آن روزها که هنوز گوشی تمام اوقات فراغت و کار را در دست نمی گرفت،آدم وقت زیاد می آورد و کتاب چه خوب بود. و البته کتاب خوب هم باید کسی معرفی می کرد به آدم. کتابی که بخواهی اش، بخوانی اش و تو را به سرزمینهای جدید ببرد. در یکی از دوره های پوست اندازی بودم. همان دوره ای که رومن گاری فرمان خواندن هایم را به دست گرفته بود و می برد توی کتابهایش هر جا که می خواست. مثل یک مجاهد خون دل خورده و سرانجام از پشت پرده ها سر در آورده، همه آرمانها را ریشخند می کرد.خواننده که من و امثال پسردایی هایم باشیم جوگیر می شدیم و درودها به روانش نثار می کردیم که آفرین دمت گرم چه شجاعتی چه گزندگی قلمی چه طنز تلخ حقیقی ای...کتابهایش را دیوانه وار از هر گوشه کنار کتاب فروشی و کتابخانه ای گیر می آوردیم و به هم امانت می دادیم. حلالش باشد همه آن همراهیها که با جان و دل با او کردیم و همه آن دعاها که برای آرامش روحش، معصومانه خواندم من یکی. چون دلم نمی خواست بخاطر خودکشی در عذاب باشد!!!! چققققدر دریغم می آمد ازین بچه یتیم بسیار به سر دویده که در نیروی هوایی فرشته صفت فرانسه، بخاطر انسانیت ، علیه نازیها جان فشانیها کرده بود و تا لب لب مرز شهادت رفته بودو بعدها در مدارج سیاسی ترقی ها کرده و سفیر فرانسه در پنجاه و چند کشور جهان از شرقی و غربی شده بود و بعد در دهه شصت میلادی با آن رمان گزنده ی مردی با کبوتر ، حقیقت هیچی و پوچی سازمان ملل را در اوان تاسیس به نیش قلمش، فاش کرده بود. چرا از او نپذیرم که آرمانگرایی آدمهایی که سرشان به تنشان زیادی کرده، نهایتا  توسط  مطامع قدرت طلبها، مصادره می شود. مگر این مرد نستوه خودش تمام این مسیر را زندگی نکرده بود؟   آن وقت باور کردن اینکه دین یا آرمان افیون توده ها و گول زنک بچه دانشجوهای سودایی است اصلا سخت نبود. و همین طور هم شد. پسردایی هایم که در بچگی بزرگترین خوشیمان سرود خواندن بود ،" به لاله در خون خفته "خواندن،  " که راهت را ادامه خواهیم داد ای شهید " خواندن و به اوج رسیدن....روزی یکی پس از دیگری خداحافظی کردند و رفتند تا به سرزمینهایی بروند که در آنجا از بوی گند ایدئولوژی و آرمان طلبی دور باشند....

 

 

من خیلی غصه خوردم به هر دوتایشان گفتم شما دارید از دامن یک ایدئولوژی شناخته شده به دامن ایدئولوژی دیگر مهاجرت می کنید . منتها خودتان خبر ندارید.

 

 

راستش این روزها که به چشم دیدم آرمان فلسطین برای خیلیها در حد یک پرستیژ و عکس یادگاری، کارکرد دارد و یک نوع کلاس است و نه یک مساله و دغدغه بیشتر به رومن فکر می کنم. در خیالم با همه چفیه بسته های سنگ پرت کن و موشک انداز از فتح و جهاد اسلامی و حماس به بحث می ایستم. به همه شان می خواهم بقبولانم که نمی ارزد رها کنید نه آن مسجد که توی دو تا مثلث گیر افتاده، راضی است دنیا اینطور به هم بریزد و نه شصت هفتاد سال زندگی دنیا و یک تکه زمین که روزی کشورتان بوده به این همه خون و خون ریزی می ارزد. رهایش کنید این دیو صهیونیست را ....و مهاجرت کنید.

 

 

هر چند نمی توانم از تمام قد تعظیم کردن به آن گروه زجر کشیده دور دست، دست بردارم. آنها که می گویند تا دست از سر غزه برندارید دست از سر کشتیهای تجاری شما برنمی داریم. همانها که بمب خوردن و 

 

موشک خوردن، در این راه خوشحالشان می کند چون  از خجالتشان در مقابل غزه کم می کند.

 

 

به نظرم کار این مردم، ارمان طلبی نیست. یک واکنش زیبای انسانی است که شاید روزی روزگاری بشر چنان رشد و اعتلایی پیدا کند که این شیوه سد کردن راه تجاوز را کاملا طبیعی و به دور از سیاست ورزی، اجرا کند.

 

 

اما اما

 

 

در خار و میخک یحیی سنوار 

 

 

سرانجام چیزهایی پیدا کردم برای مقابله با رومن گاری....برای دفاع از همان مسجد میان مثلثها...برای ترجیح دادن خونریزی  به آرامش زندگی روزمره

 

 

موضوع آرمان طلبی نیست....اصلا هیچ آرمان انسانی ای به این همه نمی ارزد....موضوع وطن پرستی، مقابله با غاصب و زورگو، مبارزه با سرطان نژادپرستی و اینها هم نیست...

 

 

موضوع این است که این همه خود تو می کنی....

 

ههنا مصارع عشاق و معارج القلوب

 

همه چیز سر تو است....بزرگترین جنایات بشری را شخص شخیص خودت نظاره کرده ای در تمام طول تاریخ و امضا کرده ای رخ دادنش را. انکار نکن.

 

تو تصمیم گرفتی هر کس دوستش داری و دوستت دارد سر از این سرزمین در بیاورد، گرسنگی و سرما بکشد، کودکان شیرینش یخ بزنند ، تکه پاره شوند، و آتش بسته نشود....اینجا را هزار و چهارصد سال پیش به همین مناسبت معراج گاه آسمانت گذاشتی...

 

بی تو به سر نمی شود.‌برای همین رومن گاری با آن روح بزرگش، بی تو کارش به خودکشی کشید.

 

قیمت رسیدن به خودت را خیلی بالا برده ای

 

کاش، کمی تخفیف بدهی 

 

 

 

 

 

امروز ناگهان تعطیل شدیم. سر خونه زندگی و سر و کله با پروپوزال فاطمه و کاربرگ جواد و آبگوشت ناهار و پیاز صبحانه چه خوب بود. وسط دو نماز صالح رفت حمام و بعد خیس خیس شال و کلاه کرد بره دنبال مادرش برای شانه ای تخم مرغ. دوازده و نیم صبحانه خوردیم و چهار آبگوشتی که همسر برنجی هم در کنارش دم کرده بود....

 

همه چیز در بهترین شکل ممکن بود.

 

همه چیز خوب بود عین اسب. فقط یه گرفتگی بود انگار .

 

یه بستگی بود اون روزها، بهش حمله کردند. حمله کردم، ریشه هاشو هی قطع می کردند قطع می کردم و نفس راحت می کشیدم و طرب ناک بر طبل شادیانه می کوفتم ولی صبح روز بعد باز عین قارچ از زیر سنگها سر بر می کرد این بستگی، این دل بستگی .اونم بالاخره به قلبش زدند ، زدیم زدید و ناامیدی به خوردش دادند، دادیم دادید و کشتیمش.

 

زندگی بستگی که تموم شد زندگی من و روحم کلا وارد محیط تازه شد. نفس اکسیژن دار واقعی کشیدم اما حالا حالا ها باید سرزمینِ این زندگی جدید رو کشف کنم..

 

 

فیلم شدیدا فلسفی، فکر شده و افق گشای دنیای عجیب غریب ، کمکم کرد. باید راه بیافتم حرکت کنم، اگر شد خودمو به قایقی که سهراب می ساخت و به آب می انداخت برسونم یا نه با هواپیماهای سرزمین عحیب غریب از کوهها عبور کنم...

 

حیف شد که سانسور شده دیدم

 

مطمئنم فیلم حرف بزرگی میزد که توی سانسور از بین رفت.

 

باید روحم رو بیرون محیط روزمره ملاقات کنم. باید کشفش کنم و بهش گوش بدم...سالهاست تشنه است تا رازی رو باز کنه

 

شاید روحم پیش ازین سازی بوده در دستان پسر پادشاه، هر دمی که به دمم می داده شاید دری به روی عالمی باز می شده

 

روحم شاید آخرش عین ساز ناکوکی، زیر کفشهای پسر پادشاه خرد شده باشه

 

 

اما نغمه ها هنوز در این ساز هست....جهان نواز

 

شاید ...شاید

 

 

تولدت مبارک آقا روح الله .

تولدت مبارک عیسی بن مریم

جان مادرت ....حاجت خاورمیانه رو بده

جان مادرت و جان مادر جهان

صبح یک ساعت زودتر از همه پا میشم، ترتیباتی توی آشپزخونه به جا میارم، تخم مرغی آب پز می کنم، چایی دم می کنم، گاهی کوکو درست می کنم...برای توشه مدرسه هاشون

امروز، صبح تخم مرغها رو که پوست کندم و لقمه پیچیدم، نفری چنتا پسته که به طور اتفاقی، ازین حوالی سردرآورده هم گذاشتم و سه تا برش لبو هم برای هرکدامشون. بسته متنوعی شد. خیلی سخت بسته بندیش کردم، ظرف یه بارمصرف سه قسمتی داشتم اما در نداشت...با پلاستیک فریزر رفع ورجوعش کردم. به به چه صبحانه سالم و خوشگلی

چقدرم دیر شد، نفری نیم ساعت بعد معلم رسیدند.

البته تقصیر ترافیک بود.

برگشتنی توی راه رمان صوتی که گوش میدم این روزها، (خار و میخک )رسیده بود به گروهها و اتحادیه های رنگارنگ توی فلسطین و اختلافها و ائتلافها....سر قضیه فلسطین. و برام جالب بود تحولات گروههای مختلف، تغییر نگرشها و راهبردها، سازشها و پشیمانیها، ایستادگی هایی مثل مصر عبد الناصر و وادادگی های بعدی در مصر انورسادات....و سوریه که همیشه جلوی اسرائیل حاضر بود....هنوز رمان وارد دهه هشتاد میلادی نشده ...

به این نتیجه رسیدم سیاست خیلی پیچیده است و مقاومت کاملا به سیاست وابسته است.هر چند نزار قپانی عزیز گفته قضیه سیاست بردار نیست و این حرف رو خمینی و خامنه ای هم گفته اند.

یادم افتاد به حرص و جوشهایی که الکی یا واقعی خورده بودم؛ تند و کندهایی که رفته بودم و پایی که توی کفش سیاسیون و نظامیون کشور کرده بودم . مخصوصا بعد از اهوال یوم القیامتی که غزه را گرفت.

و قانع شدم دیگر سکوت کنم و تفکر و مطالعه

بعد بیراهه پیمایی خیالی و عشق مثالی و پیامهای چند ماه یکبار و پستهای هر روزه ام را سبک سنگین کردم

و

وقتی رسیدم خانه با یک منظره روبرو شدم....

ظرفهای صبحانه دست نخورده برگشته بودند، لبو به نان و تخم مرغ و به پسته بدجوری تجاوز کرده بود و منظره قابل هضم نبود....

آیا این واقعیت دارد که همیشه

چه در دوستی

چه در موضع گیری

چه در ایده آلیسم

در حال درآمیختن قیمه ها و ماست ها بوده ام؟؟؟؟؟؟

بعد نوشت: امسال بخشنامه کردیم میلاد حضرت زهرا را ویژه برگزار کنند در حد یک نقطه عطف تاریخی. کادوی خاص هم آتش بس بود که سفارش دادیم از بازارهای غزه بخرند. ولی هنوز نرسیده 

بخشنامه حسابی اثر گذاشت. هم رئیس توی اداره ناهارمان داد: چلوکباب با پپسی ....ماها که پپسی ها را روانه فاضلاب کردیم و در وصف فتوت رونالدو هنگام برداشتن بطری های کوکا از روی میز مصاحبه مطبوعاتی خوش و بش کردیم و بلند بلند اسم نوشابه های خشگوار مشهد که به اسرائیل حق حساب می دهند را بردیم تا همگان بدانند....

هم دخترم کیک معرکه ای پخته بود و تزئین کرده بود

هم کادوی زیبایی برایم خریده بود

هم 

حضرت زهرا .....

اولین کتاب جنگی که خواندم یادم نمی آید چه بود فقط یک جمله اش، تمامیت ذهنم را نخ کش کرد. نوشته بود جنگ همه ی مفاهیم پوسته ای را شکافت و هسته ای کرد. شاید به همین دلیل است که توی کتاب "لهجه های غزه ای"، گیج و گم می شوم .توی صف طویل آرایشگاهی که دم در بیمارستان پناهنده ها تشکیل شده ، لابلای سروصدای صف آب که صدای موشک و خمپاره ها را به پس زمینه رانده، و توی بوی اشتها آور چند حبه سیر و گوجه ای که پناهنده ها در تابه، تفت می دهند و بر بوی ضدعفونی کننده های بیمارستانی، غلبه کرده.

سعی می کنم اشکهای راوی را موقع نوشیدن یک لیوان آب آشامیدنی بعد از هفته ها درک کنم. همینقدر دستم می آید که قضیه حسبنا الله گفتن ها و از زیر آوار بیرون آمدنهایی که در شبکه های اجتماعی فیلمش را دیده بودیم، خیلی پیچیده است. در خلال روایت رنجها، نویسنده از فلافل می گوید. خدا می داند گونی نخود از کجا،ظرف برای خیساندن‌ آن نخودها، برق برای چرخ کردنشان ، روغن سرخ کردن و دستمال کاغذی عوض ظرف برای توزیع کردنش از کجا آماده شده. چه جمعیتی چه اضطرابی! فاتنه فقط می گوید: "آه خدا کمک می کند" با همان لهجه ای که توی فیلمها حسبنا الله می گویند و کار را جمع می کند. راوی که پس از پانزده سال زندگی در اروپا، چند روز قبل از شروع جنگ، سر از غزه در آورده، شهادت می دهد در این مدت چند ماهه جنگ، کودکان خیلی به خشونت گرایش پیدا کرده اند، چون تنها خشونت دیده اند. بعد از جنگ مدتها باید خدمات حمایتی مشاوره ای دریافت کنند. و ذهنم می رود به مساله ای که یک استاد فیزیک در امتحان طرح کرده بود: برآورد کنید میزان آواری که در غزه تولید شده و زمان لازم برای آوار برداری را. جواب :چهل میلیون تن...سالها

 

از آتش بس در غزه خبرهای امیدوار کننده و ناامید کننده متناقضی به گوش می رسد، امشب دورهمی وقتی یاقوت انار را دیدید برای آتش بس دعا کنید. برای درخواست گشایش بزرگ یک حدیث کسا می چسبد امشب.

کم کم رنگ واقعیت پیدا میشود. از ایده آلیسم دست می کشی، از تماشای چشمی که با عشق نگاهت می کند دست می کشی، یعنی دیگر هر چقدر دکمه نمایشش را توی خیالت می زنی، لود نمی شود. به جایش یک جوان اخموی سیگاری می بینی که دود سیگارش را به تو و به باقی جهان ترجیح می دهد و خیلی هم از تو شاکی است ....و از یک جایی به بعد شاکی هم نیست، حتی فکر هم بهت نمی کند. و برایش هیچ چیز مهم نیست و تو هم نسبت به او فقط کمی حس تقصیر کاری داری و بس.

دیگر از ایده آلیسم خبری نیست

تا بود تا خبری بود تا می توانستی به پلک زدنی در آن سرزمین جادویی ببینی خودت را و حتی گاهی نمی توانستی از آنجا بیرون بیایی، همه چیز مایه مستی و بهره بود . برای همه چیز جان داشتی.

آن جوان سیگاری تو را به آن سرزمین با اشاره ای راه نما شده بود. خودش پادشاه آن سرزمین بود . جهانی که موازی جهان واقع جریان داشت و به جهان واقع انرژی ارسال می کرد.

خودش آنجا دلبری و دلستانی داشت. و تو را اشتباهی با خودش همراه کرد. تو مثل جوجه هایی که اولین نفر بعد از تخم بیرون آمدن را دنبال می کنند، مدتی دنبالش کردی، فکر می کردی خالق و قیوم این جهان زیبا و دوست داشتنی اوست و اگر او نباشد تو نمی توانی آنجا دوام بیاوری

شاید هم واقعا نتوانی دوام بیاوری

مهم این است که دیگر دکمه ورود به آن جهان ایده آل رویایی موازی؛ کار نمی کند.

مهم این است که جادو باطل شده است.

مهم این است که از ارمنستان آنجا، دیگر چلیکهای شراب به دارالمومنین تو قاچاق نمی شود.

می ارزد، به اینکه دیگر راه بیهوده نروی می ارزد.

خدا کند این هروئین مجانی را ترک کرده باشی. می دانی آخر خطرناک است....مجانیش هم گران است.

آمریکا، دشمن درجه یک مردم ایران که خونشون رو با تحریم تو شیشه کرده نه که رگشونو با تحریم زده، یه نظام زنده و پویاست. او موفق شده علی رغم دشمنی دیرینه اش، با ایرانیها و جهان سومی ها و به طور کلی بشریت، مردم رو مشتاق خودش بکنه.‌مردم ما لاتاری ثبت نام می کنند تا با اشتیاقی که مومنین به بهشت دارند یا حتی اشتیاقی جدی تر، شهروند این کشور بشوند. این پیروزی است.

 

در مقابل ایران شلختگی وصف ناپذیری را تجربه می کند.

 

چند روز پیش، توی محله ما که جنوب شهر تهرانه چند اتوبوس افغانستانی را اخراج کرده اند. تره بار به بهانه نداشتن کارگر میوه را گران کرده . نتانیاهو مرتب تکرار می کنه آماده حمله به ایرانیم

 

تکفیری های افغانستان به الجولانی چشمک می زنند. و ما در تنور اختلاف با میلیونها مهاجر افغانی دقیقا حالا می دمیم...

 

کی به کیه؟ چقدر دقیق به سمت فاجعه میریم...؟

 

برای خودمان چند میلیون بمب ساعتی افغانستانی کوک می کنیم با این نوع اخراج و ده ها برابرش بمب نارضایتی ناشی از بی سامانی سامانه هایی که به زور بازو و عرق جبین افغانستانیها می چرخیده.

 

این نوع از هرج و مرج قطعا منجر به زوال می شود.حالا اقتصادی که هزاران ثروتش داره می گنده تا دلار، سرباز لات آمریکایی با چکمه هاش بتازونه و تمام طبقه های حقوق بگیر رو له بکنه و به تبع اونها طبقات دیگه هم به زیر کشیده بشن، که خودش یه داستان جداست. دوازده سال از تصویب تحریمها در سنای آمریکا می گذره، مجلس این کشور چه تدارکی برای مقابله با این جنگ دیده؟ تحریمهای مالی دقیقا مثل قانقاریا عمل می کنند چرا سیستم ایمنی این کشور چاره ای براشون نمی کنه؟

چرا باید کشوری با بیش از یک درصد جمعیت دنیا این همه علاف فروش نفت و دربدر پول بین المللی باشه؟ چرا سیستم مالیات کشور ما رو نمی چرخونه؟ 

واقعیت اینه که این کشور یک ارگانیسم زنده نیست.

آینده ای برای این کشور شلوغ و شلخته و بی صاحب که نور چشم و خون قلبم است نمی بینم.

جامعه پیشرفته مرتب از نظر تب و فشارخون و اوضاع روانی، سنجیده میشه، وزارت اطلاعات ما عمده فعالیتش خنثی کردن تحرکات خراب کارانه است. مرکز افکارسنجی و روان سنجی و جامعه سنجی خوب کار نمی کنه. جنبشها در ایران خوب پیش بینی نمیشن. چیزی به اسم اعتراض مدنی مسیل و مجرای امن نداره و لاجرم به اغتشاش و آشوب کشیده میشه. کشور روی بمبه و هر ننه قمری اینو حس می کنه. اما به وضوح می بینی که مدیریت واحد، حساسیت واحد و هوش واحدی بر این جامعه نظارت و کنترل نداره. دست چپ و راست حتی در بحرانی ترین شرایط با هم هماهنگ نیست.

چنین کشوری با سوریه مو نمی زنه.

بعنوان یه آدم شنگول و خوش خیال ده سال بیشتر نمی بینم تا فروپاشی این کشور.

 

اما خبر بد اینه که یک فروپاشی اجتماعی سیاسی این کشور رو دویست سال به عقب برمی گردونه....به اون زمانی که نادرشاه یه طرف کشورو گرفته بود زند وکیل و دار و دسته اش یه طرف، صفوی و باقیمانده هاش یه طرف......

هیعی

صفا را کنار تو حس کردم. دروغ چرا اولش موضوع خاطر خواهی بود. شاگردت می کشید من را به سمتت. خاطرخواهی هم که نه یک جور رقابت. بوی چراغ نفتی اتاقت و فرشهای لاکی و سرمای ناشی از باز و بسته شدن درهای فلزی اتاق بابت آمدن و زانو زدن هم شاگردی ها و کیفیت پایین صوتهایی که از محافل تو مانده هیچ کدام لطمه ای به صفای محضر تو نمی زد. خوب فلسفه و روان شناسی را ریخته بودی توی یک ساختار مسئولیت پذیر. الکی نبود که نسبت به همه احساس مسئولیت می کردم و بیشتر از همه هم آن شاگرد عینکی یقه بسته ی کم حرفت.

سرت را درد نیاورم او که رفت .با شهید شدنی ها رفت همان اولها. آن وقتی که خون جوانان وطن لازم بود.من و باقی هم نشستیم برای وقتی که موی مو سپیدها لازم باشد.که نشد...یا ما را خبر نکردند یا هنوز خوب مو سفید نکرده بودیم و تو چشمهای به راه مانده ما را دیدی و اشکهای ما را و روح مجذوب و در رقابت شکست خورده ما را و سعی کردی به راهمان بیاندازی. و من حرفهایت را می نوشیدم. نوشته هایت را می بلعیدم و در تو و با تو، آن خون جوشنده را که از هر قطره اش یک شاگرد چشم پاک یقه بسته ات پیدا می شد، تماشا می کردم.

امروز یکی از  حاجتهایم را گرفتم. درباره او. یکبار دیگر دیدمش در خواب و یادم نیست برای این حاجت چه نذری کرده بودم.اما عجیب تو ، روح تو صدایم می زنی پای چراغ نفتی اتاق درست. و وقتی همه شاگردهایت رفته اند یک استکان چایی برایم می ریزی و می گذاری  خوابم را تعربف کنم و از هر هجای کلماتم و از هر چرخش چشمم ، عطر او بپاشد توی فضا. می گذاری  هر چقدر دلم می خواهد اشک بریزم  و هی استکان را عوض می کنی و حضرت حافظ را به کار می گیری . بعد به من می گویی تنها کاری که برایم مانده است همین اشک ریختن است وضمنا هشدار می دهی که در این دامگه حادثه باید خیلی با احتیاط حرکت کنم و میدان مین است و همه اش راهوار نیست و لباس سفید اشتیاق را گل و لای دشمنی و فضولی و تهمت خواهد آلود اگر آرام حرکت نکنم  ...و من توی دلم برای او خط و نشان می کشم و حس برتری در رقابت درسی بهم دست می دهد تا جایی که استاد عزیزم تو می شنوی که دارم او را مخاطب قرار می دهم : " بفرما تو برو تند تند شهید شو من اینجا دارم شاگرد خاص استاد می شوم و از این به بعد چایی و اشک و علاءالدین بعد از درس مال من است."

ولی آخرش نفهمیدم این همه صفا مال او  بود که شاگرد مستعدی بود  یا تو  استاد ...بس که در هم ممزوج بودید.....

روحش شاد شهید و روحت شاد علی صفائی

فلاسفه به سه موضوع خیلی پرداخته ان

خدا

جهان 

انسان

مساله بنیادی چهارم عشقه و پنجمی زندگی

اگر یه روز فیلسوف بشم درباره این دو مدام کار می کنم.

ولی جرات پرداختن به مساله ششم رو نخواهم داشت : روح

مدتی با هگل در پدیدارشناسی روح زور آزمایی کردم....نه روح از همه چیز پیچیده تر است....‌

پنج شنبه گذشته با محمدم که درود خدا براو دوتایی افتادیم توی جاده های روستایی اطراف کاشون تا بریم ارمک و به استادی که توی ازدواج ما، خیلی نقش داشت تسلیت بگیم فوت پدرش رو....تو راه سعی کردم یه گفتگو با محمد طفلک شکل بدم. خدائیش خدا ، این بنده ات خیلی تا خرخره منو مدیون خودش کرده، چمه که بهش غر میزنم و میگم تو به درد گفتگو نمی خوری؟

 

من از مساله بنیادین پنجم شروع کردم و پرسیدم زندگی چیه، شوق زندگی چیه چرا تا یه دردی تو شکمم می پیچه خوشحال میشم میگم ایشالا سرطانه

 

ایشالا زنگ پایانه..

 

طفلک گرخید و گفت: نچ نچ نچ ببین کارخونه سیمان فیلترش رو استفاده نکرده تمام این روستاها و نیاسر و اطراف رو برده زیر غبار

 

من عصبانی شدم و گفتم اصلا میرم تو فجازی می پرسم از مردم بیگانه

 

هی چه صفایی داره ارمک و خاوه و اردهال

 

همه دیوارها محون همه ابرها شعرن، انقدر وسعت داره زمین، آسمون هوا که یاد ایام ازل می افته آدم. اصن آسمون درش بازه . چن جا توی مسیر سهراب روی دیوارها نقاشی شده بود.

 

همه جا دنبال حل مساله تو ، او و حتی خودم هستم....

 

توی امامزاده محسن، وقتی با دکتر سلام و تسلیت رد و بدل کردیم دلم خواست بگیرمش به حرف: استاد عشق چیه ؟ این چه نونیه تو سفره ما گذاشتی و محمد رو بندازم وسط....ولی استاد عین همون روزها نگاهشو دزدید ....ای بابا از پیرزن که رو نمی گیرن

 

عوضش رفتم یه گوشه و قرآن باز کردم. 

آیه آمد:

 

فلما قضی موسی الاجل و سار باهله انس من جانب الطور نارا

 

آمدم نشستم کنار محمد و در گوشش گفتم این آیه جواب سوال آدم بیاد یعنی چی؟

 

چشماش درخشید و گفت خیلی خوبه، معنی یه شروع خوب رو میده

 

 

 

کاربر یمنی نوشته: «الحمدلله! اگر این هواپیماهای اسرائیلی بمب‌هاشون رو توی یمن نمی‌نداختن این بمب‌ها توی غزه فرود می‌اومد. الحمدالله که در همین اندازه هم تونستیم رنج مردم غزه رو کم کنیم..»

احمد حاجی صادقیان: مسئله این بود که انصارالله دو سال بود داشت با عربستان مذاکره می‌کرد و عربستان وضعیت را در حالت نه جنگ نه صلح نگه داشته بود. خب این وضعیت نه جنگ نه صلح برای عربستان مزیت داشت. چرا؟ چون عربستان داشت کارش را پیش می‌برد، سرمایه‌گذاری‌ها را جذب کرد، بن سلمان داشت به آن تخت سلطنت نزدیک‌تر می‌شد و پایه‌های قدرتش را تثبیت می‌کرد. ولی در این سمت در یمن، همه چیز معلق بود. انصارالله به هیچ وجه تثبیت نشده بود. شرایط نیمه جنگی باقی مانده بود و هر لحظه هم امکان برگشتن شرایط جنگی به ضرر انصارالله وجود داشت. پس انصارالله با نیم‌نگاهی به حل مسئله، مذاکراتش با عربستان وارد این درگیری با رژیم صهیونیستی شد. انصارالله با ورود به طوفان الاقصی، بعد نظامی علیه هم‌پیمانان بین‌المللی عربستان را باز کرد. در درگیری و این باعث شد که فشار به عربستان بیشتر بشود......