت زده بدان من را

قدرتمندا، دریاب...من هیچ من نگاه، دوستت دارم این دارائی را این تنها دارائی را از من نگیر.

من بسیار بسیار می ترسم. به سرم آمده که می ترسم.هر کسی از راه رسیده سر از اتاق کنترل روح مخوفم در آورده، با دکمه ها بازی کرده، پاتیل مذاب عشق را بازی بازی به این طرف آن طرف تاب داده، گدازه ها ریخته اند کف روح، کارگرهای دل کباب شده اند ناغافل و یتیم هایشان مانده اند روی دست کشورم...مولای من دریاب...

منتظرم جوابی بدهی، جانگداز یا روح افزا هر چه باشد مشتاقم: لن یصیبنا الا ما قد تکتبه لنا

سال ۹۱، وقتی نتایج کنکور دکتری اومد زهره قبول شده بود و محسن کسی بود که این خبر رو بهش داد. مثل نتایج کنکور ارشد و لیسانس. که قبل از خود زهره، محسن نتیجه رو می دید ...و خب ما نمی خواستیم  داستانی ودراماتیک به ماجرا نگاه کنیم ، برای همین می گفتیم علتش بهتر بودن سرعت اینترنت محسن بوده.

اما دکتری قبول شدن زهره برای محسن سخت بود. چون خودش اگه خوب می دوید و از پایان نامه لیسانسش به موقع دفاع می کرد، تازه می شد دانشجوی ارشد. و این یعنی به هر حال از زهره کمتر بودن و جرات میخواست توی این نابرابری، خواستگاری کردن و من کسی بودم که باید این جرات رو بهش میدادم

به من زنگ زد و پرسید: اصلا کار درستیه؟ انصافه؟ عدالته؟

چه استدلالی آوردم؟ 

گفتم فکر نکن تو این معامله یه محسن ارشد میخاد با یه زهره دکتر توی ترازو برابری کنه

تو از طرف مقابلت چیزی به دست نمیاری و اون هم از تو چیزی به دست نمیاره الا اون چیزی که توی قلبهاتون اتفاق افتاده...تو هر چقدر دوستش داشته باشی همونقدر ازش بهره مندی و اونم همینطور

حالا ای خودم بشنو و بفهم

اینجا توی دنیا هم چیزی  به دست نمیاری الا اون چیزی که توی قلبت داریش

پس از دوست داشتن ناامید نباش و در دلت باز باشه

دارایی قابل منقول و نقد به دیار ماورای این جهان هم چیزی نیست جز آنچه توی قلب داری....

حالا بیا ببینیم چی توش داری؟ کی رو به خاطر چی دوست داری؟؟؟

یه سوال خدا رو به خاطر خوشگلیش دوست داری یا به خاطر اینکه دم به دیقه ازش درخواستی داری؟؟؟؟

 

صبح: جواد از موقع چشم باز کردن توی ماینکرفت بود. و من توی رمان گوستاو فلوبر، رمان حوصله سر بر" تربیت احساسات"، دنبال مستمسکی برای رها کردن یقه ام بودم.

طرفهای دو و سه ظهر وجدانم از خواب بیدار شد، چه نشسته ای که پسرک نه چیزی خورده و نه چیزی خوانده و نه چیزی نوشته. با حرص و جوش اغراق شده رفتم سراغش،

گفتم جواد هیچی نخوردی

:هیچی ندادی بخورم

۱۵۳۶ بار بهت گفتم بیا ماکارونی

:زهرمار...

باباش عصبانی شد، مدتی بود که ناجور بودن اوضاع جواد را توی مخش می کردم به قول مردها غرغر می کردم که دیدی نبردیمش مشاور و .این بچه بدبخت می شه و ...

باباش به بگو مگو اضافه شد یا نه و حرف بدی به باباش زد یا نه چیزی یادم نیست، فقط ناگهان دیدم بچه مثل پر کاهی از روی زمین بلند شد و با کله رفت توی در دستشوئی

غریزه مادری فریاد کشید وای بچه ام و کنار در دستشوئی وا رفتیم من و جواد....غروری دارد این بچه که بیا و ببین هر چه می پرسی چی شد پس می زند هم تو را هم نوازشت را

پدرش هم از شدت ناراحتی دراز به دراز افتاد و خرو پفش بلند شد.

چون درد عذاب وجدان را می شناسم، اول رفتم پتو روی پدر انداختم و بعد آمدم پسر را به زور بغل کردم گذاشتم توی تخت

عصر:

جواد بیا نصفه صفحه مشقت مونده بنویسیم، شب جایی دعوتیم نمی رسی ها...

: نمی خام، نمی یام

شب:

خیلی سرده، همه وارد مهمونی شدیم، جواد مونده لب خیابون، کاپشن علی رو پوشیده،مال خودشو نپوشیده چون داییش، از کاپشنش بد گفته بود و حالا علی داره یخ می زنه...

بچه داییش رو می فرستم سراغ جواد و از بیست متری پشت تیر چراغ کشیک می دم، حدودا ده دقیقه پسردایی با جواد مذاکره می کنه و آخرشم یه هول دوستانه بهش میده تا راه میافته به سمت مهمونی...هر چند از در نمیاد تو و آخرش میره یه اتاق جدا و با پسرهای دیگه جدا سفره میندازیم براشون.

بعد مهمونی نصف شب:

علی یه مساله ریاضی از من می پرسه که خدائیش کمی برای ذهن غیر فضایی من سخته، می افتم به کاغذ و قیچی تا با شکل بهش ثابت کنم که چی به چیه، جواد این وسط شروع کرده به ناسازگاری؛ لج علی رو در میاره وسائلش رو پرت می کنه و علی هم حساس شروع می کنه به داد و فریاد که میخوام درس بخونم نمیزاری و اشکشم در میاد

منم بدون تامل با داد و فریاد به طرفداری علی می افتم به جون جواد و حین بحث یه میخ، از دراور که مدتیه قراره درستش کنیم میره دست جواد و من نفهم بهش میگم حقته! بمیری ام حقته....

و جواد می ترکه و دیگه اشکش درمیاد: شما رنجم میدین، شما با حرفاتون بامهمونی بردناتون با دوست داشتن هاتون رنجم میدین، اگه من خودمو بکشم کی جوابگوه؟؟؟؟

حالا فریاده که از در و دیوار خونه بالا میره، علی و من و جواد!!!

پدر دست از گوشی برمیداره و جواد رو صدا می زنه،

کمی سرم خلوت میشه

اما آرامش خیال باطله...

بگو مگوی پدر و پسر باعث میشه دخالت کنم و بگم این بچه با زنش بدبخت میشه این خیلی ناسازگاره هی گفتم ببریم مشاور هی گفتی چیزی نیست. مثل مادرت فقط مساله رو لاپوشونی می کنی

و ناگهان پدر برید! شروع کرد به خودزنی، خون از پایی که کوبیده بود توی بخاری راه افتاد، خون که تا الان هم بند نیومده

و معلوم شد مقصر ماجرا منم...

می گفت: تو که رئیس این بچه هایی منو قبول نداری، و هی میگم چیزی نیست میگی چیزیه....معلومه دیگه بچه ها هم منو قبول ندارن

وجدان منم می گفت: وقتی یقه روحت دست اغیاره کی می تونی توی خونه ات درست و به موقع ایفای نقش کنی؟

همه رو دعوت به آرامش و بخشیدن هم کردم، خواهش کردم کسی دیگه مشق ننویسه و برن همه توی تخت...پای بابای بچه ها رو هم بستیم...

  و یه رمان برای پسرها دست گرفتم بخونم، هر چند مدام با گریه علی ، خوندنم رو قطع می کرد و می پرسید تقصیر من چیه و...

صبح هنوز پای مرد خون می اومد که یه وسیله برقی صدا کرد و برق خونه رفت...

ترسیده ام...چه خبره؟؟؟؟

منی که توی این چند نفر بچه مونده ام، می خواستم دنیا رو از نو نظم بدم...چه گزافکاریها...

دیروز که زینت خانوم گفت فردا فلان همسایه جلسه داره، تو گفتی برو به این جور جاها نیاز داری. صبح هنوز خواب بودم بهم گفتی اون صد و سی چهل گرم طلا که اشتباهی انداختین تو سطل زباله هم نتیجه دلی بود که از فلان بنده خدا شکستی.

تو که سر نطقت باز شده خب در مورد سوالات اساسیم هم سکوت نکن دیگه.

خب رفتم چه همه شلوغم بود. بگو چرا وسط ختم انعام وقتی زنها همه با هم دم گرفتند لاالاه الا ا.‌..مور مورم شد و تمام صورتم اشک شد. بگو چرا نمی تونستم بیام بیرون ؟ چی بود توی نوای دف و مصراع یتیم مکه آقای عالم شد؟

من پیغام رو گرفتم. خبری بود توی اون ماجرا که اینطور دوام آورد ....هزار و چهارصد سال و به آدم کم اهمیتی مثل من هم رسید...

آبیاری غرقابی رو دیدی؟ علفهای هرز رو هم سیر می کنه. مثل پیغامی که همه جا بازنشرش دادی، به دست موجودیت ناچیز منم رسید.

حالا این حرفها به کنار، چرا دستم رو نمی گیری؟ چرا نمی کشی من و  ازین گل چسبنده بیرون؟ چرا تپیده ام این طور؟ 

چرا منتظر یه اشاره ام تا خیس بشم؟  

میشه بگی میخای با من چی کار کنی؟؟؟؟؟؟

هی شعر خواند و در به درم کرد. همه چیز را به سر دویدم ، همه خاطره ها ، جرمها، محکومیتها و رنجها را. شادیها و الکلها هم سلام می رساندند.

هی شعر خواند و مغز را  سوزاند . و هی چشم آب کشید مژه ها را.

اولش کلمه ها عربی بودند اما 

کلمه نبودند تو بگو تیغ سه شعبه، از هر طرفشان یک معنی تتق می کشید

بعدش ولی نواییی نواییی نواییی نواییی

این درست است آیا؟

روز را دوان دوان به شب رسانده باشی و بعد توی مهمانی با یک شعر و چندتا شمع دمار از روزگارت در بیاورند؟؟؟...اینست روزی ؟؟؟

 

از  صبح خیال وآرزو و چرب زبانی را به کار گرفته باشی تا مرد خانه را به کاری که هیچ خوشش نمی آید مرتکب کنی، تا پسرها را به این زندگی دل خوش کنی.تا از پنجره اتاقشان طلوع را تماشا کنند تا بی چیزی و نداری را زشت ندانند. تا لبخند بزنند.

تخت دو طبقه برایشان خریدیم بالاخره از دیوار از خانه مردم از ...

بعد هم رفتیم کله پاچه بخریم، گران بود پاچه فقط خریدیم ...این هوس پسرک یک ماه بود عقب می افتاد

بعد برای نه تا بچه، غذا و شعر و رویا توی کاسه ریختیم 

بعد سفره جمع کردیم 

بعد نه تا شلوار پوشاندیم نه سر را شانه کردیم نه جفت جوراب پیدا کردیم تا مادرهایشان برسند و  همگی برویم ضیافت....

و آنجا ......

غمت گر در نهان خان دل نشیند 

بنازی که لیلی به محمل نشیند ....

و مدام درباره فواید وخواص دل کندن قصه و غمزه بیایند برای آدم.....

راستش آخرش نفهمیدم دل بستن هم خاصیتی دارد؟ یا فقط دل کندن معارج و فیوض به راه می اندازد....

باشد می کَنیم 

کنده ایم هر صبح و شام ...کار دیگری نداریم . اما ستمگری از جانب کارفرماست : دل بنهند ...برکنی، توبه کنند بشکنی

بعد از همه چیز، صاف توی روح آدم زل می زنند و از عشق طرفداری می کنند و وامی دارند همه راهی را که با پای نفرت رفته ای پیاده با سر زانو بر گردی...یعنی که باز خاک بشوی تا در تو تخم جفا بکارند...

اینست صلیبی که حملش از گردون نمی آید و جز ضعیفان، حامل ندارد....

 

سلام . توی بیان پیغام گذاشته ای، بیان بی خرد می خواست به عنوان هرزنامه کنارش بگذارد. نوشته بودی:

قل إنما أنا بشر مثلکم (سوره کهف آیه 110 -سوره فصلت آیه 6) بگو من فقط بشری مثل شما هستم


در حقیقت آنهایی را که به غیر از الله صدا می‌زنید بندگانی مثل (خود) شما هستند، پس آنها را صدا بزنید پس باید اجابتتان کنند اگر راست می‌گویید! (سوره اعراف آیه 194)


و کسانی را که به غیر او صدا می‌زنید مالک پوست هسته خرمایی هم نیستند اگر آنها را صدا بزنید صدای شما را نمی‌شنوند و اگر (فرضا) بشنوند اجابتتان نمی‌کنند و روز قیامت «شرک» شما را انکار می‌کنند، و هیچکس مانند (خداوند آگاه و) خبیر  تو را (از حقایق) باخبر نمی‌سازد. (سوره فاطر، آیات 13 و 14)

ضربانم را نگاه. شیرین شده است کارهایت. اینجوری اش را نداشتیم. رفیقهای درجه یکت هم نداشتند ...چه همه نوشته ای برایم قربان سرپنجه هایت. پر رو نشوم یک وقت؟ اسراف نباشد این همه خط نوشته؟ یک خطش یک عمر را می رساند. 

می دانی یک لحظه فکر کنم دیدمت. ابرهایی که شکافته بودی تا از خلالشان آیه بفرستی هنوز سفت بسته نشده بودند؛

و من از دیدنت آدم شدم.

شدن مفعولیت است ، قبول داری؟ نگاه: آدم شدن، کافر شدن. روبه راه شدن، دیوانه شدن، عاشق شدن، باردار شدن...

مفعول بوده ام همه اش...قبول داشته باش.

فاعل را باید دربدر جستجو کرد.

منتهی تا این طوری هاست من هیچ اعتراضی ندارم به فعل و انفعالها. قول می دهی تا آخرش همین طوری شیرین پیش بیاوری؟ و شور پس بروی؟

 

فقط یک چیزی، می دانی کسی که از این رطب خورده باشد معتاد می شود، دیگر بدون آن زندگیش نمی شود....و شدن یک مفعولیت است، زنده باد فاعل.

رطب را برسان. به دست حور و غلمان برسان.توی بیان و بلاگفا کامنتش کن، دیگر خودت می دانی ...فقط برسان

جان بی جمال جانان میل جهان ندارد 

 

بعد نوشت:

دوست عزیز حالا که کاشف به عمل آمده خواننده این سطور هستی...درخواستم به محضرت اینه که  نیاز به اشتغال جوانان خیلی جدی هست همونطور که مستحضری

یه اشتغال هفت در بیست و چهار خواستارم

با تشکر: جوان جویای شغل

درباره کتاب زندگی و سرانجام ماری آنتوانت

کتاب خوشخوان تاریخی، معماهای بزرگی را باز می کند‌ هر چه همراه بینوایان و رمانهای دیگر در خیابانهای پاریس اتقلاب را دنبال کرده ایم بس است. باید از درون ورسای به خیابان نگاه کرد. ماری آنتوانت که شاهزادگی اطریش و ملکگی فرانسه بی دخالت خودش به او تحمیل شده، نمی تواند ملت را درک کند و سیاست و انقلاب را از برج عاج زنانگی خودش نگاه می کند. با اینحال زنی است هوشمند و زیبا . وی کودک درون ندارد، کودکی کاملا بیرونی صریح و با اراده دارد. با خواندن کتاب و غرق شدن در آن می توانیم دیکته انقلابیها و مطبوعات و روشتفکران آن دوران را صحیح کنیم و تصدیق کنیم انقلاب، به هر جهت یک جراحی با خونریزی وسیع است و حتی برای برخی ملتها، در حد جراحی تغییر جنسیت، کشنده و ویرانگر. و البته که دیکته ی دیکتاتورها را هم کاملا خط بزنیم و بهشان صفر بدهیم. بعدش می توانیم به انقلاب خودمان نگاه کنیم ، اتقلابی که با تلقیح مصنوعی مطبوعات ، نطفه اش بسته نشد. با شورش و شراب و خونریزی نیرو نگرفت و گرسنگی و استیصال به راهش نیانداخت. 

یک انقلاب نرم، متمدن سرشار از آزادی. شما نگاه کن چندبار زنی که روزی پوشاندن لباس به او افتخار کبیر بود، سعی کرد فرار کند، با لباس مبدل و فقط جان خودش را در ببرد  و نشد ؟؟؟  چه وحشتی از او و فرزند و شوهر بی عرضه اش وجود داشت؟ چرا هنوز آنقدری سلطنت بی اساس نشده بود ؟ و چه اصراری بود در شرایطی که نصف کشور دوست دار سلطنت بودند، با عجله جمهوری را به کرسی بنشانند؟ و باز نگاه کن به هواپیمای ۲۶ دی محمدرضا که چقدر طبیعی رفت! مصاحبه کرد و رفت نه شبانه و با ترس و لرز؟ و با اینحال مطمئن بود کسی دنبالش نمی گردد تا به تاج و تخت برش گرداند؟

ولی با اینحال کتاب را بخوان تا بدانی که انقلاب می تواند چقدر نیروی کشورت را تحلیل ببرد. انقلاب از جنگ ، حتی جنگ داخلی خطرناک تر است. خودت بخوان و از من استدلال نطلب.