داشتم پیامهای اضافیم رو پاک می کردم
چنتا از پیامهای مهم دوستانم پاک شد
راهی نداره برگرده؟
داشتم پیامهای اضافیم رو پاک می کردم
چنتا از پیامهای مهم دوستانم پاک شد
راهی نداره برگرده؟
به جاهای خوبش رسیدم. طی کردن تپه های مرتفع کود برای رسیدن به محل تماشای طلوع و بوئیدن عطر گلهای پائیزی
این احساس من است بعد از طی کردن هفتاد درصد این رمان باشکوه.
ولی" جزء از کل " یک رمان نبود که برای وقت گذرانی دست گرفتم. یک تقلب بود برای سوال مهم شب اول قبر:
خدای تو کیست؟
می دانم که خدای نکرده اسم تو را خواهم برد. خودم دیدم وقتی از مجنون پرسیدند تو بگو حق با علی بود یا معاویه، بیچاره گفت حق با لیلی بود.
نبودی که برایت تعریف کنم خواب دیدم دربدر دنبال کلاس استاد می گردم و همانروز که به استاد پیام دادم گفت پدیدارشناسی روح هگل را داریم دوشنبه ها و من دویدم. کتاب را بالاخره به هر مشقتی بود خواندم.چقدر سخت بود . سخت ترین متن فلسفی !چه پنهانگاه خوبی . فکرش را بکن نکیر و منکر ازم بپرسند چرا خدایت را اشتباهی انتخاب کردی من بهشان بگویم بخاطر تضاد دیالکتیکی بین جز و کل. بین عین و ذهن. بین بت و خدای عالمیان.
گیج بشوند و بروند پیش حضرت باری که این چه می گوید چه کارش کنیم کافراست یا مومن؟
باریتعالی بفرماید که بفرستیدش با بتش زیر کت همان هگل تا قیامت پدیدارشناسی بخوانند.
قشنگ نیست؟
قشنگ است دوست عوضی عزیزم. دشمن بی مروت سمجم.
خوب چشمت را باز کن روشنی را ببینی، و شادی را . از همینجا که روی تپه کود نشسته ام و دارم می نویسم. تو فکر کرده ای شک یک مریضی است و باید دارویش را بخوری؟ شک یک پنجره بزرگ است برای سلام کردن به ماورای ادراک. یک فیلسوف شکاک اگر درست راه برود نهایتا سلطان العارفین از آب در می آید. اصلا می دانی چیست من شکهای تو را بیشتر از خودت می خواهم. و رفتنهایت را بیشتر از آمدنهایت.
اووووه آمدن که خب البته دیگر در کار نیست پس من باید رفتنهایت را بیشتر از نیامدنهایت دوست بدارم.
من کوری چشم دشمنهایم باز هم یک شادی تازه را فتح کردم.
نخند به اینکه روی تپه کود فتحش کردم.
خبر نداری که خودمان خروجی ای بهتر از کود نداریم؟
چقدر تو سوسولی آخر.
ولی بگو چی نور شد و شادی را ریخت بیرون:
اینجا توی "جز از کل"هم عشق همه کاره است. بیا تا در گوشت بگویم جلسه آخر هگل چی گفت:
گفت عشق اتحاد جزئی با کلی است.
حالا هی برو
فردا تولد بانوی فرهنگه، بچه ها توی گروه فهرست کتابهای اعضا رو جمع می کنن، یه رونمایی گروهی. خوش به حالشون. چندتایی شون قلم-کلفت تر از من بودن از اولش ولی خیلیاشونم نه. با دو سه تایی از بچه ها که از نظر سنی تقریبا جای بچه منن وقتی آشنا شدم فکر نمی کردم امروز اونا دو سه تا کتاب داشته باشن و من هنوز هیچی. نوشتن توی سرنوشتم هست اینو می دونم ولی ممکنه چاپ کتابم که هیچ نوشتنش هم توی دوران زندگیم تموم نشه. چی غلطه که نمیشه؟ استادم میگه علاقه و پشتکار باید باشه و من هم خیلی مشتاقم هم خیلی می نویسم اما نمی شه!
میم عزیز (که خیرشو ببینه هر کی قدرشو می دونه)با قیافه روز به روز جذاب ترش و با چشمهای سیاه و روحیه مرتبا گرم و متعالی شونده اش هم دست کمی از من نداره. سر چهل و اندی افتاده توی خط یه رشته جدید، شبانه روز چهار یا حداکثر پنج ساعت خواب و باقیش علی الدوام کار! کار و کار و کار.خستگی ناپذیر کار. لجم می گیره از کم نیاوردنش از انگیزه بالاش از اخلاق خوبش. لجم می گیره چون منم مجبور میشم دست بردارم از کاهلی هام و بدوم. اما جناب میم هم توی مدار نشدن قدم بر میداره
روز هست که سه مرتبه دیگ و دیگبر می زارم سر بار، بهترین مواد اولیه و با کمترین تخلف از دستورهای آشپزی، بازم نمیشه! غذا سر سفره موفق نمیشه. اصلا از توی قابلمه بوی شکست میده. می دونم علتش جای دیگه است نمی دونم کجا
از این طرف توی اداره بدون اینکه اخلاق خوبی نشون داده باشم یا درخشش خاصی بروز داده باشم شده ام مرجع یک عالمه مراجعات متنوع. هر چیم گردن کشی می کنم که بعضی از رئیسها بی خیال من بشن و دیگه کار بهم ارجاع ندن افاقه نمی کنه. هر کی ندونه فکر می کنه چقدر فنی و متبحرم.
همیشه مهمات امور بچه هام رو دقیقه نود فراموش می کنم. چند هفته است برای جواد باید کاغذ پوستی بخرم برای فاطمه باید ایلوستریتور نصب کنم برای ....
نه اون ادباری که توی نویسندگی و آشپزی و مادری دارم برام مشخصه و نه این اقبالی که توی پشت میز نشینی دارم علتی در خودم داره
حالا هرچیم قسم بخورم و شاهد بیارم شاید مردم نتونن تجسم کنن که چیزی که غلطه یه جایی ماورای من و تدبیر منه
ولی خودم دیگه به این باور رسیده ام. بهش انس گرفته ام طوری که مسائل راز آلود ماورایی برام از امور عینی، واقعی تر و اثر گذارتر جلوه می کنن
اما ای کاش مسلط میشدم به اوضاع تا در جهتی که جهت من نیست دست و پای بیهوده نزنم.
بعد نوشت...چه اشتباهی، نوشتم پیدات بشه باز، تو که گم نشدی هیچ وقت. کلیشه ای هم نیست این حرف حق که ما گم شدیم ...
چه حواسم نیست که یتیمی درد بی درمون همه مونه. همه اهالی زمانه. پناه خواستن که دیگه ته لهجه ادبی و تریپ روشنفکری لازم نداره. مومن و کافر همه به گرما نیاز دارن و سرمای سختیه به ابالفضل
بی سر صاحابی که سرپوش گذاشتن نداره. دوست داشتنش که نباید عین قرآنهای خاک خورده بشینه لب طاقچه بالا
بی تعارف این غروب جمعه دلگییییر بود، دلگیرتر از همیشه
شاید روحم خبر دار شده به چیزی که حق مسلمشه نمی رسه. به دیداری که واجب تر از آب حیاته نائل نمیشه
وحشت روح که طول و تفصیل کنایه آمیز نمیخاد
ما مردیم از دوریت صاحب
مردیم، جراتم نداریم بهت التماس کنیم برای نماز میت مون بیایی
بعض حلواها، اسم بردن ازشون دهن رو شیرین می کنه.
مثل عشق
خودم دیدم معصومه چهارساله حداقل از سه سالگیش دنبال عشقه. خودم شنیدم با صالح سه سال و نیمه درباره اش حرف می زدند و چقدرم جدی. پارسال صالح بهش می گفت من تو رو خیلی دوست دارم. من زری رو هم دوست دارم. من فاطی کوچولو رو هم دوست دارم. معصومه تمام صورتش یه سوال شد ، یه عطش سمج. برگشت گفت: صالح تو کی رو دوست داری پس با این حساب؟
امسال که باز یه گوشه صالح به معصومه گفت من تو رو خیلی دوست دارم، معصومه واضح و جدی پرسید: فقط منو دوست داری؟ صالح هم که متاسفانه دروغ گفتن رو بلد شده گفت آره
کاش وقتی در دلم باز بود توش سیر می گشتم کاش کشفش می کردم. عین تپه های باستانی....
دارم جز از کل رو می خونم. همه ش تقصیر هگل بود که سراغ همچین رمان ذاتا فلسفی ای رفتم. طناز و تاریکه. انگار یک آفرینش ادبی با نیرویی شیطانی
از دستم نمی افته کتاب دهشت انگیز مدهوش کننده
چای نبات باید روی این کتاب خورد
باید از عشق حرف زد
حاضرم عشق خیالی یه سایه رو به دل بگیرم تا از تاریکی شیرین این کتاب بیرون بیام...
ولی نه موفقیت در یک عشق خیالی هم، نصف شکست توی یه عشق واقعی مزه نداره
مخصوصا برای کسی،که همیشه شکست خورده. شکست واقعی در همه چیز
پیش از این هر چیز که پروژه ام بود شکست می خورد
ماست بندی در کلاس اول راهنمایی
بافتنی در درس اختیاری اول دبیرستان
آشپزی در اولین مهمونی بعد عروسی و بعدیهاش...هنوز هم هر چی می پزم به سختی خورده میشه و هر بار یه دلیل جدید داره. قسم می خورم تا حالا دو بارهم به یه دلیل واحد غذام بد نشده.
اولین کد نویسی در دانشگاه کار نکرد و دومین و سومین و آخرینش
واسطه گری هام برای ازدواج هم معمولا نشده به جز یکی دو مورد که خدا به خیر کنه
من حتی در اثبات وجود داشتن خودم به یک آینه هم شکست خورده ام
شکستهام امضای خودمو دارن، اصلا دی ان ای منو دارن ....اینه که عزیزن برام
و تپه تلمبارهای شکسته ی من از پروژه های عمرم چه چیز مهمی رو کم داشت اگر شکست در عشق بهش اضافه نمی شد
من معتاد شکست خوردن و یک دم چایی خوردن روی فجایعی که به بار میارم هستم
حتما برای دنیا وجودم لازم بوده...
اگرم نبوده خیالی نیست.عشق و دیدن یک لحظه نور و گرماش و درک مغناطیس مقاومت ناپذیرش حتما برای روح گرسنه ام لازم بوده...گیرم که گیجاگیجی این برخورد لحظه ای با عشق، باعث در خواب راه رفتن و تصادف کردنم با یه تریلی شده باشه.
امروز روز بزرگیه...دلم بیشتر از همه شکلانها و شیرینی شربتهای جشنها، آفرینش میخاد ...آفرینش لباسی بر پیکر عشق.
دلم یه آفرینش ادبی میخاد ...یکی با امضای خودم با دی ان ای خودم...یکی شکست خورده ولی شکستی که تراشش داده باشه، شیشه ش رو الماس کرده باشه...
دلم تو رو میخاد...تو .....کاش پیدات بشه باز
میلاد تو ولادت خوبان عالم است
میلاد هزار موسی و عیسی بن مریم است
پارسال نیمه شعبان یک مرد جوان خودش را چراغانی کرد.
شعله به دوش کشید و فریاد زد فری پالستین
ازاو یک فیلم چندثانیه ای غریبانه به جا ماند، حتی همدستی نداشت تا از او فیلم بگیرد، خودش بود و خودش
گفت شاید این خشن به نظر برسد اما در مقایسه با آنچه در فلسطین می گذرد چیزی نیست.
او عضو ارتش بود و برای متوجه کردن وجدان جهان سوالی را پرسید که احتمالا بارها طی صد و چهل روز که از جنگ گذشته بود خودش مرتب از خودش پرسیده بود
اگر در زمان برده داری و نسل کشی سرخ پوستها زندگی می کردیم چه می کردیم؟ چطور وظیفه تاریخی خودمان را انجام می دادیم؟ چطور مقابله می کردیم؟
می دانی آرون بوشنل حتما خیلی کتاب می خوانده، احتمالا رمانهای بزرگ تاریخی. قول میدهم قویا آرمان طلب بوده و به افسانه منجی باور داشته. حتی در برهه ای آمریکا ر ا منجی جهان دیده آنطور دیدنی که باید برای یک جوان آمریکایی ارتشی طبیعی باشد.
امروز میلاد منجی عالم بشریت سالگرد
روزی است که مرد بیست و پنج ساله ، شهروند نخبه جهان اول، جسارت پیدا کرد و ناامید شد و از ناامیدیش یک بمب درست کرد.
نیچه گفته بود و (احتمالا خیلی بزرگ اندیشهای دیگر هم گفته باشند که ) امیدواری و وفاداری چیزهای دست و پاگیر و ضدآزادی و نهایتا ضد ارزشی هستند. من به نیچه لبخند می زنم و به بوشنل خیره می شوم؛
یک لیتر بنزین، یک مرد شعله ور، سی ثانیه فریاد
امروز روز منجی موعود به یادت هستم ....با تو معامله می کنم یک چکه وجدانت را چند می فروشی به من؟
عنوان برگرفته از کتاب باراک اوباما: جسارت امید
خدایا لطفا حرمت تعطیلات رو برگردون. لطفا کاری کن تا خسته نشدیم تعطیل نشیم. خدایا دیگه الکی تعطیل نشیم. همین یه عصر چهارشنبه رو داشتیم که از ذوق دو روز آزادی ، رویا بپرورونیم. اونم از دست رفت؟
لطفا نگو که من بعد باید در آرزوی سر کار رفتن انتظار بکشیم.
می دونم که به خاطر من تعطیل می کردی .می خواستی نقاهتم رو بگذرونم. عرض کنم که من توپ توپم. دیگه می تونی مدارس و ادارات و مراکز دولتی رو باز کنی
تصدقت بشم
یه چیزی هم توی مشتم بریز.
من نمی دونم چی
چشمام بسته و دستم باز. به سلیقه خودت بده
بار اول هم تو شروع کردی
بینمون هر اتفاقیم که بیافته
یادت باشه کلا تو شروع کردی....
بعد از پایان ساعت اداری و دم خداحافظی، به جای هپی ویکند گفتم بروبچ شب ساعت نه الله اکبر یادتون نره
تا یه دور دیگه مسخره کنن، تا یه دور دیگه بهترین عباراتی که برای برائت از اون کلمه ی چندحرفی تکراری دمده به ذهنشون میرسه به زبون بیارن.
کلمه ای که همه جای جهان نماد شجاعت و مدنیت توده هاست ولی اینجا بوی کهنگی میده. کهنگی از فرط استعمال بی رویه
دوستانم همگی اوایل دهه پنجاه متولد شده اند و حالا دارند سر می چرخانند که ببینند مقصر کیست. باعث و بانی آن جوگیری عمومی و روی کار آوردن این موجودات کیست. نگاهشان روی من دهه شصتی می ایستد اما خجالت می کشند یقه ام را بگیرند پس
ذهن طنز پردازشان، فرمان را می چرخاند. زیاد شنیده ام که بعد از سر چرخاندن دنبال مقصر بلند بلند می گویند: هیچکیم گردن نمی گیره
هرچه در جمع این دوستان لغز خوان سکوت میکنم در برابر دخترم چنته ام پر است....
وقتی پنچر و با توپ پر تمسخرهای توی مترو و مدرسه را به خانه می آورد با رگ گردن از یک چیز حرف می زنم
این انقلابی بود که توی تاریخ بشر، مردمی ترین بود .و با زور و فشار جمعیت پیروز شد نه با زور اسلحه.
نه مثل انقلاب بلشوییکی و انقلاب فرانسه و انگلستان و آمریکا با جنگ و خونریزی رقم خورد و نه مثل انقلابهای عربی دهه گذشته مدام در حال دول خوردن بین شکست و پیروزی بود
درست که ایران طفلک بعد ۴۶ سال هنوز در وضعیت تلو تلو خوردنهای انقلابی است و هنوز نمی داند تکلیفش با نظامات جهان چیست و در همراهیش با جریان آب جهانی ، چقدر از هویتش را آب برده است...
و هنوز دستش توی جیب خودش نیست
و هنوز اقتصاد دولتیش نفخ دارد و جز باد معده چیز گیر مردمش نمی آید
و هنوز بخش خصوصی چابک ندارد
و هنوز ....
و خیلی که عصبانی می شود کندی منجمد کننده امور را به پدرخوانده های نامرئی پول پرست نسبت می دهد. برای او باور داشتن به یک فساد حاکمیتی احمقانه، راحت تر از دیدن بیماری عمومی ایرانی خودش است و برای همین او باور نمی کند که حاکم و محکوم خودش است
....
اما ایرانی باخت نمی دهد.
ایرانی آهسته و پیوسته راه می رود...فربهی و کم تحرکی ساختارمندش ناشی از ذات نجیبش است یا تنبلیش یا ژنها یا جبر تاریخی
هر چه که هست تا بوده همین بوده...اما ایرانی راه خودش را به جلو بالاخره پیدا می کند...
هرچند خجالت می کشد امیدوار حرف بزند و به اراده خودش افتخار کند. او امروز همه آنچه، روزی خون را در رگش و رگ گیاهانش به جوش می آورد، بایگانی می کند و به خاطر" گرونی" از همه چیز ابراز ناامیدی می کند.
خوشمه، الکی راستکی مقطعی دائمی، خوشمه. اینقد که نمی دونم چی کار کنم. الکی اومدم اینجا زنگ خونه های مردمو بزنم و فرار کنم، کلاه سردرگریبان کرده ها رو بکشم روی دماغشون و برم
چرا به این سادگی خوشم میشه؟ چمه؟ سواله برام.
اینجا نوشتم که زیادش کنه اونی که مسببه و دقیقا نمی شناسمش.
اینجا شادیم رو ثبت کردم
که ازش یه کره ای بگیرم در ضمن.
همین که تعطیلی ناگهانی وادارم نکرد به حرص خوردن، همین که جلوی یه قطار ایستادم تا ترمز کرد یه قطار افکار منفی درباره پیامدهای اجتماعی اقتصادی فرهنگی تربیتی این جوری تعطیلیها، انگار جلوی همه ی ناخوشیها رو گرفتم، برای کم و زیاد اینترنت و نم کشیدن سواد بچه ها حرص نخوردم و به جنبه های مثبتش نگاه کردم مثلا اینکه تونستم با یه کلداکس دختر مریضم رو به خواب بفرستم سر کلاس شیمیش! و حالا شاد و شنگولش رو تحویل بگیرم
و مگه نه اینه که رسالت شیمی شاد کردنه؟؟؟
و موفق شدم در این تعطیلی نطلبیده به یه ملاقات دلخواه برم، یه چیز دلی دلی دلی که برای هیچ چیزی جز دل ترتیب داده نشده بود و عیبی نداشت که بابت این ملاقات شوهر و بچه ها رو توی خونه پشت سر گذاشتم چون بعدش اونا سر حال و وظیفه شناس و سربه راهم رو تحویل گرفتن...
رازش چیه؟
دوستم امروز نگاهت که می کردم روحت رو می دیدم تو بسیاری بسیار زیاد. می دونی چیه ما طلبکار یم طلبشم راستین و به حق و جدیه
اما بدهکارهای ما فقط مردهامون نیستن....ما بدهکارهای نجومی در اعماق روحمون داریم که باید شر خر سراغشون بفرستیم....
آیا نشخوارهای فکری از چالشها و دعواهای گذشته آزارتان می دهد؟
آیا فحشهای قویتری به ذهنتان می رسد که آن موقع نمی رسید؟
آیا با صداقت و اخلاصتان برخورد بدی شده است و در هم شکسته اید؟
آیا هنوز و هر روز در دادگاهی حاضر می شوید که حکمش مدتها پیش صادر شده؟
آیا مهمات امورتان بی انگیزه رها شده اند؟
آیا احساس ارزشمندیتان به کام هیولای منفی بافی رفته است که شما را کم برآورد می کند؟
آیا وقت و دل خود را اضافه می آورید و روح و حوصله تان مدام سر می رود؟
پس به جای سیگار کشیدن، ولگردی در وب، پرسه زنی در خیابان و سرکشی بی هدف به یخچال به اقدام مفید لیست نویسی رو بیاورید.
این لیست را می گذارم اینجا انگار اینطوری بهتر می افتم دنبال اجرا:
تقریبا چهل روز از سال مانده، شرح وظایف این روزها:
*خانه تکانی: غبارها یادها و نشخوارها معدوم. اغیار از دوست و دشمن بیرون ، چیزهای کثیف شسته شوند
**نصب پرچم جدید: من یک گمراه عوضی نیستم بلکه یک انسان درست در راه درست هستم. خوب دوست می دارم، خوب دل می سوزانم خوب تدبیر می کنم طولانی شد برای پرچم فقط سه جمله آخرش را برمیدارم
***تهیه لیست کارهای روزانه و تهیه ضمانتهای اجرائی
****پرداختن به کارهای مداوما عقب افتاده : دندانهای سوراخ و خرید اسباب بازی فکری و لباس با زمانبندی و بودجه ریزی
*****تمرکز دوره ای ده روزه روی هر کدام ازین چهارتا امانتی
******طرح ریزی یک نوشتنی
*******تهیه برنامه روزانه برای هر یک از روزهای هفته
********تهیه لیست فیلمها و کتابهایی که باید بزنم به بدن به نحوی که فقدان وسیله تفریح کارم را به ولگردی توی وبلاگها نکشاند
بعد نوشت: همه اینها به کنار در صدر و ذیل لیست بنویس:
تدارک یک قرار عاشقانه خصوصی با کسی که از دوری اش رنج می برم در جایی حسابی خلوت ....